خاکسپاری.(4)


(تولد: ۱۹۲۰ مرگ: ۱۹۸۹)
آنها مشغول بیل زدن می‌شوند.
با افتادن تکه‌های گل در گودال، آب به اطراف پاشیده می‌شود؛ آب زیرزمینی.
مردیکه روپوش آبی رنگ بر تن دارد می‌گوید: "کافیه."
کشیش سینه‌اش را صاف می‌کند و می‌گوید: "حاضرین محترم".
یکی از گورکن‌ها می‌گوید: "طناب را نگه دارید. و حالا جعبه را بذارید روی طناب."
آنها جعبه را بلند می‌کنند و روی طنابی که سر و ته آن سه گره خورده است قرار می‌دهند.
گورکن دستور می‌دهد: "همه در یک زمان!"
جعبه روی گودال به نوسان می‌آید.
نورافکن‌های اردوگاه آنجا را روشن کرده است. صلیب‌های حلبی بالای قبرها به بلندی یک کلَم هستند. بیوقفه باران می‌بارد.
از دیوار کپک‌زدۀ تالارهای رقص تکه‌ای گچ می‌ریزد و دو صلیب را از جا می‌کند.
یکی از گورکن‌ها می‌گوید: "طناب رو شل کنید. آهسته شل کنید."
جعبه به داخل گودال داخل می‌شود.
من می‌پرسم: "بخاطر چه مرده است؟"
بازرس دهن‌دره‌ای می‌کند: "من دلیل مرگشو نمی‌دونم."
از اردوگاه قرنطینه صدای آکاردئون به گوش می‌رسد.
گورکنِ دیگر می‌گوید: "با شماره سه طناب رو ول می‌کنید" و می‌شمارد، "یک _، دو ــ "
کشش می‌گوید: "صبر کنید" و پایش را از گودال خارج می‌کند، "حالا."
"سه!"
چنین به گوش می‌رسد که انگار آنها کیسه‌ای را در آب پرتاب کرده‌اند.
مردی که روپوش آبی رنگ بر تن دارد می‌گوید: "کثافتکاری کردید" و صورتش را پاک می‌کند.
سربازها کلاه از سر برمی‌دارند. کشیش دست‌هایش را برای دعا کردن بهم می‌چسباند.
یکی از گورکن‌ها بعد از تف کردن می‌گوید: "تموم شد" و طناب را دور چوبی می‌پیچد.
بازرس میگوید: "یک کم پائین‌تر هم می‌تونستید بفرستید."
کشیش بقدر کافی دعا کرده است. او تکه‌ای گِل داخل گودال پرتاب می‌کند.
صدای "بووم" می‌دهد.
من هم خود را خم می‌کنم و مقداری گِل داخل گودال می‌اندازم.
"بووم."
مردی که روپوش آبی رنگ به تن دارد سهم خود را با پا داخل گودال می‌ریزد.
"بووم."
یک لحظه سکوت برقرار می‌گردد؛ تنها صدای موش‌ها و سر و صدای ماشین‌ها از کارخانه تولید نیتروژن شنیده می‌شود. بعد دوباره از اردوگاه صدای موزیک به گوش می‌رسد، حالا بلندتر.
سربازان بازگشته به وطن کلاه‌هایشان را دوباره بر سر گذاشته و دست‌ها را به کمر گرفته و با موزیک زمزمه می‌کنند.
مردی که روپوش آبی رنگ بر تن دارد می‌پرسد: "تموم _؟"
بازرس جواب می‌دهد: "تموم. صلیب رو بقدر کافی تو خاک فرو کنید."
کشیش دست‌هایش را خوب تمیز می‌کند و می‌گوید: "حاضرین محترم".
گاریچی از خارج قبرستان فریاد می‌کشد: "هی!"
مردی که روپوش آبی رنگ بر تن دارد نعره می‌کشد: "داد نکش، اومدیم!" و با دو انگشتِ میانی و اشاره ضربه کوچکی به کلاهش می‌زند و می‌گوید: "خداحافظِ همگی."
سربازها می‌گویند: "خداحافظ" و آنها هم می‌روند.
بازرس نیز از پی آنها می‌رود. با آن دامنش مانند یک شلغم دیده می‌شود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر