قرار گذاشتیم ساعت هشت، بعد از
پایان کار همدیگر را ببینم. دو هفتهای از آخرین دیدارمان میگذشت.
روی نیمکت در پارک روبروی قطار
زیرزمینی نشسته و مشغول خواندن کتاب هستم. ده دقیقه به ساعت نُه مانده است، اس ام
اس میفرستد: تا دو دقیقه دیگه قطارم راه میافته و تا دوازده دقیقه دیگه پهلوتم.
هنوز مشغول خواندن هستم که با
شنیدن صدای قهقهۀ پیام از راه دور جانی تازه در جسم و روحم جاری میشود. از ته دل
میخندید. مدتها بود خنده جانانهاش را نشنیده بودم.
از آخرین پلههای قطارزیرزمینی دیده بود که مویم را کوتاه کردهام. از سر ناباوری، با شوقی کودکانه بلند بلند
میخندید تا به من رسید. همدیگر را بغل کرده و میبوسیم. مانند کودکی شده بود که
پدرش را بعد از مسافرتی طولانی دوباره میبیند. چشمانش پر از شادی شده بود. تصورش
را هم نمیکرد مرا بعد از بیست سال با ریش و موی بلند حالا با موی کوتاه شده و صورت
اصلاح کرده ببیند. ذوقزده شده بود و مرتب نگاهم میکرد، میخندید و دست به مو و
صورتم میکشید. پرسیدم: مسخره شده؟
خندید و شگفتزده گفت: نه، چه جوون
شدی!
فرزندان، گذشته از اینکه در چه سن
و سالی باشند، همیشه دلشان میخواهد پدر و مادرشان جوان و سالم و شاد باشند و
همانطور هم برای همیشه باقی بمانند.
برای صرف شام براه افتادیم و من
در راه دلیل کوتاه کردن مو و اصلاح ریشم را برایش تعریف میکردم، او نگاهش دائم به
من اما فکرش جای دیگر بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر