تبدیل گشتن کوچولو به شیطان.

I
امروز با دوستم <کوچولو> به سختی میتوانم صحبت کنم. او برایم بیش از حد رشد کرده است. او در حال حاضر یک افسر ذخیره است و من هنوز معتقد سرسخت امپراطور معلول ویلهلم دوم هستم؛ او یکی از محبوبترین کارآموزان سرزمین پدری مشترک ما است و من در این بین این کار مدنی را با شغل پر درآمدتری عوض کردهام. بنابراین جای شگفتی نیست که دوستم کوچولو حالا، گرچه با خیرخواهی اما از بالا به پائین به من نگاه کند.
پنج سال قبل اوضاع برعکس بود. ــ من در برلین در ترم بالا تحصیل میکردم و باید خود را برای امتحانات آزمون شفاهی آماده میساختم، و او مانند روباه جوانی که دبیرستان را تازه به پایان رسانده بود برای اولین بار از شهرستان به برلین آمد. این طبیعی بود که من در آن زمان در نزد او از نوعی اعتبار خاص برخوردار باشم. آه چه زمان زیبائی ... 
بعلاوه اگر آدم بخواهد با تعریف بالا چنین فرض کند که او در آن زمان دارای اعتماد به نفس کافی نبوده در اشتباه است. برعکس! او فقط هنوز دارای این دقت نابود ساز ِ مزیت اجتماعی نبود، او بیآزارتر بود ــ او اکثراً طبیعتی اخلاقی داشت. بلافاصله در شب اول، پس از آوردن او از ایستگاه قطار و بردنش به یک میخانه برایم سخنرانی زیر را انجام داد:
ــ خب، تو <ر> پیر، آدم حرفهای خوبی در باره تو میشنود! میگویند تو دیگر نمیدانی خجالت چیست! میگویند وقتی آدم نگاهش میکند روی پوست گاو هم نمیشود نوشت که چه سریع او به سراشیبی افتاده است! البته در دبیرستان هم خیلی تنبل بوده اما با این حال برخی میپنداشتند که هنوز هم جای امیدواری باقیست! اما من باید شرافتمندانه اعتراف کنم که شخصاً هرگز به این حرفها باور نداشتم. هرگز! ــ به سلامتی! 
کوچولو با حرف زدنش مرا با اطمینانی مصون از خطا به گلگونترین خلق و خو منتقل میساخت. من تمام نگرانیهای آزمون را فراموش میکنم، و ما بلند میخندیدم و جامهایمان را بر هم میزدیم.
ــ کوچولو، خدا را شکر که تو حالا اینجا هستی! حالا میتواند همه چیز درست شود.
ــ خیلی دیر شده است! فکر و خیال باطل به سرت راه نده. تو حالا دیگر در باتلاق شهر بزرگ فرو رفتهای ــ : دیگر هیچ خدائی به تو کمک نمیکند!
این غیر قابل مقایسه بود که با چه احساس شهوتپرستانهای این کوچولو تأکید به باتلاق شهر میکرد. با این وجود میخواست اول شهر را بشناسد ــ این باتلاق را ...
ــ اما من میخواهم به تو بگویم که دلیل آن چیست، توسط چه چیزی تو به اینجا کشیده شدهای و به چه خاطر این اتفاق برای من هرگز رخ نخواهند داد! اگر تو هم مانند من با یک ــ میفهمی؟ با یک عشق خالص پاک در قلب اینجا در این زندگی داخل میگشتی ... اما باید اول داستانی را تعریف کنم!
و حالا او با صراحت لهجهاش چهار نعل میتازد و شروع به تعریف میکند. از قرار معلوم او در یک مجلس رقص با دختری پنهانی نامزد میشود، اما البته برای زندگی. او دورا نام داشت. دختر واقعاً از جذابترین و شیرینترین مخلوقات جهان بود. و همچنین باهوش و با تحصیلات بالا! او پیانو مینواخت و حتی نقاشی میکرد! و تازه هفده سالش شده بود!  آه، من دیگر لازم نبود تصور کنم که همه این دختران شایسته غاز هستند و خدا را شکر هنوز استثناء هم در بینشان وجود دارد! البته باید آدم برای پیدا کردنشان به خود زحمت بدهد ...
او به پرچانگی ادامه میدهد و حالا دوباره نوبت به من میرسد که موضوع صحبت شوم.
ــ تو، بله تو! تو البته در این اتمسفر ابدی هیچ خبر نداری، تو فکر میکنی چون دخترها متواضعند باید حتماً احمق هم باشند. تو فقط هنوز صحبت کردن با آنها را نیاموختهی! کل جریان این است!
او پس از این حمله مکث میکند و با چشمان زیبای از شوق درخشندهاش مبارزه طلبانه به من زل میزند. او اصولاً دارای سری زیبا بود که من از دیدنش شاد میگشتم.  
من با ناامیدی میگویم: من خوب میدانم، خوب میدانم که تو یک وکالت از طرف عمههای ما در جیب حمل میکنی. فقط اعتراف کن، تو مأموریت داری مرا مرده یا زنده به اجتماع خوب برگردانی. اعتراف کن که برای سر من جایزه تعیین شده است و تو به این بهانه که میخواهی اینجا در برلین دانش نظری حقوق تحصیل کنی با یک مأموریت سری از طرف اتحاد اخلاقی میآئی ...
ــ بله من که گفتم، تو مبتلا به بیماری پارانویا هستی و غیر قابل درمانی.
ــ تو آرامم میسازی. به سلامتی. ــ
ما آبجو مینوشیدیم و او به اعتراف قلبش ادامه میداد. البته دختر او را بطرز وحشتناکی دوست داشت. وقتی دختر را میبوسید دختر خشمگین میگشت. او در این وقت خیلی خوب میدید که برای یک مرد سوءاستفاده از قدرتش واقعاً چه راحت است. طوری راحت که انجامش واقعاً هیچ شاهکاری نیست! خدا را شکر که دختر در نزد او در امان بود. او میتوانست خود را کنترل کند، او آدم رذلی نبود!
ــ لعنت بر شیطان، این پوزخند ابلهانه را از چهرهات بردار!
او بر روی میز میکوبد. ما پنجمین آبجو را مینوشیدیم.
ــ بله، میدانی کوچلوی عزیز، لبخند من فقط بازتاب شادی فراوان توست:

به یاد داشته باش که برایم آن نگشت،
آنچه سرنوشت برای تو ثروتمند به ارمغان آورد:
سعادتی مست تا لب روح،

او با تحقیری غیر قابل بیان در نگاه و صدا از من میپرسد: ــ تو احتمالاً هنوز شعر میسرائی؟
من با کشیدن آهی پاسخ میدهم: آه بله.
ــ عجیب است. و هنوز هم البته برای زنهای مختلف.
ــ برای مختلفترین زنها.
ــ اَه! ــ
موضوع بسیار عالی بود. ما بزودی دهمین آبجو را هم مینوشیم. کوچولو مرتب معرکهتر میگشت. من به هر چیزی که میگفت کاملاً باور داشتم. بدسلیقهگی میبود اگر حرفهایش را باور نمیکردم. شب بسیار زیبا بود.
ــ میدانی، اصولاً یک انسان جوان باید شانس داشته باشد، شانس! این همه چیز است! و بعد البته آدم اجازه ندارد ابله باشد! باید در لحظه مناسب بقاپد و آنچه را که دارد محکم نگاه دارد، کل هنر این است. و من میتوانم به تو بگویم که من این طور هستم ...
ما هنوز خیلی بیشتر نوشیدیم. ــ
اما عاقبت بسیار خوشحال به خانه میرویم. او شب را در خانه من میخوابد. او قصد داشت صبح زود روز بعد برای اجاره یک آپارتمان به جستجو بپردازد.
II
پس از این اولین جشن ورود روحپرور هشت روز تمام چیزی از کوچولو نشنیدم ... هیچ چیز.
در روزهای اول فکر میکردم: آها، حالا او ابتدا میخواهد باتلاق را تماشا کند و من برای این کار اضافیام. اما وقتی یک هفته گذشت بدون آنکه او از خود خبری بدهد موضوع برایم سؤالبرانگیز گشت و من برای مادرش تلگراف زدم و آدرسش را پرسیدم.
بعد از ظهر جواب مورد نظر را دریافت کردم: کوچلو در تیکاشتراسته شماره 30 زندگی میکند. اما لطفاً آن را لمس نکنید.
من نیم ساعت تمام تلگراف را دوباره و دوباره خواندم: کوچلو در تیکاشتراسته شماره 30 زندگی میکند. اما لطفاً آن را لمس نکنید.
لعنت بر شیطان، این باید چه معنا میداد؟ آیا من بخاطر جان کندن برای این آزمون واقعاً ابله شدهام ــ یا اینکه علت در متن تلگراف بود؟ چه چیزی را نباید لمس کنم؟
من به آنجا میرانم. تیکاشتراسته شماره 30. ــ هنگام باز کردن درب ساختمان دستم غیر ارادی در مقابل دستگیره درب به لرزش میافتد.
من به خود میگویم: آه مزخرف است، تو در آخر عمری خرافاتی شدهای! و با شجاعت دستگیره را گرفته و درب را باز میکنم!
من داخل یکی از آن اتاقهای مبله دلتنگ کنندهای میشوم که به نظر میرسید برای این طراحی شده تا همچنین چشمان نوجوان دانشجوی کوته فکر را به مزایای زندگی میخانهای بگشاید. 
جو غیر دوستانه اتاق توسط نیمه تاریک بودن هوا بیشتر افزایش یافته بود. حتی یک چراغ مطالعه هم در اتاق وجود نداشت.
کوچولو مانند یک سایه از روی دیوار خود را ساکت از عمق تاریک مبل جدا میسازد و به من خیره میگردد.
من به او میگویم "پسر چراغ را روشن کن!". خلق و خویم وحشتناک بود.
ــ چراغ؟ ــ بله، بله.
من شوکه میشوم. آیا این صدای کوچولو بود؟ او به سمت درب میرود و خواستار یک چراغ میگردد.
ــ کوچولو، چه کسالتی داری؟
ــ هیچ چیز.
ــ پس چرا تمام وقت از خودت خبری ندادی؟
ــ من کار میکردم.
مهمانخانهدار میآید و یک چراغ پیهسوز میآورد که خیلی بد میسوخت. کوچولو با عصبانیت میگوید: چرا چراغ نفتی نیاوردید؟
ــ من فقط دارای دو چراغ نفتی هستم. یکی را خودم لازم دارم و یکی را یک آقای دیگر. شما که هیچ وقت در خانه نیستید.
با این حرف مهمانخانهدار میرود و ما هر دو به دور میزی بیضی شکل با رومیزی کثیف مینشینیم. کوچولو سرفه میکرد. من او را تماشا میکردم. ممکن است که شعله سوسو زن بیتاب نور چراغ پیهسوز در این امر مقصر بود، اما در هر صورت او ناخوشایند دیده میگشت ... ناخوشایند!
من صریحتر تکرار میکنم: "کوچولو، چه کسالتی داری؟"
او میگوید "آه، بیا برویم، ما نمیتوانیم اینجا در این سوراخ وهمآور بمانیم. من دوباره قراردادم با اینجا را فسخ کردم. بیا، میخواهیم برویم.
او عصبی لوازمش را میجست. ما میرویم.
کوچولو در خیابان میگوید:
ــ آیا میخواهی به <لامپ خونین> برویم؟
ــ لامپ خونین! این چه است؟
ــ  واریته ... بدون ورودیه ... اینجا در همین نزدیکی.
من میگویم "خب، میدانی" و او را از گوشه چشم با خجالت نگاه میکنم ــ من حالا واقعاً نمیتوانم ادعا کنم ...
او به من غر میزند: "آخ فیلم بازی نکن". در این وقت کوچولوی خود را دوباره میشناسم و نفسی به راحتی میکشم.
ــ واقعاً مسخره است اگر انسانی مانند تو بخواهد خود را تزئین هم بکند!
ــ اما کوچولو، من تشنه یک گیلاس آبجوی خوبم، بعلاوه هنوز چیزی نخوردهام ...
ــ آه! این نشستن کسل کننده در میخانه مزخرفه! این کار را میتوانم در خانه هم انجام دهم. من میخواهم متوجه شوم که در شهر جهانی هستم.
ــ  بسیار خوب، بنابراین به <لامپ خونین> برویم.
هنگامیکه به آنجا رسیدیم من فوری متوجه گشتم که کوچولو مشتری دائمی آنجاست ــ شب بخیر، آقای دکتر، شب بخیر، آقای دکتر ...
به راستی: او وقت خود را بیهوده از دست نداده بود.
ــ پاچههای درجه اول، مگه نه؟
ــ اما کوچولو!
ــ مگه چیه؟ ــ لعنت به شیطان، مرد، من فکر نمیکردم که تو چنین آدم متظاهری باشی! سلام امی!
با حالت چهره عیاش یک پادشاه برای موجود ناخرسندی بر روی تریبون سر تکان میدهد که البته به نظر میرسید کاملاً بعنوان پاچه در نظر گرفته شده است. زن از روی صحنه لبخندی ملانکولی به کوچولو میزند.
البته آبجو کم الکل آنجا قابل نوشیدن نبود. پیانو نواز ظاهراً پیانوی کهنه را هنوز به اندازه کافی کوک شده نمییافت و دائماً اشتباه مینواخت. همه پاچهها نه صدای خوبی داشتند و نه استعداد.
ناخوشایند بودن کوچولو هم به تمام اینها اضافه شده بود. بلافاصله وقتی عاقبت یک زن ــ خواننده معتبری که هنر بالاترش توسط لباس درازی مشخص شده بود ــ به روی تریبون میرود، در این وقت اوضاع برایم نامطلوبتر میگردد و تصممیم میگیرم پس از پایان آواز خواندنش آنجا را ترک کنم. هوم. البته او این ترانه زیبا را خواند:

فقط یک بار میشکفد
در سال ماه گل،
فقط یک بار
در زندگی عشق!

با وجود حروف صدادار بی پایان عاقبت آواز خواندنش به پایان میرسد. دست زدن طولانیای نصیب زن میشود. من سرم را به سمت کوچولو برمیگردانم.
اما من در آنجا چه دیدم!
او با تکیه چانه بر روی مشتهایش آنجا نشسته بود، به گیلاس آبجویش نگاه میکرد و اشگ به آرامی از گونههایش سرازیر بود.
کوچولو گریه میکرد! ظاهراً بدون آنکه خودش از آن آگاه باشد کاملاً آهسته گریه میکرد. او پیرامونش را کاملاً فراموش کرده بود.
من باید بگویم که این صحنه مرا به درستی لرزاند. زیرا همانطور که در چنین دوستیهای پسرانه معمول است: آدم شادی را به اشتراک میگذارد و فقط به ندرت درد و رنج را. به این دلیل خیلی ساده، زیرا ... خدای من، خب حالا: آیا چه درد و رنجی میتواند یک چنین دانشجوی ترم پائینی داشته باشد؟
ــ کوچولو! اینطور کوته فکر نباش، به من بگو، که چه شده است!
او جواب نمیداد، اما پس از لحظهای سکوت نامه کاملاً مچاله شدهای را از جیب خارج میسازد و بدون آنکه مرا نگاه کند آن را به من میدهد.
من آن را میخوانم. نامهای که در آن شب در اختیار من گذاشته گشت به شرح زیر است:
دوست عزیز!
از زمانیکه تو رفتهای حالم بسیار عجیب بود و من ابتدا دلیلش را نمیدانستم. ماما البته همیشه میگفت که کشیش شولتز یک انسان باشکوه و عالیای است که آدم میتواند به او امید داشته باشد، و همچنین دارای ثروت است و با داشتن سن کم یک شغل ثابت دارد. اما من به این حرفها توجه نمیکردم و به این دلیل هم به تو چیزی از این موضوع نگفتم.
دوست عزیز، من به روزهای آخر و رقص در <ملوان> که اولین رقص من بود باید همیشه فکر کنم.

بله زمانهای زیبائی بودند،
اما آنها حالا گذشتهاند!

که میداند آیا ما هرگز در این زندگی همدیگر را ببینیم، من این را هنگام خداحافظی به تو گفتم، اینطور نیست؟ من همیشه احساس وقوع این امر را داشتم که موانع غیر قابل نفودی در مسیرمان قرار خواهند داد، و تو همیشه در این باره مرا مسخره میکردی. میبینی که حالا به وقوع پیوست، زیرا دیروز کشیش شولتز با ماما صحبت کرد.
من بطور وحشتناکی رنج میبرم، زیرا تو به خوبی میبینی که من و تو تحت این شرایط نمیتوانیم هرگز با یک توافق حساب کنیم، اولاً تا زمانیکه تو قادر به ازدواج باشی سالها مانده، و بعد آنطور که من متوجه شدهام ماما بدون شک کشیش شولتز را میخواهد، و ما فقط بهترین سالهای جوانیمان را از دست دادهایم.
آدم باید حالا بیش از هر چیز به دنبال آرامش باشد، و خدا را شکر طبیعت من طوریست که سریع چیزی را نادیده میگیرد، بخاطر خط بدم معذرت میخواهم، من نامه را در اداره پست مینویسم و فقط پنج دقیقه وقت دارم. تمام محلهائی که ما در آن چنان سعادتمند بودیم مرا به یاد تو میاندازند و من اجازه ندارم چیزی بگویم، حتی اجازه ریختن یک قطره اشگ را که قطعاً کمکی برای کاهش دردم است ندارم!
دوست عزیز: به یاد داشته باش، که چطور ترانه شِفِل برای ما به حقیقت پیوست:

خدا تو را حفظ کند، میتوانست بیش از حد خوب گردد،
خدا تو را حفظ کند، این نباید میگشت.

بله، میتوانست بیش از حد خوب گردد! این حقیقت دارد و که میداند شاید تو به این خاطر از تحصیلاتت غفلت میورزیدی.
حالا بدرود، خدا نگهدارت باشد. ما هر دو میخواهیم درد را هرچه هم بزرگ باشد سرکوب کنیم و به کسی اجازه متوجه گشتن از آن را ندهیم.
با تعظیم تمام
دورای تو.
پانوشت: من دیگر انتظار نامهای ندارم و به این دلیل آدرس جدیدم را برایت نمینویسم.
بعد از به پایان رساندن نامه زمزمهکنان میگویم: "پس این فرومایه دورا نامیده میشود!". من صادقانه خشمگین بودم و کاغذ قبلاً مچاله گشته را یک بار دیگر دوباره مچاله میکنم.
ــ بفرما این هم از دختر معقول و مناسبت! آنها، این جانورها میخواهند ازدواج کرده باشند و نه چیز بیشتری. اَه، تف بر شیطان!
کوچولو بخاطر خشم من کمی از نظر روانی بر خود مسلط و هیجانزده میگردد. او چنان با مشت بر روی میز میکوبد که تمام جهان به سمت ما نگاه میکند. اما این مزاحم او نمیشود، بلکه تقریباً فریاد میکشد:
ــ بله! بله! حق با توست. آه، حالا باید آدم، حالا باید آدم عاقبت به شیطان مبدل شود! به شیطان! اگر حتی یک دختر مانند دورا ... مرد! آیا اصلاً میفهمی این یعنی چه؟ دورا! دورا!
مردم میزهای اطراف ناآرام میگردند و برخی هیس هیس میگویند. ما طوری که انگار متوجه چیزی نشدهایم رفتار میکردیم. من میگویم:
ــ بله بله، دورا، این دختر پُر روح!
ــ آه، من حرفم را پس میگیرم! او اصلاً پر روح نبود. این حالا مشخص شده است. آیا در تمام جهان رذالت بزرگتری وجود دارد! با این روش ... ناگهانی و غیر منتظره ... با یک انسان دیگر نامزد شود؟!
من به این سؤال با بهترین دانش و اعتقاد پاسخ منفی میدهم. او با وجود پیرامون تحریک شده ما دوباره با مشت بر روی میز میکوبد و فریاد میکشد: "و آن هم با یک کشیش!"
حالا کسی میگوید: ساکت
به این دلیل من آهستهتر صحبت میکنم:
ــ خب، میدانی کوچولو، اینکه حالا او یک کشیش است به نظر من در این جریان از بدترین چیزها نیست. یعنی برای تو. من حداقل اگر بجای تو بودم از این شرایط حتی مقداری شیرینی میمکیدم ...
ــ چرا؟
ــ بله، من البته او را هرگز ندیدهام، اما ... من میتوانم او را بعنوان خانم کشیش به خوبی تصور کنم. صبحها گاوهای گوناگونی را میدوشد، بعد از ظهرها پیپ بلند شوهرش را پر میسازد و در آن بین شستشو و پخت و پز خواهد شد. یکشنبهها مهمان میآید و غیره. خوب و بعد بچهها! چی فکر میکنی! برایم تعریف کردهاند که تعداد بچهها در چنین خانواههای کشیشی به ده دوازه میرسد. ــ این انتقام توست!
چشمهای کوچکولو با شور متعصبی میدرخشید. او فریاد میکشد ــ بله! بله! آه، این حق اوست! این حق اوست! چه آشی برای خودش پخته است!
صبر مشتریها به پایان رسیده بود "ساکت! لعنت بر شیطان!". از تمام میزها فریاد کشیده میشد. کوچولو با نگاهش پیرامون خود را به چالش گرفته بود، روح خشمگینش تشنه عمل بود.
در این هنگام جوانی کوتاه قامت و ورزیدهای، با لباس زیبائی بر تن، به سمت ما میآید و مؤدبانه اطلاع میدهد که صاحب میخانه از ما خواهش میکند یا کمی آهستهتر صحبت کنیم یا ...
کوچولو فریاد میکشد: خفه شو، الاغ لعنتی!
*
همه قسمتهای ماجرائی را که پس از این کلمات روی میدهند دیگر دقیقاً به یاد نمیآورم، قسمتی هم وجود داشت که نه برای کوچولو و نه برای من به حد کافی افتخارآمیز بود که ارزش ویژه ثبت را داشته باشد. متأسفانه در این روز سنگفرش خیابان خیلی کثیف بود، طوریکه یک درشکهران خواهشمان برای سوار شدن را با صراحت رد کرد و ما باید مسیر تا اتاق کوچولو را در لباسی گلآلود با خجالت کامل و تا حد امکان با اجتناب از نزدیک شدن به فانوسهای خیابانی پیاده طی میکردیم.
III
دور انداختن روح در دریائی از رسوائی ــ
هر شب وقتی من خسته از حفظ یاد گرفتن حکمتهای قانون به خواب میرفتم این یک بیت شعر خود را مانند شن میان دندانها به هم میسایید. وضعم طوری بود که حتی خوابیدن هم دیگر برایم صلح و آرامش به بار نمیآورد. آنها در خواب دوباره بازمیگشتند، این هیولاهای شنیع، این مفاهیم قانونی. یک شب خیس از عرق از خواب برخاستم: من با خیال راحت به یک میخانه دوستداشتنی و قدیمی داخل شده بودم و در آنجا به جای اِمی و گِرته خوب، امفیتویزس و سوپرفیکیس تازه استخدام شده را مییابم ...
عاقبت در نیمه نحس ماه مارس آن را انجام دادم ــ غیر ممکن را ــ آزمون را ...
کوچولو در سطح شیبدار مقابل دادگاه عالی ایستاده بود. او با هیجان به من دست میدهد ــ "چه بدشانسیای دولت پروس Preußen دارد ..."
حالا ما کافه کمپینسکی در فریدریشاشتراسه را محل نشست انتخاب میکنیم. من باید از این فرصت استفاده کرده و تقاضای عفو نمایم که داستانهای من همیشه در یک کافه اتفاق میافتند. من خودم همین حالا متوجه این موضوع گشتم. اما من اجازه دارم امیدوار باشم هیچکس چنین بدخواه نباشد که بخواهد از این واقعیتی که من به سادگی از سر صداقت تعریف میکنم در مورد زندگی شخصیام نتیجهگیری کند.
*
ــ خب، کوچولو ــ چرا اینطور کسلکنده و رنگپریده نگاه میکنی؟ آیا جای زخم هنوز جوش نخورده است؟
ــ آه تو منظورت بخاطر دورا است؟ من دیگه اصلاً به او فکر نمیکنم. او برایم کاملاً بیتفاوت است.
ــ خب، پس چرا خوش نیستی؟
ــ شراب گازدار برایم شیرین است.
ــ کوچولو، تو طبیعتی فاوست مانند داری. در شراب گازدار تشنه شراب راین هستی. اما هرچه تو مایلی ...
با یک بطری شراب از راوئنتال خلق و خوی کوچولو بالا میزند. اما فقط به طور موقت، بعد بلافاصله در خرفتی خود غرق میگردد، طوریکه من عاقبت حوصلهام سر میرود.
ــ لعنت بر شیطان، من حالا دیگر کم کم از دردهای ابدی روحت خسته شدهام. باز دوباره چه شده است! خدا میداند که من هرگز فکر نمیکردم تو خود را اینجا در این باتلاق اینچنین سریع به نابغه غمانگیزی تکامل دهی. زود باش! حرف بزن لااقل!
کوچولو انگشتانش را داخل موهای فرفریاش که هنوز آن زمان با ژله مدل افسری صاف نکرده بود فرو میکند و غمگین و بیریا به چشمانم زل میزند.
او به آرامی میگوید: میدانی، من اوایل همیشه این را یک حرف پوچ میپنداشتم، اما حالا متوجه میشوم که این درست است، یعنی ــ که یکی زندگی را بدتر میسازد. زندگی را ــ و قبل از هر چیز بخصوص زنها.
ــ اما کوچولوی عزیز، این که در کتاب عهد قدیم نوشته شده است. در این هنگام او وقیح میگردد:
ــ من این را نمیدانم! به من هیچ ربطی ندارد! من که یهودی نیستم!
او درست میگفت، پس از یک وقفه کوتاه ادامه میدهد:
ــ من باید برای تو یک داستان تعریف کنم.
ــ خب بله، البته. من مدتهاست که انتظارش را میکشم. بسیار خوب: کجا با دختر آشنا شدی؟
ــ در خیابان. باد میوزید، کلاه از سر دختر به هوا بلند میشود و مستقیم به سمت صورت من میآید. آه من به تو میگویم ...
اوگیلاسش را تا ته مینوشد.
ــ او تکلا فون بروآی نام دارد. پدرش بعنوان کاپیتان در کوینیگگرتس در جنگ کشته میشود.
ــ که اینطور؟ ــ مگر دختر چند ساله است؟
ــ هجده. ــ خب خب. ــ پس باید افسر شایستهای بوده باشد.
ــ چرا؟
ــ خب، او باید اما حداقل یک تأثیر کاملاً غیر عادی و بادوام اعمال کرده باشد ...
ــ آه ... بله خیلی! هوم.
ــ خب، اما این مهم نیست. چنین محاسبات اشتباهی در آنچه به اظهار سن مربوط میشود قابل بخششاند. خوب ادامه بده.
ــ بله، به این ترتیب مادرش بعنوان بیوه در تورگاو زندگی میکند. البته در شرایط فقیرانه ... آنها سال به سال فقیرتر میگردند. عاقبت مادر فقط یک راه نجات میبیند.
یک دوست قدیمی شوهرش، یک سرگرد بیوه، دارای سه فرزند و بسیار ثروتمند از تکلا خواستگاری میکند. اما چون او پیر و زشت بود تکلا جواب رد میدهد. با این حال او مرتب میآمد. حالا چون نیاز به بالاترین حد رسیده بود مادر برای متقاعد ساختن دختر آنقدر صحبت میکند تا اینکه تکلا تسلیم میشود و جواب مثبت میدهد. او دیگر نمیتوانست خود را نجات دهد.
چنین به نظر میرسید که کوچولو خودش هم از داستانش منقلب شده است. او سکوت میکند و دوباره گیلاسش را تا ته مینوشد. من مزاحم او نمیشوم بلکه آنقدر صبر میکنم تا او به صحبتش ادامه میدهد.
ــ وقتی مادر او را راضی ساخت شب بود. صبح روز بعد باید سرگرد میآمد و ــ و در شب تکلا فرار میکند.
ــ فرار میکند؟
ــ بله، اینجا به برلین. خیلی عالیست، درست نمیگم؟ تکلا نمیخواست بگذارد او را بفروشند.
ــ در تورگاو. بله، خیلی عالیست. اما در اینجا شروع به چه کاری کرده است؟ چه مدتی از اقامتش در اینجا میگذرد؟
ــ فقط چند ماه. تا حال با گرو گذاشتن یکی پس از دیگر جواهراتی که سرگرد در این اواخر به او هدیه کرده بود تغذیه میکرد.
ــ خب. حالا وقتی که جواهراتش تمام شود بعد چه میکند؟
ــ بله، گره جریان هم همین است.
ــ آهان، و حالا تو میائی. اجازه نده که او هم تو را قال بگذارد.
من احساس کوچولو را زخمی کرده بودم. او خشن میشود.
ــ اگر تو گاو پیر دیگر هیچ احساسی در وجودت نداری به اندازه کافی بد است و باید خجالت بکشی.
این نظر ناگهانیش در باره شخصیتم او را به یاد این میاندازد که اصلاً هنوز به سلامتی من جام به جام نزده است و بنابراین کاملاً ناگهانی احساساتی می‌شود. او برای من آرزوی بهترینها را میکند، با کلمات گرمی خوشقلبیم را میستاید و ما عاقبت همدیگر را میبوسیم.
کوچولو پس از مکثی خجالتی که این جنب و جوش احساسات به بار آورده بود دوباره شروع به صحبت میکند:
ــ میدانی، این غمانگیز است. او در این اواخر به سختی میتوانست زندگیش را بگذراند. وقتی من او را شناختم بجز لباسی که بر تن داشت همه چیزش را فروخته و به گرو گذاشته بود. وحشتناک است! بنابراین بی خبر به سمت پرتگاه تلو تلو میخورد ...
ــ کدام پرتگاه؟
ــ اما مرد! فقط فکرش را بکن! او بسیار زیباست، یک اندام باریک و انعطافپذیر دارد. قبل از آنکه کسی را پیدا کند که به او از سر انساندوستی خالص کمک کند ...
ــ هوم. بله اینطور است. من درک میکنم. و تو انساندوستانه و خالص به او کمک کردی.
کوچولو در سکوتی غمانگیز غرق میگردد. سپس بدون نگاه کردن به من با صدای خفهای میگوید:
ــ نه. مسئله این است. من مانند یک رذل واقعی در برابرش عمل کردم. ببین، تو باید حالت روحیم را در آن زمان پس از نامه فضاحتبار دورا تصور کنی. من نسبت به تمام ملت خشمگین بودم! آیا استریندبرگ را خواندهای؟
ــ بله.
ــ خب، بنابراین تو تقریباً میدانی ... یک فریاد خفه برای انتقام ... بله! و به این شکل فریاد در گلوی من نشسته بود. من باید به هر نحو شده از دست این فریاد رها میگشتم، از این فریاد ... من باید به ملت یک بار نشان میدادم و اثبات میکردم که از کسی یک شیطان ساختن اصلاً چه معنا میدهد! او خیلی بی شیله پیله بود. در شب سوم، بعد از آنکه ما در پشور غذا خوردیم ... او یک پُرس غاز سرخ شده خورد ... من برایش تعریف کردم که برایش یک دستبند زیبای نقرهای خریدهام ولی آن را از روی حماقت در خانه جا گذاشتهام. اما چون ما در هر حال از کنار آپارتمانم عبور میکنیم و ... میتواند از این فرصت استفاده کرده و ببیند که خانهام چطور تزئین شده است و ــ
ــ یک کار واقعاً شیطانی!
ــ کاری رذیلانه. بخصوص که او به این خاطر از خانه فرار کرده بود. اما بدتر از همه این است که من و او به این ... به این رذالت عادت میکنیم.
ــ کوچولو، کوچولو ــ این جریان باید به کجا ختم شود؟
او تمسخرآمیز میخندد:
باید به کجا ختم شود؟ من این را به تو میگویم: آدم روز به روز بدتر میشود. پایان خوک آغاز سوسیس است. ــ آمدن این روز را میبینم که من هم مانند تو شوم.
ــ بیچاره! اما نمیشود یک بار این دختر را ... با این دختر آشنا شد؟
ــ بله، تکلا در حقیقت خیلی خجالتیست اما رک بگویم که من حتی خیلی مایلم تو با او آشنا شوی. من گاهی این احساس را دارم ... خوب، چطور باید بگویم ... من هنوز خیلی جوانم. و بعد ... من نمیدانم، من نمیتوانم این ترس را از خودم دور سازم ... حالا باید چه اتفاق بیفتد؟ آیا نباید حالا موضوع را جدی بگیرم؟
ــ یعنی چه جدی بگیرم؟
ــ خب منظورم این است که بعنوان یک مرد شرافتمند ... او از خانواده خوبی است. من نمیتوانم سرزنشش کنم که چرا او را اغوا کردهام.
ــ برای خاطر خدا، کوچولو! تو که قول چیزی به او ندادهای؟
ــ نه، قول ندادهام، اما ... من با او ... در باره این موضوع صحبت کردم که میخواهم او را پیش مادرش بازگردانم.
ــ او چه گفت؟
ــ هرگز! او رسماً از ترس میلرزید. این کودک خیلی مرعوب شده است.
ــ بسیار خوب. حالا فقط به من قول بده که تو قبل از آشنا شدن من با او هیچ کار دیگری به عهده نخواهی گرفت. میشنوی؟
کوچولو این قول را به من میدهد و ما حالا توافق میکنیم که بعد از ظهر فردا وقتی دوشیزه فون بروآی میخواهد پیش کوچولو برود من خود را غیر منتظره به او معرفی کنم. سپس ما یک کلمه جدی با او صحبت خواهیم کرد ... تا ببینیم چه میشود ...
IV
من صبح روز بعد یک نامه از پدر کوچولو دریافت میکنم:
ــ شما میدانید که پسر من تمایل مزمنی به نامزد کردن دارد. من در این رابطه با او متحمل زحماتی شدهام و به آنها عادت کردهام. او در کلاس نهم دبیرستان با آشپز یکی از بستگانمان نامزد شده بود. از آن زمان به بعد داستانها همیشه کمتر هیجانانگیزتر میگردند. بنابراین ممکن است که من او را در این زمینه بد عادت کرده باشم، زیرا او در آخرین نامهاش به من درخواست یک <حق نامزدی> اصولی میکند. نامه با چنان لحن عجیب جدی و خندهآوری نوشته شده بود که من متحیر گشتم. آدم احتیاج ندارد یک نابغه در انسانشناسی باشد تا بتواند تشخیص دهد که چیزی غیر عادی در او در جریان است. من به شما اعتراف میکنم که تا حال برایم هیچ چیز کسل کنندهتر از نامزد کردنهای دورهای کارله نبوده است، من مایلم با این حال از شما خواهش کنم نظاره کنید که آیا اصلاً چیز جدیای برای نگرانی وجود دارد یا نه. سپس اگر ضروری باشد من خودم فوری به آنجا خواهم آمد. ــ همانطور که معروف است میخوارههای علاجناپذیری وجود دارند که قصد بهبودیشان فقط یک تلاش احمقانه خواهد بود، همچنین این هرگز به مخیلهام خطور نخواهد کرد که مزاحم لذت بردن بیضرر یک داماد فصلی انگشتنما مانند پسرم شوم.
همچنین من هم همانطور که شما میدانید عضو هیچ یک از اتحادهای مردانه نیستم، و از من بعید است جوان را تحت کنترل آداب و رسوم پلیسی قرار دهم؛ و هدف من از تماس با شما ابداً با این منظور در ارتباط نمیباشد.
اما نامزد کردنها هم اجازه فاسد کردن ندارند. شما مرا درک میکنید. لطفاً پاسخ نامهام را زود بدهید! پیشاپیش از شما متشکرم.
و غیره ...
نامه اما مرا به فکر میاندازد. من احساس میکردم که در پشت این طنز خشک یک نگرانی جدی پنهان است. زیرا نوشتن چنین نامهای از طرف پیرمرد و اینکه او حتی به این میاندیشید که احتمالاً خودش به برلین بیاید کار خیلی زیادی بود ...
به این دلیل بی صبریام مرا آرام نمیگذاشت و من زودتر از وقت توافق شده پیش کوچولو میروم. دوشیزه فون بروآی هنوز آنجا نبود.
یک سکوت ناراحت کننده و موقعیتی کاملاً احمقانه بین ما برقرار میگردد.
عاقبت کوچولو مرا مخاطب قرار میدهد:
ــ با این قیافه مانند اسبآبی از خود راضی چه میخواهی بگوئی؟
ــ اما هیچ چیز، کوچولو. من فقط فکر میکنم. من احساس میکنم که انگار همین دیروز در آزمون شرکت کرده بودم و حالا نمیتوانم به یاد آورم که آیا آن را قبول شدهام یا مردود گشتهام.
ــ احتمالاً مورد دومی.
ــ احتمالاً.
در این وقت درب اتاق کاملاً سریع باز و سپس فوری بسته میگردد. کوچولو از جا میجهد و با عجله به بیرون میرود.
او میگذارد درب اتاق نیمه باز بماند، و من میتوانستم بشنوم که آنها در بیرون در باره چه صحبت میکنند.
ــ اما تکلا! اینطور اغراقآمیز خجالتی نباش. او دوست خوب من است، یک دوست خیلی خوب، یکی از بهترین و قدیمیترین دوستانم. او خیلی مایل است تو را بشناسد. خیلی از من خواهش کرد! خواهش میکنم، بیا!
سپس یک زمزمه هیجانزده از طرف دوشیزه فون بروآی:
نه، نه، ولم کن. من نمیخوام! نه! این بر خلاف قرار ما است! ولم کن!
این صدا ...؟
من به درب اتاق نزدیک میشوم و به بیرون نگاه میکنم.
و سپس با خندهای بامزه و دوستانه به بیرون فریاد میزنم:
ــ لوره یا تو! من صدای تو را شناختم. لازم نیست از دوست دوران جوانیت خجالت بکشی.
کوچولو از وحشت دست او را رها میسازد.
او فرار میکند ...
*
از آن زمان دیگر لوره عزیز را ندیدم، و کوچولو هم هنوز دوباره نامزد نکرده است. او، همانطور که خودش میگوید کاملاً به شیطانی مبدل گشته که <تمام ملت> را به وضوح خوار میشمرد. بعلاوه همانطور که گفته شد او یک کارمند و افسر رزرو کوشای ارتش است.