همزاد.

من از هر توضیح در باره واقعیت عجیبی که حالا تعریف خواهم کرد مطلقاً اجتناب میورزم و خودم را به این محدود میسازم که آن را با دقت فوقالعادهای بازگو کنم، اما در عوض میطلبم که در مورد حالت روانیام هیچگونه نتیجهگیری نامناسبی نشود. به خیالبافی معروف گشتن با سلیقه من سازگار نیست، و همچنین برایم هیچ اهمیتی ندارد با اصطلاحات از مُد افتاده "رؤیائی" یا "متفکر" که امروزه توسط نامگذاری "اختلالات عصبی" یا "توهم" جایگزین گشتهاند متهم شوم. به عنوان یک دیوانه در نظر گرفته شدن هم برایم ابداً مطلوب نخواهد بود؛ بله، این میتواند خسارت خارقالعادهای به من برساند. به ویژه کاری که به آن مشغولم میطلبد که مردم عاقل مرا محترم بشمرند. شاید اصلاً بهتر این بود که قصهام را برای خود نگاه میداشتم.
اما از آنجا که به شما قول دادهام بنابراین میخواهم گزارشم را شروع کنم. اما قبلاً مایلم به این اعتراف تأکید کنم که من بازیچه یک ملاقات عجیب و غریب یا قربانی یک آدم شوخ قرار گرفته بودهام. بنابراین آدم اجازه دارد بخاطر سادهلوحیام بخندد اما نباید به شعورم شک کند.
واقعیات به شرح زیر بودند: در پائیز گذشته، تقریباً در اواسط ماه نوامبر، قصد داشتم کار زمستانیام را بنویسم. و این کار مقاله کوچک تاریخیای بود که یک مجله آن را از من خواهش کرده بود و من در موردش قبلاً یادداشت برداشته بودم. مقاله راجع به مارشال مانیسارت رقیب ویلرا و لوکزامبورگ و قهرمان محاصره معروف دورتمویده بود. هنگامیکه من در کاغذهایم ورق میزدم متوجه گشتم که برای تشخیص دادن یک جزء سیماشناسی باید پرتره مارشال مانیسارت اثر ریگولت را در موزه ورسای ببینم. ــ من میخواستم تا رسیدن یک روز مناسب برای انجام این بازدید از شهر پادشاه بزرگ صبر کنم تا بتوانم همزمان یک گردش در پارک که در این فصل از سال زیباست انجام دهم. اما چندین روز پی در پی باران میبارید. با این وجود وقت تنگ بود و من در یک بعد از ظهر که هوا در آن خیلی بد به نظرم نمیرسید پس از صرف نهار به راه افتادم.
پس از رسیدن به ورسای ابتدا به قصر میروم. من چترم را در رختکن مجاور عبادتگاه کوچکی به خدمتکار میسپارم و از پلههای کوچکی که منتهی به اتاقهای بزرگی میگشتند بالا میروم. من به این اتاقهای باشکوه بدون احساس کردن بزرگی و عظمتشان هرگز داخل نمیشوم. بنابراین در این نمایشگاه برجسته مشاهیر به این سو آن سو میگشتم که ناگهان هدف از بازدید به یادم میافتد. در مورد چه چیزی اصلاً فکر میکردم؟ پرتره  مانیسارت من در طبقه همکف در سالن مارشالها قرار داشت. من میخواستم بیدقتیام را جبران کنم، اما بدون شک در آن روز حواسم اندکی پرت بود، زیرا پس از لحظهای بجای اینکه در کنار درب خروجی سالنها باشم در اتاق خواب دیرین پادشاه ایستاده بودم.
شما این اتاق و تختخواب باشکوهش را که نرده طلاکاری شدهای آن را احاطه کرده است میشناسید. شما پرتره مومی مرحوم لوئی چهاردهم در قاب کوچک طلائی ابتدای تخت را هم که توسط بنوآ ساخته شده است میشناسید. من برای تماشا کردن پرتره فوقالعاده پادشاه سالخورده نزدیکتر میروم. چهره از موم رنگی ساخته شده پادشاه در زیر آن کلاه گیس انبوه، با آن نیمرخ سالخورده پر افتخار و آن بینی مغرور و لب زیرین به پائین آویزانش زنده به نظر میرسید. این همان پادشاه سالخورده عجیب و باشکوهیست که توسط پنجاه سال حکومتش سخت و محکم گشته بود، اما با وجود از بین رفتن نیروها و اقبالش همیشه بزرگ ماند، طوریکه هنوز هم حضور مستبدانهاش کاخ بزرگی را که او ساخته بود از خود پر میسازد و چنین به نظر میرسد که سایه پر افتخار خاموشش هنوز در آن سرگردان است.   
اگر راهنمائی که گروهی توریست را هدایت میکرد مزاحم رؤیاهایم نمیگشت حتماً زمان طولانیتری غرق در تماشای پرتره جذاب پادشاه باقی میماندم. من آخرین نگاهم را به آن شاهکار برجسته میاندازم و بعد واقعاً به سالن مارشالها میروم، جائی که مارشال شجاع من مانیسارت با آن عصای تزئین گشته از نیلوفرش انتظارم را میکشید. او برای تحسین آیندگان با ژستی قهرمانانه باروهای آتش گرفته دورتمویده را نشان میداد. 
هنگامیکه چترم را از رختکن آوردم و بر روی تراس قصر ایستاده بودم لحظه‌ای تردید کردم. آسمان ابری بود. ابرهای سنگینی بر بالای بوتههای قرمز رنگ پارک ایستاده بودند. آب استخر چنان تیره بود که مجسمههای برنزی اطراف آن خود را در آن منعکس نمیساختند. تعداد  اندکی گردشگر با عجله از کنارم میگذشتند. من همچنین فکر میکردم چند قطره از باران را احساس کردهام، اما با وجود سریع گذشتن وقت و هوای بد و تهدید کننده نمیتوانستم از رفتن به تریینو صرفنظر کنم.
به نظر من پارک کاخ ورسای بسیار زیباست، اما من گراند تریینو را ترجیح میدهم. آدم بجز این پارک در هیچ کجای جهان نمیتواند از ملانکولی پائیز در دکوراسیون اصیلتری لذت ببرد. برایم بیتفاوت بود حتی اگر خیس میگشتم؛ و وقتی به آنجا برسم مطمئناً درشکهای پیدا خواهد گشت که مرا به ایستگاه راهآهن ببرد. حالا من در تصمیم خود راسخ بودم، و من یک گام قوی به جلو برمیدارم و دیگر به اینکه چه پیش خواهد آمد نمیاندیشدم.
چند لحظه بیشتر از ورودم به باغ تریینو نگذشته بود که احساس کردم لازم نیست از بیتدبیریام نادم باشم. من در پائیز اغلب در مسیرهای مشجر پوشیده شده از این برگهای پژمرده و به دور این حوضچه سودازده به حد کافی قدم زده اما هرگز آنها را با چنین دم برآوردن محزونی ندیده بودم، باغ هرگز در تنهائی خود مانند این روز خاکستری تیره چنین مرده و چنین عجیب متروک به چشم نمیآمد. من همیشه جذابیت آن را با برخی از گردشگرانی که مانند من مجذوب جادوی پائیزیاش بودند تقسیم میکردم. اما امروز آرامش عجیب و انزوای ساکتش مزاحم هیچکس نمیگشت. امروز باغ به من تعلق داشت، تنها به من. فقط تنها من میتوانستم از آن زیبائی اصیل تاریکِ غمگین لذت ببرم. بنابراین این آرزوی کاملاً خاص را احساس میکردم که با عجله تمام محلهای باغ را تماشا کنم و هیچ گوشهای را کشف نگشته باقی نگذارم. چنین به نظرم میآمد که باغ میخواهد رازی را برایم فاش سازد ... 
من برای استراحتی کوتاه بر روی یک نیمکت مینشینم و دستم نوازشگرانه بر روی خزه رشد کرده بر روی دسته مرمرین نیمکت میلغزد. من به برداشتهایم فکر میکردم که گمان بردم صدای قدمهائی به گوشم میرسد. من استراق سمع کردم. من اشتباه نمیکردم، صدای قدمها نزدیکتر میگشتند. من ناگهان برای این گردشگر نامرئی احساس همدردی کردم. حالا او به مسیر مشجری میپیچد که من نشسته بودم و آهسته بدون آنکه مرا ببیند در امتداد مسیر به راهش ادامه میدهد. او تا آنجا که من میتوانستم از دور قضاوت کنم یک پیرمرد بود. به سختی و با تکیه بر عصایش خود را به پیش میکشید. یک پالتوی گشاد او را در خود پوشانده و در زیر کلاه بزرگ لبهدار نمدی موی درازی به پائین آویزان بود. او شلواری تا زانو کوتاه و جوراب دوچرخهسواری بر پا داشت. بدون شک او یک نقاش بود، و گرچه ظاهرش مقداری عجیب به نظر میآمد اما با این وجود سلوکی باوقار داشت. اما عجیبتر این بود که من با ظاهر شدنش قصد داشتم از جا برخیزم. بله، من احساس میکردم انگار فرد مزاحم در اینجا من هستم که مزاحم قدمزدن او گشته و نه او که رؤیایم را قطع کرده بوده است؛ من بعد از ناپدید گشتن او دچار چنان احساس تشویش غیر قابل وصفی میگردم که نیمکتم را ترک کرده و برای خروج از باغ به راه میافتم.
بعلاوه از اینکه مدت طولانیتری در آنجا توقف نکردم راضی بودم. مدتها از غروب آفتاب میگذشت و تاریکی توسط ابرهای سیاهی که در آسمان انباشته میگشتند محسوستر شده بود. حالا دیگر امکان تردید نبود، باران میبارید. زمان رفتن فرار رسیده بود. آیا میتوانستم یک درشکه پیدا کنم؟ البته هیچ درشکهای در مقابل دروازه تریینو پارک نشده بود، و حالا قطرات باران با شدت تمام بر روی سنگفرشهای دهلیز فرود میآیند. یک سیل واقعی بود و من تلاش میکردم تا حد امکان در زیر چترم محل امنی پیدا کنم. اوضاع اما با گذشت زمان بسیار نامطلوب میگردد و من با صدای بلند لعنت میفرستادم، تا اینکه صدای غلطیدن چرخهائی را میشنوم. کسی با صدای بلند صدایم میزند:
"هی! مرد خوب! میخواهید به سمت ورسای بروید؟ ... صبر کنید، من باید اول چراغ را روشن کنم. آدم نمیتواند دست را جلوی چشمش ببیند. بسیار خوب، سوار شوید! آن پیرمرد هم با شماست؟
من به سمتی که درشکهچی با شلاقش نشان میداد نگاه میکنم. من در زیر باران سیلآسا مردی را که در باغ دیده بودم دوباره به جا میآورم. او عصایش را تکان میداد و مطمئناً گمان میکرد که درشکه خالیست؛ من اما در این بین بر روی صندلی نخنما شده نشسته بودم. بدیهیست که من در چنین هوائی نمیتوانستم پیرمرد را در این محل دورافتاده تنها باقی بگذارم.
مرد با شنیدن پیشنهادم که او هم سوار شود با حرکت سرزندهای کلاه نمدیش را لمس میکند. لبه کلاه از آب خیس شده چهرهاش را چنان پوشانده بود که نمیتوانستم آن را تشخیص دهم، و بیشتر به این خاطر چونکه من برای جا باز کردن خود را کاملاً به عمق کالسکه کشانده بودم. پیرمرد بدون گفتن کلمهای دعوتم را پذیرفت و خود را کنارم نشاند. حالا ما در حالیکه همچنان باران میبارید با هم در جاده پر دستانداز میراندیم.
ما بدون آنکه همسفرم یک کلمه سخن گفته باشد مدتی رانده بودیم. من میتوانستم دستهای روی دسته عصا قرار داده شدهاش را در تاریکی داخل درشکه ببینم اما لبه به پائین کشیده شده کلاه چهرهاش را از من پنهان میداشت. یک یا دو بار سعی کردم با او صحبت کنم، اما بدون نتیجه. من در نهایت به سکوت مرد غریبه رضایت میدهم. بعلاوه من برای سرگرمی خود به او پیشنهاد مهماننوازی در این جعبه پر سر و صدا نداده بودم، بلکه میخواستم او را از مبتلا گشتن به آنفولانزائی سخت نجات دهم. بنابراین اگر مایل است میتواند سکوت کند. ما همچنین در این بین به هدف خود نزدیک میگشتیم. فانوسهای بولوار دو لا رین ظاهر میگردند. من باید از همسفر ساکت خود سئوال میکردم که کجا مایل به پیاده شدن است. هنگامیکه من این سؤال را از او پرسیدم حرکتی میکند تا دستش را داخل جیب کند. در این لحظه ما از کنار یک مغازه پر نور میگذشتیم و نور تیز بر روی صورت مرد غریبه میافتد. این بینی بلند، این چشمان قرار گرفته در زیر پلکهای سنگین، این لبهای پژمرده به پائین آویزان و این چهره باوقار سالخورده همان چهرهای بود که بنوآ از موم ساخته و من چند ساعت پیش تماشا کرده بودم و حالا توسط بازی سرنوشت با شباهتی شگفتانگیز و غیر منتظره در مقابلم ظاهر گشته بود. من در مقابل یک برخورد فیزیکی عجیب و غریب قرار گرفته بودم. طبیعت برای تکرار طعنهآمیز خویش به خود اجازه یک شوخی داده و ماسک پادشاهی را که یک بار آن را در شکل مشهور باشکوهی برای مقاصد دیگری ساخته بود به مرد بیچاره نشسته در کنارم قرض داده بود.
یک ضربه سخت به شیشه و توقف ناگهانی درشکه نظاره کردنم را قطع میکند. همسفر عجیبم درب را گشوده و پیاده شده بود. او کلاه نمدیاش را کمی بالا میبرد و کلماتی که مرا مخاطب قرار داده بودند از دهان بی دندانش همراه با صدای اندکی سوت خارج میگردند.
"آقا، اجاز بدهید که من کرایه درشکه را با شما قسمت کنم؛ و بسیار متشکرم که شما مرا تا خانه رساندید.
ما در پلاس دآرم بودیم، او با یک دست به آپارتمانش، به قصر محو در پشت نردههای بلند طلاکاری شده اشاره میکند، و بعد به درشکهچی با خواهش اشاره میکند که مرا به سمت راهآهن ببرد.
هنگامیکه من در کوپن قطار نشستم به سکهای فکر کردم که مرد غریبه در دستم فشرد و من فرصت نکرده بودم آن را به او پس بدهم. سکه دارای تصویر شاه بزرگ بود و در زیر آن به لاتین نوشته شده بود: لوئی چهاردهم، پادشاه گلیه و ناواره تاریخ 1701.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر