دهکدهِ بدون مرد. (3)

پرده ششم
در مهمانخانۀ دربار. دوباره در آپارتمان زنانِ نمونه. در گرگ و میش صبح، اما هنوز شب است. حمامی فقط زیرشلواری پوشیده و سریع لباسهای مهمانیاش را در چمدان میگذارد. مهماندار دربار در لباسِ خواب از سمت چپ میآید؛ او یک شمع در دست دارد و بسیار کنجکاو است.
مهماندار دربار: من را از خواب پراندند، شما بازگشتهاید ــ پیش پادشاه چطور بود؟ چه اتفاقی افتاده است؟
حمامی نمیگذارد در حال چمدان بستن مزاحمش شوند؛ عصبانی: خیلی چیزهای مختلف اتفاق افتاد ــ
مهماندار دربار: پادشاه چه گفت؟
حمامی: او هیچ چیز نگفت.
مهماندار دربار: چطور باید این را بفهمم؟ حرف بزنید! واضحتر شوید!
حمامی: بسیار خوب، بنابراین واضحتر میشوم! پادشاه اصلاً آنجا نبود.
مهماندار دربار متعجب: اصلاً آنجا نبود؟!
حمامی: کالسکۀ پُست کِی حرکت می‌کند؟
مهماندار دربار: به کجا؟
حمامی: به سمت هِرمناِشتادت.
مهماندار دربار: شما هم میخواهید به خانه بازگردید؟
حمامی: چرا "شما هم"؟
مهماندار دربار: چون دو نفر دیگر هم به سمت هِرمناِشتادت میرانند، اما آنها چنان عاشق همدیگر هستند که آدم نمیتواند هیچ چیز از آنها بیرون بکشد ــ آنها فقط خود را میبینند و میشنوند ــ
حمامی حرف او را قطع می‌کند: از طرف من بیمانع است!
مهماندار دربار: اگر شما میدانستید این دو نفر چه کسانی هستند ــ
حمامی مانند قبل: برای من بیاهمیت است!
مهماندار دربار: من میتونم با کمال میل برایتان تعریف کنم ــ
حمامی مانند قبل: برایم جالب نیست آقا! من فعلاً نگرانیهای دیگری دارم!
زن مو قرمز از سمت چپ میآید؛ او کمی خسته به نظر میرسد و هنوز اندکی سرخوش است؛ به حمامی: سلام، اعلیحضرت!
حمامی او را نگاه میکند و سر خود را در دست میگیرد: خدای بزرگ!
مهماندار دربار به زن مو قرمز: آه، دستتان را میبوسم خانم مهربان، فروتنانه‌ترین احترامِ خدمتکار را بپذیرید.
زن مو قرمز حرف او را قطع میکند: سلام، سلام! و مینشیند. آخ، پاهایم خسته شدند ــ
حمامی: یک زن نباید هرگز بگوید که او پاهای خستهای دارد. چون این افسونزدائی میکند.
زن مو قرمز برای نشان دادن بیاهمیتی موضوع به دستش یک حرکت میدهد: توهم یک لولۀ مرتعش در باد است ــ به مهماندار دربار. آقای حاکم مرا تا اینجا همراهی کردند. یک انسان مهربان، همراه سرحال و بسیار بافرهنگی هستند! اما کمی خسیس ــ
حمامی: مؤدب باش! به مهماندار دربار. بنابراین مهربانی کنید و برای من یک جا به سمت هِرمناِشتادت در کنار پنجره و در جهت حرکت تهیه کنید ــ و ناگهان به او فریاد میکشد، زیرا او به سختی گوش میدهد و فقط به زن مو قرمز که مشغول مرتب کردنِ کش جورابش است نگاه میکند. اما سریعالسیر، سریعالسیر، سریعالسیر!
مهماندار دربار عصبانی میشود: چرا به من فریاد میکشید؟!
حمامی فریاد میکشد: چون من عصبی هستم!
مهماندار دربار خشمگین: خداحافظ! از سمت چپ میرود و در را پشت سر خود محکم میبندد.
حمامی او را صدا میزند: شما اجازه ندارید درها را  محکم ببندید، شما در خانۀ من نیستید! ــ یک چنین مهماندار درباری!
زن مو قرمز: تو میخواهی برگردی؟
حمامی: ما همدیگر را تو خطاب نمیکنیم.
زن مو قرمز آرام: ساکت باش.
حمامی خیره به او نگاه میکند: چه اندازه مشروب نوشیدی؟
زن مو قرمز: تقریباً دو لیتر.
حمامی: پس میبخشمت.
زن مو قرمز: من اما هنوز برنمیگردم. چون فردا دوباره با آقای حاکم قرار دیدار دارم، او گفت که میگذارد مرا با یک تخت روان پیش او ببرند ــ او باید به من سه تالر ببخشد، آدم چه سودی از یک تخت روان میبرد؟ آدم در آن مینشیند و این همه چیز است. او میخواهد شمشیر ترکیاش از دمشق را به من نشان دهد. او میگوید، او بزرگترین کلکسیونر بوده است. در واقع او یک انسان مبتذل است. من اما گراف را ترجیح میدهم، او لااقل چیز خطرناکی در خود دارد ــ
حمامی حالا چمدانش را بسته است، کت و شلوار سفرش را میپوشد و آهسته خود را به زن مو قرمز نزدیک میسازد: من حالا چیزی فکر کردم. تو از میان سه زن بدون شک به من نزدیکتری، فقط در کسب و کار ــ اما گوش کن، بگذار حاکم حاکم باقی بماند، اینجا نمان، بلکه فرار کن، و در واقع تا جائیکه ممکن است خیلی سریع!
زن مو قرمز: چرا؟
حمامی: چون معلوم شده است که زنان نمونه از سِلیشیه نیستند.
زن مو قرمز: چی؟! من نمیدونم دیگه چی باید گفت!
حمامی: ممکنه! اما من با این مشاور صحبت کردم و من اجازه میدم دستم را قطع کنند اگر که این مرد همه چیز را نداند! فرار کن! من حالا مستقیم پدرانه این را به تو میگویم!
زن مو قرمز: به کجا؟ به هِرمناِشتادت؟
حمامی: من اما قبلاً فقط به این خاطر بلیط را سفارش دادم تا مأمور تعقیب را به مسیر اشتباهی بفریبم! من به ترکیه میروم ــ و، میدونی چیه؟ تو هم با من بیا!
زن مو قرمز: به ترکیه؟
حمامی: مگر تو اینجا چیزی گم کردهای؟ تو را زندانی میکنند، موهایت را میبُرند، تو را به تیرکی میبندند و به صورتت تف میکنند ــ یک چنین کودک با استعدادی! خواهی دید، ما هر دو در ترکیه شانسمان را امتحان میکنیم. ما همدیگر را تکمیل میکنیم، من تو را پیشنهاد خواهم کرد و تضمین میدهم که تو را به یک حرمسرای باشکوه بفرستم. و هر دو نفر ما به سودمان میرسیم!
زن مو قرمزتو در حرمسرا؟ تو میخواهی آنجا چه بشوی؟
حمامی: چه میتوانم در یک حرمسرا بشوم؟ خواجه!
زن مو قرمز: تو این را طوری میگوئی که انگار هیچ چیز نیست! ــ
حمامی: برای من آن هیچ چیز نیست، خاطر جمع باش! گراف مشوش از سمت چپ میآید و به حمامی خشمگین نگاه میکندآقای گراف، اینطور به من نگاه نکنید! من فقط از شما خواهش میکنم که سریع جریان را به پایان برسانید و من را فوری بکشید!
گراف: من حالا برای کشتن تو بیش از حد خستهام ــ او اندوهگین لبخند میزند و آهسته مینشیند. ساعتهاست که من در اطراف سرگردان بودم ــ من دیگر راه خروجی نمییابم و نمییابم. آخ سرم، سرم!
زن مو قرمز: آقای گراف، سرتان درد میکند؟
گراف: سرم هم درد میکند.
زن مو قرمز: پس برایتان یک قرص میآورم ــ او میخواهد از سمت راست برود.
گراف: ممنون، ممنون! سرم میتواند با خیال راحت درد کند. حالا باید سرم هر کاری که میخواهد انجام دهد. من در هر حال آن را دیگر مدت درازی بر روی تن حمل نخواهم کرد ــ
حمامی وحشتزده: آقای گراف!
گراف آرام: تو خاموش باش. برای تو اتفاقی نمیافتد. این پادشاه عادت دارد همیشه فقط مغز متفکر و رهبر را مجازات کند ــ بله بله، دزدهای کوچک را میگذارد بروند و دزدهای بزرگ را به دار میکشد. ما اشرافزادهها را دوست ندارد ــ او دوباره اندوگین لبخند میزند.
حمامی با خوشحالی گوش میدهد: پادشاه با من هیچ کاری نمیکند؟
گراف: نه. اما من. من میگذارم کبابت کنند.
زن مو قرمز: آقای گراف، همیشه اینطور بدبین نباشید!
گراف لبخند طعنهآمیزی میزند: حق با توست ــ من دلیل کافی برای راضی بودن دارم! پیروزی در تمام مسیر! اعلیحضرت، پادشاه، به گراف از هِرمناِشتادت سیصد مرد توانا میدهد!
زن مو قرمز: این حقیقت دارد؟!
گراف: او خودش به من گفت.
حمامی: خوب پس خوب شد!
گراف: اما اعلیحضرت میخواهد شخصاً این مردان را به سِلیشیه بیاورد تا خودش را متقاعد سازد که آیا سیصد زنِ روستا مانند زنان نمونۀ من زیبا هستند. اگر زیبا نباشند من سرم را از دست میدهم.
حمامی: شایعه است!
گراف: او خودش این را به من گفت.
زن مو قرمز به گراف: سرتان را؟!
حمامی: من فقط تعجب میکنم که چرا امروز هنوز رعد و برق به من اصابت نکرده است ــ او میخواهد از سمت چپ برود.
گراف بطور خودکار: کجا؟
حمامی: من زود دوباره برمیگردم ــ از سمت چپ میرود.
سکوت.
زن مو قرمز آهسته خود را به گراف نزدیک میسازد: حالا باید شما فرار کنید؟
گراف اندوهگین لبخند میزند: از خانه و ملک رانده شده ــ او جدی به روبرویش خیره میشود. من بدون پول نمیتوانم زندگی کنم.
زن مو قرمز: هیچکس نمیتواند.
سکوت.
گراف: آدم چطور پول درمیآورد؟
زن مو قرمز: با کار کردن یا بدون کار کردن؟
گراف: بدون کار کردن.
سکوت.
زن مو قرمز او را جدی و با محبت نگاه میکند: به من امید داشته باش.
گراف او را با تعجب نگاه می‌کند.
زن مو قرمز مانند قبل: تو بیخانمان شدهای؟
گراف: بله.
زن مو قرمز: پس من پیش تو میمانم. و خود را در کنار او مینشاند.
گراف کمی گوش میسپارد و یک نگاه به او میاندازد؛ سپس شمشرش را برمیدارد و بر روی زمین نقاشی میکشد.
زن مو قرمزآنجا چه میکشی؟
گراف: حروف الفبا.
سکوت.
زن مو قرمز: در واقع تو همیشه مورد علاقه من بودی و من همیشه در پنهان آرزو میکردم کاش دیگر هیچ چیز نمی‌داشتی، کاش دیگر هیچ چیز نمی‌بودی، کاش دیگر کاملاً نابود می‌گشتی ــ سپس برایم باقی می‌ماندی.
گراف: تو این را آرزو کردی؟
زن مو قرمز: بله.
گراف بدون هیچ تلخیای: این خیلی مهربانانه است.
زن مو قرمز آهسته لبخند می‌زند: خندهدار است. حالا اینطور به نظرم میرسد که انگار من خودمان را در اینجا در حال نشستن یک بار دیگر هم دیدهام ــ بیا، یک بوس به من بده. گراف به او یک بوس میدهد. من در غیر اینصورت اصلاً بوسیدن را دوست ندارم ــ
حمامی دوباره از سمت چپ میآید. توماس سریع با زن مو سیاه آماده سفر از سمت راست میآید.
حمامی با وحشت فریاد میکشد: توماس!
توماس خوشحال لبخند میزند: فریاد هم داره، اینطور نیست؟! آقای گراف، باعث افتخار من است! ما به سمت هِرمناِشتادت می‌رویم! و سه هفته بعد عروسی است!
زن مو سیاه: این را پادشاه به ما اجازه داد!
حمامی: چه کسی به شما اجازه داد؟!
زن مو سیاه: اعلیحضرت، ماتیاس کوروینوس، پادشاه مجارستان!
توماس: بله، من به او رشوه دادم!
زن مو قرمز: رشوه دادی؟
زن مو سیاه: با یک تالر.
حمامی کاملاً گیج: با این مبلغ اندک؟! کجا، کجا به پادشاه رشوه دادید، میخواستم بگویم ملاقات کردید؟
توماس: در بیرون قصر.
حمامی: او در بیرون بود؟!
زن مو سیاه: شما هم با او بحث کردید!
حمامی: من؟!
زن مو سیاه: بر روی تراس. پادشاه کسی نبود بجز آن مشاور ــ او آهسته میخندد.
حمامی از خود بیخود: این؟! آن؟! حالا خودم را دار میزنم!
زن مو قرمز: او پادشاه بود؟!
توماس: بله
زن مو قرمز: اگر من آن را میدانستم!
حمامی کاملاً ناامید: او حتی به من گفت: "کسی که به پادشاه دروغ بگوید سرش را از دست میدهد" ــ من از شما خواهش میکنم، به بیرون نگاه کنید، ببینید که آیا مأمور تعقیب در آن نزدیکی نباشد ــ
زن مو سیاه: اما پادشاه آن را بسیار فاجعهآمیز نمیبیند! او یک مرد عادل است.
توماس حرف او را قطع میکند: بیا! زمان رفتن فرا رسیده است، وگرنه عروسیمان را از دست میدهیم! به گراف که در طول تمام صحنه به زحمت واکنش نشان میدهد و فقط حروفش را رسم میکند. آقای گراف، باعث افتخار من است! به حمامی و زن مو قرمز. دیدار در زیبنبورگن!
زن مو سیاه: در اَینْهورن، در اَینْهورن! با توماس از سمت چپ میرود.
زن مو قرمز ناگهان: اگر من آن را میدانستم!
حمامی: چه چیز را؟
زن مو قرمز: که این جوانک خود پادشاه است! سپس به حاکم نمیچسبیدم، بلکه فوری به خود او میچسبیدم ــ یک چنین بدشانسی! حالا زنِ دیگر او را دارد.
حمامی: چه کسی؟
زن مو قرمز: او در زیر نور ماه با پادشاه بر روی یک نیمکت نشست ــ دست در دست، مانند کودکان. من خودم این را از طبقه اول واضح دیدم و با خودم هنوز فکر میکردم و میگفتم: نگاه کن که چطور او به یک مشاور ابراز علاقه میکند، جائیکه من یک حاکم را دارم! من هنوز به خودم افتخار میکردم، حقِ من است که برایم این اتفاق بیفتد!
گراف خشمگین: با چه کسی پادشاه بر روی نیمکت نشسته بود؟
زن مو قرمز: خب با زن مو بور!
حمامی آب دهانش را قورت میدهد: این بیش از حد است.
گراف: قلبش را میگیرد.
حمامی ناگهان به گراف فریاد میکشد: من از شما خواهش میکنم، من را فوراً بکُشید، قبول می‌کنید؟! فقط دوباره این کار را به تأخیر نیندازید، اعصاب من دیگر این را تحمل نمیکند!
زن مو قرمز متعجب به گراف: او چهاش است؟
گراف: من را راحت بگذار!
سکوت.
زن مو قرمز: اصلاً این زن مو بور چه کسی است؟ مطمئناً به ما تعلق ندارد، اما به اندازۀ دوازده نفر باهوش است! شیطان باید من را ببرد اگر او نتواند همۀ ما را در جیبش بکند! من میتوانم قسم بخورم او قبلاً میدانست که این مردِ جوان پادشاه است!
گراف بطور وحشتناکی آرام: او بر روی نیمکت نشسته بود؟
زن مو قرمز: بله.
گراف: با پادشاه؟
زن مو قرمز: بله.
گراف: و؟
زن مو قرمز: و بدونِ و. هیچ چیز. در واقع هیچ چیز نبود ــ
گراف خشمگین: در واقع ــ
زن مو قرمز: شما با این زن مو بور چه ارتباطی دارید که اینطور عصبانی شدهاید؟
گراف به حمامی: به او بگو!
حمامی خسته: من دیگه نمیتونم.
گراف به زن مو قرمز: او همسر من است.
زن مو قرمز هیجان‎زده: همسر؟! همسر شما؟! کنتس از هِرمناِشتادت؟! ای وای!
حمامی گوشهایش را با دو دست میگیرد: فریاد نزن!
زن مو قرمز: من همیشه میگویم که آدم هرگز به اندازه کافی یاد نمیگیرد، آدم به اندازه کافی یاد نمیگیرد! یک کنتس از هِرمناِشتادت! آقای گراف بیچاره!
گراف: برای من دلسوزی نکن!
زن مو قرمز: خوبهخوبهخوبه! نه اینطور از بالا به پائین ــ
سکوت.
حمامی گیج: آقای گرافْ بهتر است که شما به محض شروع روز پیش اولین وکیل بروید و بگذارید ازدواجتان را باطل سازند ــ
گراف حرف او را قطع میکند: اینجا هیچ چیزی باطل اعلام نمیشود، هیچ چیز، هیچ چیز! نه، من این اجازه را نمیدهم! و اگر هم تمام بدبختیهای جهان را برایم بیاورد، در این جهان و آن جهان ــ من این اجازه را نمیدهم، من این اجازه را نمیدهم!
زن مو قرمز: شما جنزده شدهاید!
گراف: جای تعجب نیست! او میخواهد از سمت چپ برود.
حمامی وحشتزده: کجا، خدای بزرگ؟!
گراف: حالا میروم و او را برمیگردانم! سریع از سمت چپ میرود.
حمامی: یک ابله! یک ابله! به سمت نابود ساختن خود میدود!
زن مو قرمز: زن او را جادو کرده است، زن او را جادو کرده است ــ او گریه کنان سرش را به روی سینۀ حمامی میگذارد.
حمامی: اما کبوتر کوچولو! یک خانم نباید هرگز گریه کند، این شخصیت را نابود میسازد!

پرده هفتم
دوباره در پارک در جلوی قصر شکاری پادشاه. روز در حال خاکستری شدن است، به زودی خورشید میآید. مستخدم دربار در جلوی در ایستاده است و جستجوگرانه به پارک نگاه میکند، سپس ناگهان گوش میسپرد، سرش را برمیگرداند و تعظیم میکند، زیرا کارمند دربار در کنار در ظاهر میشود.
کارمند دربار: آیا اعلیحضرت غیبتِ من را متوجه شد؟
مستخدم دربار: به هیچ وجه، عالیجناب!
کارمند دربار به اطراف نگاه میکند: پس او کجا است؟
مستخدم دربار: در پارک.
کارمند دربار: هنوز هم؟
مستخدم دربار: چند ساعت است. با زن مو بور، عالیجناب ــ
کارمند دربار: بله بله، این یک شب گرم است.
سکوت.
مستخدم دربار: عالیجناب، یک چیز وحشتناک اتفاق افتاده است. یک افراط، عالیجناب ــ
کارمند دربار: چی؟!
مستخدم دربار: حدود ده دقیقه قبل ناگهان آقای گراف از هِرمناِشتادت در اینجا ظاهر میشود و با یک نگاه دیوانهوار از پادشاه میپرسد. ما میگوئیم ما خبر نداریم که پادشاه کجا است ــ بعد او از آن خانم مو بور میپرسد. ما دوباره میگوئیم که ما هیچ چیز نمیدانیم ــ در این وقت او شمشیرش را میکشد ــ
کارمند دربار حرف او را قطع میکند: شمشیر میکشد؟!
مستخدم دربار: او میخواست همۀ ما را کشتار کند!
کارمند دربار: آیا او مست بود؟
مستخدم دربار: نه، عالیجناب، من فکر میکنم او دیوانه شده است ــ
کارمند دربار: دیوانه؟
مستخدم دربار: او مرتب فریاد میکشید که او زنش را در قلعه مانند یک زندانی نگهداشته، اما فقط برای اینکه او را از دست ندهد ــ
کارمند دربار حرف او را قطع میکند: این یعنی چه؟
مستخدم دربار: او چیزهای عجیب و غریبی میگفت! میگفت که زنش یک جادوگر است، اما با این وجود او زنش را دوست دارد، او همیشه زنش را دوست داشته و همیشه هم دوست خواهد داشت، حتی در جهنم، با وجود آنکه زنش فاجعه، طاعون، جنگ و مرگ به ارمغان می‌آورد و غیره و غیره! ما باید خشونت به خرج میدادیم، نگهبان بر او غالب میشود ــ حالا او در زیرزمین نشسته است.
کارمند دربار فکر میکند: او گفت "همسرش"؟ ــ آه، حالا تازه برایم روشن میشود ــ
مستخدم دربار ناگهان به پارک گوش میسپرد: هیس! اعلیحضرت ــ او و کارمند دربار خود را عقب میکشند و از میان در میروند.
ماتیاس با زن مو بور از پارک میآید، در زیر ایوان با او میایستد و به افق اشاره میکند: حالا به زودی خورشید میآید.
زن مو بور به افق نگاه میکند: زیباست.
سکوت.
ماتیاس: اسم کوچک شما چه است؟
زن مو بور: آیا این مهم است؟
ماتیاس: بله.
زن مو بور: من اما این را به شما نمیگویم. زیرا این نام مورد علاقهام نیست.
ماتیاس: شاید مورد علاقه من باشد.
زن مو بور: قطعاً نه. من سلیقهُ شما را میشناسم ــ او لبخند میزند.
سکوت.
ماتیاس: آیا نمیخواهید پیش ما بمانید؟
زن مو بور: من که به شما گفتم ازدواج کردهام ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: ما میگذاریم این ازدواج را لغو گشته اعلام کنند. من در کارهای مشکلتری پیروز شدهام.
زن مو بور: که اینطور!
ماتیاس: مگر شوهر شما چه کسی است؟
زن مو بور: من برای او اهمیتی ندارم.
ماتیاس: آیا هنوز او را دوست دارید؟
زن مو بور: اگر او مرا دوست داشته باشد ــ و لبخند میزند.
سکوت.
ماتیاس: شما چه کسی هستید؟
زن مو بور انگار که سؤالش را نشنیده است: شما که نمیگذارید سرش را قطع کنند؟
ماتیاس گیج: سر چه کسی را؟
زن مو بور: سر این آقای گراف از هِرمناِشتادت.
ماتیاس: من متوجه نمیشوم، برای شما چه اهمیتی دارد؟ حالا شما برای چهارمین بار این سؤال را میکنید!
زن مو بور: یک سر را از دست دادن یک چیز کوچک نیست ــ
ماتیاس: او به من دروغ گفت.
زن مو بور: اما فوری بخاطر این کار سرش را قطع کردن کمی ناعادلانه خواهد بود. پادشاه اما یک پادشاهِ مسیحی است و نه یک سلطانِ مستبد ــ و لبخند میزند. خدای من، آدم خیلی راحت فریب میدهد و اغلب از آن هیچ چیز نمیداند ــ
ماتیاس به زن نگاه میکند: این گراف قبلاً میگفت که شما یک جادوگر هستید ــ
زن مو بور غمگین: بله. او آن را همیشه میگوید. همیشه همهُ تقصیرها را به من میدهد.
سکوت.
ماتیاس: من نمیتوانم حدس بزنم که شما چه کسی هستید، من فقط احساس میکنم که شما به نحوی خطرناک هستید ــ بطور لعنتی خطرناک ــ
زن مو بور وحشتزده: این را نگوئید! این کلمه را نگوئید!
ماتیاس مبهوت: کدام کلمه را؟ "خطرناک"؟ این برای من یک تعارف است!
زن مو بور: نه، کلمۀ دیگر را! خواهش میکنم نگوئید ــ
ماتیاس: مگر من چه چیز دیگری گفتم؟ من دیگر آن را نمیدانم!
زن مو بور: شما گفتید: لعنتی.
ماتیاس: مگر اشکالی دارد؟
زن مو بور: هم کودکانِ خورشید وجود دارد و هم کودکانِ شب.
سکوت.
ماتیاس: شما فکر میکنید که انسانِ لعنت شده وجود دارد؟
زن مو بور: من این را میدانم.
سکوت.
ماتیاس خیره به او نگاه میکند: کسی که میتواند چنین زیبا آواز بخواند ــ
زن مو بور: شاید اتفاقاً به این دلیل.
سکوت.
زن مو بور ناگهان: من باید حالا بروم.
ماتیاس: چرا؟
زن مو بور: لطفاً من را راحت بگذارید! من به شما هشدار میدهم ــ من فقط فاجعه به بار میآورم، همیشه فقط فاجعه، فاجعه ــ
ماتیاس: چه کسی میتواند شما را لعنت کرده باشد!
زن مو بور: من را شخصاً هیچکس. اما خانوادهام را ــ
ماتیاس: پس ما پیش آدم و حوا میرویم ــ
زن مو بور حرف او را قطع میکند: شوخی نکنید! من باید خیلی رنج میکشیدم ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: من شوخی نمیکنم! من همانقدر کم به جنسیتهایِ لعنت شده باور دارم که به انسانهای جادو گشته دارم!
زن مو بور به او خیره میشود: شما باور ندارید که جادوگران وجود دارند؟
ماتیاس: نه. من که ابله نیستم.
سکوت.
زن مو بور: همچنین باور نمیکنید که آدم بتواند با دستورالعمل شیطان طلا بسازد؟
ماتیاس: من به هیچ دستورالعملِ شیطانی باور ندارم، شیطان احتیاج به دستورالعمل ندارد تا یک روح را برای خود مداوا کند ــ و متأسفانه به این هم باور ندارم که آدم بتواند طلا درست کند. متأسفانه، متأسفانه!
سکوت.
زن مو بور: آیا اجازه دارم هنوز چیزی از شما بپرسم؟
ماتیاس: بفرمائید! من با کمال میل پاسخ میدهم!
زن مو بور آهسته: آیا فکر میکنید که زمین به دور خورشید میچرخد؟
ماتیاس بهت‌زده: زمین به دور خورشید؟
زن مو بوربله.
سکوت.
ماتیاس: چه کسی این را ادعا میکند؟
زن مو بور: عموی من آن را جائی شنید و سپس آن را در کافه تعریف کرد. آنها او را در همان محل بازداشت کردند و هر دو گوشش را بریدند.
ماتیاس: هر دو گوش را؟
زن مو بور: بله.
ماتیاس: این اما قبل از شروع پادشاهی من است؟
زن مو بور: من در آن زمان هنوز به دنیا نیامده بودم.
ماتیاس: اگر کسی برای چنین ادعائی میگذارد گوشهایش را ببرند، بنابراین باید چیزی صحیح در آن باشد. شاید هم هر دو به دور هم میچرخند ــ زمین به دور خورشید و خورشید به دور زمین.
زن مو بور لبخند میزند: شاید!
ماتیاس: در کل زندگی همیشه همه چیز به دور هم میچرخند ــ اینطور نیست؟
زن مو بور: بله. و آهسته آه میکشد. حالا، برای مثال، شما خورشید هستید ــ
ماتیاس: نه، من زمینم ــ زن او را با تعجب نگاه میکند.
سکوت.
ماتیاس آهسته: پیش من بمانید. من همیشه تنها بودم.
زن مو بور: خوب شما پادشاه هم هستید.
سکوت.
ماتیاس: حالا شما به چه چیز فکر میکنید؟
زن مو بور: یک نفر پشت در ایستاده و به ما نگاه میکند.
ماتیاس: چه کسی؟ کجا؟ او سریع به سمت در میرود و مستخدم دربار را که پشت در استراق سمع ‎ می‌کند می‌گیرد. آهان!
مستخدم دربار وحشتزده: رحم کنید، اعلیحضرت.
ماتیاس: تو جاسوسی میکنی؟
مستخدم دربار: نه، به خدا قسمْ اعلیحضرت! اعلیحضرتْ من فقط میخواستم چیز وحشتناکی را گزارش دهم ــ او آهسته با ماتیاس صحبت میکند تا زن مو بور حرفهایش را نشنود.
ماتیاس چشمهایش از تعجب گشاد میشوند: چی؟!
مستخدم دربار: بسیار خوبْ اعلیحضرت!
ماتیاس: یک لحظه صبر کن! سریع همراه مستخدم دربار از میان در میرود.
زن مو بور رفتن او را شگفتزده تماشا میکند.
کارمند دربار که در پشت در استراق سمع می‌کند حالا جلو می‌آید، پنهانی به اطراف نگاهی می‌اندازد و در مقابل زن مو بور تعظیم کوتاهی می‌کند: ما قبلاً با هم آشنا شدهایم ــ
زن مو بور: بله.
کارمند دربار: من به شما هشدار میدهم. آیا پادشاه حالا میداند شما کِه هستید؟
زن مو بور نامطمئن میگردد: من شما را نمیفهمم ــ
کارمند دربار: هوم. حدس بزنید، چه کسی در زیرزمین نشسته است.
زن مو بور نامطمئن: در زیرزمین؟
کارمند دربار: شوهر شما.
زن مو بور شگفتزده: چه کسی؟! شما آنجا چه میگوئید؟!
کارمند دربار: شوهر شما خانم کُنتس. گراف از هِرمناِشتادت. زن مو بور مشوش به او خیره نگاه میکند: درست است؟
زن مو بور مانند قبل شگفتزده: از کجا میدانید که من ــ
کارمند دربار حرف او را قطع میکند: او خودش برایم تعریف کرد. من او را در زیرزمین دیدم ــ
زن مو بور حرف او را قطع میکند: در کدام زیرزمین؟!
کارمند دربار: بله بله کُنتس، وضعیت وحشتناکی‎ست. شما چطور توانستید اینطور به راحتی عمل کنید؟ اول گراف و کُنتس پادشاه را با زنان نمونه فریب میدهند، سپس کُنتس با پادشاه نیمی از شب را در پارک قدم میزند، و سپس شوهر شما ظاهر میشود و مایل است همه ما را کشتار کند ــ
زن مو بور: کشتار کند؟!
کارمند دربار: او طوری میغرید که در سالنِ قصر دل و جگر دیوارها به بیرون ریختند ــ همه اینها بخاطر شاخهایش! چطور میتوانید مطمئن باشید که شوهرتان شما را بسیار دوست دارد!
زن مو بور: دوست دارد؟ او مرا دوست دارد؟!
کارمند دربار: او از عشقِ فراوان دیوانه شده است!
زن مو بور: فوقالعاده!
کارمند دربار بهتزده: "فوقالعاده"؟
زن مو بور: اوه آسمان، آیا این قابل درک است! او مرا دوست دارد، او مرا دوست دارد، طوریکه دل و روده دیوارها بیرون میریزند ــ من همیشه حدس میزدم، همیشه حدس میزدم!
کارمند دربار: آیا هیچ ترسی از پادشاه ندارید؟
زن مو بور: نه، نه! حالا از هیچ پادشاهی، از هیچ امپراتوری و هیچ سلطانی نمیترسم! اوه، چه از سرنوشتم سپاسگزارم! حالا عاقبت نیرو و شجاعت دارم به او ثابت کنم که من فاجعه بار نمیآورم! او مرا دوست دارد، او مرا دوست دارد ــ او برای خود آهسته و شاد لبخند میزند.
ماتیاس با گراف که پیشانیش را پانسمان کرده است از میان در به تراس میآید: کُنتس از هِرمناِشتادت! اجازه دارم شوهرتان را به شما معرفی کنم ــ او شما را چنان کورانه دوست دارد که به این خاطر سرش را اندکی به دیوار کوبیده است. بله، و همینطور هم باید باقی بماند، چون آنچه شما قبلاً به من گفتید صحیح است. آدم خیلی راحت فریب میدهد و اغلب از آن هیچ چیز نمیداند ــ او اندکی غمگین لبخند میزند.
گراف کمی مشکوک گوش میسپارد.
ماتیاس به گراف: تو فقط سپاسگزار زنت هستی، فقط سپاسگزار او ــ من از تو خواهش میکنمْ اینطور خشمگین به او نگاه نکن! او به تو وفادار مانده است.
گراف به زن مو بور خیره نگاه میکند: این حقیقت دارد؟
زن مو بور: آنچه پادشاه میگویند همیشه حقیقت دارد.
ماتیاس: چهار بار بخاطر سر تو از من خواهش کرد ــ
زن مو بور: فقط سه بار.
ماتیاس: واقعاً؟ به گراف. بنابراین سر را دوباره بر روی گردن داریم ــ اما سیصد مرد برای سِلیشیه، به نظرم میرسد که آنها بجای سِلیشیه به ماه مهاجرت میکنند.
زن مو بور: چرا به ماه اعلیحضرت؟ سِلیشیه اما بسیار دوستداشتنیست ــ زمین خوبی دارد، جنگل انبوه است، خانهها تمیز و هر کس مزرعۀ خود را دارد. البته زنها واقعاً زیبا نیستند، این درست است ــ اما مگر همۀ مردها زیبا هستند؟ آیا در میان شما مردها فقط زیبارویان وجود دارند؟ خوب به زنان زشت مردان زشت بدهید ــ شما تعدادی از این مردها را پیدا خواهید کرد، و اگر پیدا نکردید، سپس من به اعلیحضرت در جستجو کردن کمک خواهم کرد.
ماتیاس لبخند می‌زند و گراف را مخاطب قرار میدهد: حرف من را باور کن، این زن هیچ فاجعه بار نمیآورد، برعکس، از زمانیکه او را میشناسم همه چیز بهتر پیش میرود. گندم‎ها باشکوه ایستادهاند، از سال‌ها پیش دیگر اینهمه انگور وجود نداشت، در تمام وقت هیچ موردی از طاعون نبود، و سلطان بعید است صلح‎جو باشد، و سِلیشیه جتماً سیصد مرد پیدا خواهد کرد، زشت مانند خود شیطان.
گراف لبخند میزند: شما مرا مسخره میکنید؟
ماتیاس: بله. این مهم نیست که آیا آدم به یک نژادِ نفرین شده تعلق دارد، مهم این است که آیا آدم نژاد دارد. خداحافظ کنتس از هِرمناِشتادت! و اگر شوهرتان مایل باشد شما را دوباره زندانی کند، سپس فقط پیش من بیائید، من به شما گوش میسپارم، زیرا این مهم است که حالِ خانم خوب باشد ــ در نهایت شما خانمها در هر حال نیمۀ بزرگتر از خَلق من را تشکیل می‌دهید. خداحافظ گراف و کُنتس از هِرمناِشتادت!
گراف و زن مو بور تعظیم میکنند و به سمت پارک میروند.
زن مو بور دوباره توقف میکند؛ به ماتیاس؛ آهسته: به امید دیدار ــ میرود.
ماتیاس رفتن آن دو را تماشا میکند: به امید دیدار؟ ــ او سرش را به معنیِ نه تکان می‌دهد و لبخند می‌زند. باعث تأسف است! او می‌خواهد به قصر برود و به کارمند دربار اشاره می‌کند.
کارمند دربار: اعلیحضرت!
ماتیاس: نفر بعدی!
ــ پایان ــ