دهکدهِ بدون مرد. (2)

پرده پنجم

در پارک قصرِ شکاری پادشاه. از میان درهای مرتفعْ نور به ایوانی می‌تابد که با بالا رفتن از چند پله میتوان داخل آن گشت. آنجا ماتیاس و کارمند دربار ایستادهاند و به سمت آسمان نگاه میکنند. یک شبِ گرم تابستانیست و در آن نزدیکیْ جنگل بزرگ خشخش میکند.
ماتیاس: به نظر میرسد که خانمها دیر کردهاند.
کارمند دربار: زنان میگذارند که حتی یک پادشاه انتظار بکشد.
ماتیاس: واقعاً؟ خب، من در این زمینه خیلی باتجربه نیستم، من در نهایت زن را فقط از میادین جنگ میشناسم ــ آشپزان و پرستارانِ زن در جبهه و چنین چیزهائی.
کارمند دربار: آنها از بدترینها نیستند.
ماتیاس: من هم نمیخواستم چیزی بر علیه آنها گفته باشم، اما من فکر میکنم که جبهه جای درستی برای شناخت زن نباشد. اگر آدم فقط وقت بیشتری میداشت! این یک معجزه است که من توانستم امشب وقت آزاد داشته باشم ــ قرار دیدار با فرستادگان تُرکها را برای فردا به تأخیر انداختم، فقط خدای آسمان میداند که سلطان این بار چه نقشهای کشیده است! من باید صبح زود ساعت پنج از خواب بیدار شوم. بله بله! بعلاوه: آیا تو هم گرسنهای؟
کارمند دربار: اگر معدهام به آدابِ دربار عادت نمیداشت از مدتها پیش غارو غور میکرد.
ماتیاس: اینجا در قصر شکاریِ من آدابی وجود ندارد، بگذار معدهات با خیال راحت غارو غور کند.
کارمند دربار: من این را به معدهام اطلاع خواهم داد.
سکوت.
ماتیاس: آیا تو هم متوجه شدی که این گراف امروز چقدر عصبی بود؟ او تمسخرآمیز لبخند میزند. از کِی او بیماری قلبی دارد؟
کارمند دربار: من هم فکر میکنم که آن یک حقهبازی بود. او از میان در به زنان نمونهاش نگاه کرد و آنجا احتمالاً متوجه کسی شده است و این او را شرمسار ساخته، شاید او زنان را به این کار مجبور ساخته باشد ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: اجبار؟
کارمند دربار: خب اینها بندههای او هستند.
ماتیاس: آه بله ــ
کارمند دربار: آنها باید اطاعت کنند.
ماتیاس: صحیح است. هوم. او فکر میکند و بعد به اطراف نظر میاندازد. من با رضایت متوجه شدهام که گراف هم هنوز نیامده است.
کارمند دربار: اینکه امروز متوجه نشد ما مایل نیستیم او را در جشن داشته باشیم ــ اعلیحضرت باید مستقیم میگفتند که او نباید بیاید.
ماتیاس: من این کار را نمیتوانم.
کارمند دربار: اما اعلیحضرت، من شما را غالباً بسیار در حال مستقیم حرف زدن دیدهام.
ماتیاس: اما نه در چنین موقعیتِ خصوصی. البته احمقانه است اگر او بیاید.
کارمند دربار: پس من این را به او می‌گویم، وقتی بیاید به او میگویم که فوری باید برود ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: نه، نه، این کاملاً احمقانه به نظر میرسد! ما میگذاریم که او هم باشد.
سکوت.
کارمند دربار: گفتید احمقانه و من چیزی به یادم افتاد. چه کسی اصلاً برنامهریزی کرد که این زنانِ نمونه با شش اسب سفید و سوارهنظام آورده شوند؟
ماتیاس: من.
کارمند دربار: شما؟!
ماتیاس: بله، چرا؟
کارمند دربار: هیچی، من فقط همینطور پرسیدم.
سکوت.
ماتیاس: خب حرف بزن.
کارمند دربار: واقعاً چیزی نیست اعلیحضرت.
ماتیاس: حالا اما به تو دستور میدهم که صحبت کنی! فوری! شروع کن!
کارمند دربار: بسیار خوب، اگر شما آن را با زور میخواهید بشنوید، من فقط میخواستم به خودم اجازه تذکر بدهم، و بگویم که من شش اسب سفید را درک نمیکنم ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: چرا؟ من میخواستم زن‎ها را خوشحال کنم! همانطور که این منجم از بولونیا را خوشحال ساختم ــ او را هم گذاشتم با سوارهنظام بیاورند!
کارمند دربار: برای یک منجم بله، اما نه برای زنانِ نمونه از سِلیشیه. من فقط میخواستم به خودم اجازه تذکر دهم و بگویم که آدم میتوانست این حمل و نقل را چنین قابل توجه ترتیب ندهد، نباید همه بفهمند که پادشاه ــ
ماتیاس: حق با توست. او به اطراف نگاه میکند. اگر زنانِ نمونه حالا سریع نیایندْ سپس ما تنهائی غذا میخوریم و شب بخیر!
کارمند دربار: اما اعلیحضرت نمیخواهند که خُلق و خویشان ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: از چیز دیگری صحبت کنیم!
سکوت.
کارمند دربار گوش میسپرد: اینجا چه چیزی خشخش میکند؟ رودخانه؟
ماتیاس: نه، جنگل.
کارمند دربار: این هوا باشکوه است!
ماتیاس: بله.
سکوت.
کارمند دربار: آیا این حقیقت دارد که شما در آخرین شکار تنها چهار گراز وحشی شکار کردید؟
ماتیاس: پنج.
کارمند دربار: عظیمالجثه!
ماتیاس: بله.
سکوت.
کارمند دربار: سگهای شکاری جدید شما باشکوهند. مخصوصاً سگهای ماده ــ
ماتیاس ناگهان: بگو ببینم، کدامیک بیشتر مورد علاقهات است؟
کارمند دربار: خال‌خالیه.
ماتیاس: چرا خال‌خالیه. آیا دیوانه شدهای؟
کارمند دربار بهتزده: من شما را درک نمیکنم، اعلیحضرت ــ
ماتیاس: من میپرسم از کدامیک خانمهای روستای سِلیشیه بیشتر خوشت آمده، و تو پاسخ میدهی خال‌خالیه! من از سگم صحبت نکردم!
کارمند دربار مخفیانه لبخند میزند: که اینطور.
سکوت.
ماتیاس: خب، از کدامشان خوشت میآید؟
کارمند دربار: از هر سه.
ماتیاس: من فروتنترم. من فقط از دو نفرشان خوشم میآید.
کارمند دربار: و از کدامیک خوشتان نیامده؟
ماتیاس: از مو سیاهِ. من فکر میکنم که او ابله است.
کارمند دربار: ممکن است. چنین به نظر میرسد که او کمی جوان باشد ــ
ماتیاس: و من نمیتوانم با یک چنین زن جوانی کاری انجام دهم! هیچ کاری! او ناگهان لبخند میزند. چی؟ من مانند یک فردِ بیپروای پیر صحبت میکنم ــ
کارمند دربار مخفیانه لبخند میزند: تقریباً!
سکوت.
ماتیاس: حالا بگو از کدامیک بیشتر خوشم میآید ــ حدس بزن!
کارمند دربار: از مو بوره؟
ماتیاس: نه، از مو قرمزه!
کارمند دربار: واقعاً؟
ماتیاس: او یک اعتماد به نفس باشکوه دارد ــ من زنهائی را که میدانند چه هستند دوست دارم!
کارمند دربار: بنابراین این مو قرمزه حتماً میداند که چه است، اما من نمیدانم ــ او شانههایش را بالا میاندازد.
ماتیاس: دوباره چه شده است؟
کارمند دربار: آیا اجازه دارم صریح صحبت کنم؟
ماتیاس: خواهش میکنم، خواهش میکنم!
کارمند دربار: اعلیحضرت، به نظر من میرسد که او یک ــ بله یک.
ماتیاس: یک چه؟
کارمند دربار: اعلیحضرت اجازه دارند به من اعتماد کنند. بر اساس تجربه شخصی من ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: حرف پوچ!
سکوت.
ماتیاس: بگو ببینم، حالا باید اصلاً چطور همه چیز انجام شود؟ منظورم این است که اگر حالا این سه زن بیایند ــ
کارمند دربار حرف او را قطع میکند: من اینطور فکر کردم. اول غذا میخوریم.
ماتیاس: درست است.
کارمند دربار: در حین غذا خوردن شراب مینوشیم و بعد خود به خود همه چیز هیجانانگیزتر میشود. سپس به زن‌ها هدایای کوچکی میدهیم که فوق‌العاده خوشحال‎شان خواهد ساخت ــ حالا، و سپس همه چیز دقیقاً همانطور که اجازه آمدن داشته باشد انجام خواهد گشت.
ماتیاس: در واقع برای من نامطلوب است ــ
کارمند دربار: چه چیز؟ چیزی فکر میکند.
ماتیاس: کل این رسوائی. پادشاه یک زن را فتح میکند. اما هیچ چیز در این کار نیست ــ
کارمند دربار: پس در این کار چه باید باشد؟ یک زن البته یک قلعۀ دشمن نیست ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: از قضا چون هیچ چیز در این کار نیست! پادشاه میتواند هر زنی را داشته باشد ــ از نظر تئوری.
کارمند دربار: و همچنین از نظر عملی.
ماتیاس: و علاوه بر آن اینجا در زیر سقفِ خانۀ خودم! این زنها از سِلیشیه در واقع مهمانان من هستند، من باید از آنها محافظت کنم، بجای آنکه ــ نه، این رفتار ما جوانمردانه نیست! آدم باید همچنین به ارادۀ آزاد زن احترام بگذارد. برای یک خریدِ صادقانه یک فروشنده و یک خریدار تعلق دارند، اما برای یک سرقت بدون شک فقط یک سارق.
کارمند دربار: شما وجدانتان را بطرز عجیب و غریبی ناراحت میکنید. هر زنی خود را سرافراز احساس خواهد کرد ــ
ماتیاس: اما من خود را سرافراز احساس نمیکنم! من ترجیح میدادم میتوانستم بطور ناشناس بیایم ــ شاید هم بشود، زنان نمونه هنوز نمیدانند که پادشاه چه کسیست!
کارمند دربار: از لحاظ نظری این کار شدنیست.
ماتیاس: من به عنوان دستیار شما میآیم.
کارمند دربار غیر ارادی به او نگاه میکند: آیا میتوانید بعنوان دستیارْ در عمل موفقیت سریع داشته باشید؟
ماتیاس حرف او را تقریباً تیز قطع میکند: این یعنی چه؟
کارمند دربار وحشت میکند: اوه میبخشید!
ماتیاس به او خیره نگاه میکند: تو فکر میکنی ــ او به خود رو به پائین نگاه میکند. هوم. ممکن است نتوانم از نظر عملی تأثیر بگذارم ــ او کمی غمگین لبخند میزند.
یک مستخدم درباراز میان در وارد ایوان میشود: خانمهای از روستای سِلیشیه همین حالا جلوی در رسیدهاند!
کارمند دربار: بالاخره آمدند! به مستخدم دربار. فوری!
مستخدم دربار میرود.
ماتیاس به کارمند دربار: حالا تنها برو داخل ــ
کارمند دربار: اما، اعلیحضرت ــ
ماتیاس: نه، نه، فقط بگذار هنوز کمی بیرون بمانم، بعد من خواهم آمد. تو حداقل با من صادقی، گرچه همیشه هم چنین قصدی نداری. فقط با زن‌ها خوب غذا بخور و به آنها بگو که پادشاه یک کنفرانس دارد و کمی دیرتر میآید ــ برو!
کارمند دربار کمی نگران میرود.
توماس از سمت راست به انتهای تراس میخزد.
ماتیاس چشمش به او میافتد و به او خیره نگاه میکند.
توماس متوجه ماتیاس نمیشود و میخواهد از کنار او بگذرد و به سمت در برود.
ماتیاس ناگهان: ایست!
توماس وحشتزده: خدایا خودت کمک کن!
ماتیاس با صدای آهسته: فریاد نکش! تو که هستی؟ کجا میروی؟
توماس: رحم کنید آقا! رحم کنید!
ماتیاس: ناله نکن! اینجا چه گم کردهای؟
توماس: نامزدم را آقا! نامزدم را!
ماتیاس بهتزده: نامزدت را؟
توماس به درب اشاره میکند: در آنجا! آنجا او با پادشاه شام میخورد! آقای نجیبزاده کاری به من نداشته باشید، شما هم حتماً عاشق شدهاید و احساس میکنید که این چطور میسوزاند! او میگرید.
ماتیاس آهسته لبخند میزند: به نظر میرسد که باید خیلی بسوزاند.
توماس: پادشاه البته یک مرد عادل است، اما چطور میتواند با کسی چنین کاری کند!
ماتیاس: آرام باش. داخل آنجا هیچ اتفاقی نمیافتد.
توماس: هیچ اتفاقی؟! وقتی یک پادشاه با یک دختر فقیر شام میخورد؟!
ماتیاس: پادشاه متکبر نیست. او میگذارد که یک آدم فقیر هم کنار میزش بنشیند.
توماس: مخصوصاً وقتی این آدم فقیر دامن پوشیده باشد.
ماتیاس: تو زبان تیزی داری.
توماس: من خودم را دار میزنم، من خودم را دار میزنم.
سکوت.
ماتیاس فکر میکند: یکی از خانمها نامزد توست؟
توماس دوباره گریه میکند: بله.
ماتیاس: هوم. من فکر میکردم که سِلیشیه یک روستایِ بدون مرد است؟
توماس گریان: آه سِلیشیه چیه!
ماتیاس کنجکاو میشود.
توماس دوباره به سمت در میرود.
ماتیاس: کجا؟
توماس: من از شما خواهش میکنم، بگذارید من آنجا از میان در به داخل نگاه کنم، فقط یک نگاه ــ
ماتیاس: محال است! پادشاه کاملاً ممنوع کردهاند.
توماس: او لازم نیست متوجه شود.
ماتیاس: سپس باید پادشاه را فریب دهم ــ
توماس: عزیز من! نه اینکه انگار هر روز صد بار به او دروغ گفته نمیشود!
ماتیاس: او فریب میخورد؟ پادشاه؟ چه کسی به او دروغ میگوید؟
توماس: همه.
حمامی از میان درب داخل ایوان میشود.
ماتیاس آهسته به توماس: مخفی شو! یک نفر میآید! ما بعداً با هم صحبت میکنیم! توماس خود را مخفی میسازد.
حمامی چشمش به ماتیاس میافتد: آه، احترام من را بپذیرید! ما همدیگر را از پیش حاکم میشناسیم، شما منشی او یا چنین چیزی هستید ــ
ماتیاس لبخند میزند: مشاور او.
حمامی: این هم یک شغل است! گوش کنید، آیا اربابِ شما، این حاکم همیشه اینطور حسود است؟
ماتیاس: چرا؟
حمامی: تازه دور میز شام نشسته بودیم که او مرا بیرون فرستاد ــ او میخواهد با سه زن تنها باشد! چه ظرفیتی! من نگرانم که اگر پادشاه هنوز بیشتر دیر کند ــ در حقیقت این زنانِ نمونه اگر قرار باشد برای کسی باشند، سپس برای پادشاه معین شدهاند، اما او در آنجا قادر است مجموعۀ کلکسیونِ با زحمت جمعآوری کردهام را خراب کند!
ماتیاس: کلکسیون؟ جمعآوری کرده؟
حمامی: خب، آدم اینطور می‎گوید.
سکوت.
ماتیاس: قبلاً یک فکر عجیب و غریب در ذهنم خطور کرد، آیا این زنها واقعاً از سِلیشیه هستند؟
حمامی: این فکر چندان هم عجیب و غریب نیست، اما زن‌ها واقعاً از سِلیشیه هستند.
ماتیاس: و آنهائی که در خانه ماندهاند همه مانند اینها اینطور زیبا هستند؟
حمامی: به طور متوسط، بله.
ماتیاس: پس من به شما تبریک میگویم. زیرا کسی که به پادشاه دروغ بگوید سرش را از دست میدهد.
حمامی: خدای بزرگ! او با ترس به اطراف نگاه میکند و میخواهد به پارک برود.
ماتیاس: کجا؟
حمامی: قدم بزنم.
ماتیاس: آیا مگر گرسنه نیستید؟
حمامی: نه، اشتهایم کمی کور شده است ــ
ماتیاس دوستانه، اما کاملاً قاطعانه: با این وجود بروید آنجا و چیزی بخورید.
حمامی: اما ارباب شما نمیگذارند!
ماتیاس: به او بگوئید که من شما را فرستادهام، او به توصیۀ مشاورش گوش میکند.
حمامی: باشه. یک لقمه، یک پودینگِ برنج نمیتواند به یک پیرمرد ضرر برساند ــ از میان در خارج میشود.
ماتیاس رفتن او را تماش می‌کند، سپس خود را دوباره به سمت پارک می‌چرخاند و با صدای خفه فریاد می‌زند: هی! هنوز آنجائی؟
توماس از مخفیگاهش خارج میشود: البته!
ماتیاس: بیا!
توماس: شما اصلاً چه کسی هستید؟ دربان، درست است؟
ماتیاس: دربان هم هستم.
توماس: شما ناگهان به نظرم خیلی آشنا میآئید.
ماتیاس: من کمی به پادشاه شباهت دارم.
توماس: به پادشاه؟ او اما یک جوان قویِ کوتاه اندام است و سرش را همیشه کمی کج نگهمیدارد ــ نه، شما شباهتی به او ندارید! شما خیلی خوشتیپتر هستید!
ماتیاس لبخند میزند: این مرا خوشحال میسازد! او به اطراف نگاه میکند. خب پس تو میخواهی که چیزی برای نامزدت اتفاق نیفتد؟
توماس: من این را میخواهم!
ماتیاس: بسیار خوب، من به تو کمک خواهم کرد ــ من حتی برایت تضمین میکنم که برای نامزدت چیزی اتفاق نیفتد!
توماس بسیار خوشحال: واقعاً؟
ماتیاس: بلند صحبت نکن!
توماس: من حتماً جبران خواهم کرد ــ بگیر، این یک تالر را بگیر! ما خیلی هم خسیس نیستیم!
ماتیاس در حال لبخند زدن تالر را در جیب قرار میدهد: ممنون ــ
توماس: من در واقع صاحب مهمانخانه "اَینْهورن" هستم و وقتی شما یک بار به هِرمناِشتادت بیائید مهمان من خواهید بود، خانه خوبیست و نه از این مهمانخانه‌ها با گارسون زن! شما از اینکه میخواهید از نامزد فقیر من محافظت کنید پشیمان نخواهید شد!
ماتیاس: نامز شما محافظت خواهد شد ــ اما فقط به یک شرط.
توماس: شرط؟ شما که یک تالر گرفتید!
ماتیاس: این فقط انعام بود.
توماس: انعام؟ یک تالر؟! آقا، من با یک تالر به مردم کاملاً دیگری رشوه دادهام! من میتونم اگر مورد علاقهتان است برای شما تعریف کنم!
ماتیاس: این حتی خیلی زیاد مورد علاقهام است. تو باید یک بار همه چیز را برایم دقیقاً تعریف کنی ــ اما حالا دقت کن. من از نامزد تو تا حد مرگ محافظت میکنم، اگر تو به من حالا صادقانه جواب دهی که آیا این سه زن از سِلیشیه هستند یا نه؟
توماس: این یک سؤال پیچیده است ــ
ماتیاس: پس اینها از سِلیشیه نیستند؟
توماس: بله و نه!
ماتیاس: من این را فکر میکردم.
سکوت.
توماس: آقای عزیز، حقیقت در آسمان رشد میکند، اما ریشۀ دروغ دورادور خانه در زندگی روزانه شکوفا میشود ــ و شیطان هم کود میآورد تا این ریشه دروغ بهتر رشد کند. این سه زن از روستای سِلیشیه نیستند، و زن مو سیاه نامزد من است ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: زن مو سیاه؟
توماس: زیباترین آنها!
ماتیاس: خب حالا!
توماس: او از روستای روتکیرشن است، و زن مو قرمز از روستای کروناشتادت، بیوه یک خز فروش، و زن مو بور هم از یک جائیست ــ به نظرم میرسد که از روستای گروسوارداین باشد. اما من از شما خواهش میکنم آنچه را که من لو دادهامْ شما به کسی لو ندهید! من فقط بخاطر نامزدم خائن شدم.
ماتیاس: اگر پادشاه این را متوجه شود ــ
توماس حرف او را قطع میکند: آه، این برایم مهم نیست! فقط گراف نباید متوجه شود! او قادر است من را به چهار قسمت تقسیم کند!
ماتیاس خشمگین: بنابراین آقای گراف پادشاه را فریب دادهاند، برای اینکه نیروی کار مردانهاش را به دست آورد ــ
توماس: البته!
کارمند دربار از میان در داخل ایوان میشود.
ماتیاس با صدای خفه به توماس: برو!
توماس: دیدار در هِرمناِشتادت! میرود.
ماتیاس خشمگین: خداحافظ! خداحافظ!
کارمند دربار: با چه کسی حالا شما صحبت میکردید؟
ماتیاس: فقط با خودم.
کارمند دربار بهتزده و کنجکاو میشود: من فقط میخواستم به خودم اجازه دهم و بپرسم که اعلیحضرت کِی داخل میشوند، ما در حال حاضر مشغول خوردن دِسر هستیم ــ
ماتیاس با خشم حرف او را قطع می‌کند و مرتب خشمگین‌تر می‌شود: من دِسر لازم ندارم! من ترجیح میدهم حالا داخل شوم و همه چیز را خُرد کنم! یک چنین فرومایهای! یک چنین کاری با من می‌کند! باید سر این مرد قطع شود، قطع شود!
کارمند دربار وحشتزده: اعلیحضرت! کدام مرد، به خاطر خدا؟!
ماتیاس: و این زنها باید به زنجیر کشیده شوند و از اینجا بیرونشان کرد!
کارمند دربار مانند قبل وحشتزده: اعلیحضرت، به نظرم میرسد که حالتان کاملاً خوب نیست ــ شما اینجا در بیرون سرما خورده و تب کردهاید ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: من تب ندارم! اما بدون شک خلق و خویم خوب نیست! اما این حقیقت دارد. این زنهای بیچاره مقصر نیستند ــ آنها "جمعآوری" شدهاند، توسط حیلهگری، دروغ و خودکامگی مانند گاو با هم به دام انداخته شدهاند!
کارمند دربار مرتب وحشتزدهتر: با هم به دام انداخته شده؟!
ماتیاس: بله، برای اینکه رشوه بگیرند!
کارمند دربار مردد: برای اینکه رشوه بگیرند؟! اعلیحضرت، من دیوانه خواهم شد!
ماتیاس: من با کمال میل حرفت را باور میکنم! من را تنها بگذار! اینطور به من هوشمندانه خیره نگاه نکن! برو، و با  این زنان نمونه هر کار که دوست داری بکن ــ یعنیْ با یک استثناء! اگر به آنها دست بزنیْ میگذارم سر تو را هم قطع کنند!
کارمند دربار گیج: به کدامیک؟ به زن مو قرمز؟
ماتیاس: نه! به زن مو سیاه!
کارمند دربار کاملاً گیج: به زن مو سیاه؟ اما شما گفتید که او ابله است! و وانگهی من فعلاً ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: تو در پیش این زن مو سیاه فعلاً هیچ کجا نخواهی بود، فهمیدی؟ او را بفرست بیرون! فوری! بفرست بیرون!
کارمند دربار کاملاً گیج از میان در میرود.
ماتیاس تنها: او از من نیروی کار مرد میخواهد، آقای گراف از هِرمناِشتادت؟ نیروی کار مرد ــ او خشمگین پوزخند می‌زندبسیار خوب، او باید آنچه را درخواست میکند به دست آورد. اما من میخواهم چنان نگرانیای به گردنش آویزان کنم که آقای گراف تا آخر عمر به آن فکر کنند ــ
زن مو سیاه با زن مو بور از میان در داخل تراس میشوند.
ماتیاس خشن: بیائید اینجا!
زن مو سیاه خجالتی: شما چه میخواهید؟
زن مو بور وقتی ماتیاس را میبیند یک لحظه مکث میکند، و حالا او را دقیق‌تر نگاه می‌کند: آه، شما ما را صدا زدید؟
ماتیاس مانند قبل: شما را صدا نزدم!
زن مو بور آهسته لبخند میزند: من فقط چون دوستم ترس داشت به همراهش آمدم ــ
زن مو سیاه: من را در شب به بیرون میفرستند ــ
زن مو بور: اگر شما به یکی از ما چیزی برای گفتن دارید پس چرا داخل نمیآئید؟ چرا ما باید بیرون بیائیم؟ شما مشاور حاکم هستید، درست است؟
ماتیاس اندکی متعجب بخاطر لحن حرف زدن او: بله.
زن مو بور: من شما را فوری شناختم.
ماتیاس کمی به او خیره میشود و سپس به زن مو سیاه اشاره میکند: بیا! ما شما را گاز نمیگیریم ــ
زن مو سیاه خود را آهسته نزدیک میسازد و در مقابل او میایستد.
ماتیاس به او نگاه میکند؛ آهسته، برای اینکه زن مو بور حرفش را نشنود: یک مرد تو را میخواهد ــ
زن مو سیاه وحشتزده حرف او را قطع میکند: آسمان مقدس!
ماتیاس: فریاد نزن! من به نامزدت قول دادهام که از تو محافظت کنم. نگاه کن! او به سمت پارک اشاره میکند. او آنجا ایستاده است. آنجا در پشت درخت!
زن مو سیاه بسیار خوشحال: توماس!
ماتیاس: برو آنجا پیش او و بعد بروید! زن مو سیاه میخواهد به آنجا بدود، اما توقف میکند. چه شده است؟
زن مو سیاه: ترس.
ماتیاس: از چه کسی؟
زن مو سیاه: از پادشاه. اگر حالا او بیاید و من آنجا نباشم ــ
ماتیاس لبخند میزند: تو از پادشاه میترسی؟ و تالر را که از توماس گرفته بود به او نشان میدهد. نگاه کن، پشت این تالر عکس شاه است ــ آیا او ستمگر دیده میشود؟
زن مو سیاه به تالر نگاه میکند: نه، ستمگر دیده نمی‌شود ــ و ناگهان وحشت‌زده به ماتیاس خیره نگاه می‌کند، بعد دوباره به تالر نگاه می‌اندازد و دوباره به پادشاه مات و مبهوت نگاه می‌کند. اعلیحضرت! اعلیحضرت! ــ و میخواهد به زانو بیفتد.
ماتیاس اجازه نمیدهد: زانو نزن. من تحمل این کار را ندارم! فقط به پیش نامزدت برو، به او این تالر را بده و از طرف من سلام برسان، او نباید فقط دوباره جرأت کند چنین انعامی بدهد! این بار او شانس آورد که فقط به پادشاهش رشوه داد ــ برو! برو پیش او!
زن مو سیاه: اما چطور از بین نگهبانان میگذریم؟
ماتیاس: آنجا یک درِ پشتی قرار دارد! حرکت کن!
زن مو سیاه بسیار خوشحال: توماس! توماس! او به سمت پارک میدود و میرود. ماتیاس رفتنش را نگاه میکند.
زن مو بور: شما فکر میکنید که پادشاه هنوز میآید؟
ماتیاس: به سختی!
زن مو بور: اما این کار قشنگی از طرف او نبود که ما را منتظر بگذارد ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: او حتماً کار دارد. فقط برای مثال به تُرکها فکر کنید!
زن مو بور: بله، آدم هرگز نمیداند که یک روز چشمهایش را باز کند و ببیند که تُرکها آنجا هستند ــ
ماتیاس: تُرکها آنجا نخواهند بود. هرگز!
زن مو بور: شما از کجا میتوانید آن را بدانید؟
ماتیاس: چون این را پادشاه به من گفته است.
سکوت.
زن مو بور: آیا پادشاه میداند که برای بسیاری از زنان سرزمینش اهمیتی ندارد که آیا تُرکها میآیند یا نه؟
ماتیاس عصبانی میشود: چی؟!
زن مو بور: در پیش تُرکها زن دارای روح نیست. در پیش ما زن اما دارای روح است ــ اما با این وجود به عنوان انسان کاملی به حساب نمیآید و حتی اغلب با او طوری رفتار میشود که انگار یک حیوان بیروح است. در پیش تُرکها زن در حرمسرا مینشیند و پیش ما در بهترین حالت در آشپزخانه ــ
ماتیاس: چیزی که میگوئی چندان اشتباه هم نیست ــ
زن مو بور: در پیش تُرکها زن به مرد خدمت میکند و در پیش ما ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: در هر حال پیش ما در غرب زن یک برده نیست!
زن مو بور لبخند میزند: آیا پادشاه میداند در غرب قانونی وجود دارد که به مرد اجازه میدهد زنش را مجازات کند، اما وقتی زن شوهرش را بزند مجازات میشود؟
ماتیاس: این حقیقت ندارد!
زن مو بور: دارد، دارد! فقط بروید ببینید! آیا پادشاه میداند که زنهای سرزمینش اوضاع بدتری از مردان دارند؟ چون زن فقط یک شغل دارد و آن خدمت به مرد است! و جنگ مردان بر علیه تُرکها در مقایسه با جنگ زنان فقیر در بین خودشان بخاطر یک مرد چه میتواند باشد! بخاطر مردی که هر زن هر بار وقتی به او زندگی میبخشد با مرگ مواجه میشود. آیا پادشاه میداند که مرد چگونه پاداش این کار را به زن میدهد؟
سکوت.
ماتیاس: بگوئید ببینم، کدام مرد تمام اینها را برایتان تعریف کرده است؟
زن مو بور: من انتظار این سؤال را میکشیدم، خیلی هم به سرعت آمد، اما من باید با جوابم شما را متأسفانه ناامید سازم. من خودم در این باره فکر کردهام ــ بله بله، ما زنان هم یک مغز داریم، گرچه همیشه در سر ننشسته است. وقتی آدم سالها تنها باشد بعد شروع به فکر کردن میکند.
ماتیاس کنجکاو میشود: شما تنها هستید؟
زن مو بور لبخند میزند: بله و نه.
ماتیاس: یعنی چه؟
زن مو بور: از نظر تئوری من با یک نفر هستم، اما در عمل تنها هستم.
ماتیاس: آهان! شما از نامزد خود ناراضی هستید؟
زن مو بور: بله.
سکوت.
ماتیاس: در واقع آدم همیشه تنها است.
زن مو بور: هوم.
سکوت.
ماتیاس: من همیشه تنها بودم.
زن مو بور: پس هنوز درست عاشق نشدهاید ــ
ماتیاس: آدم برای این کار وقت لازم دارد.
زن مو بور لبخند میزند: نه فقط وقت.
سکوت.
ماتیاس به او خیره نگاه میکند: شما چه کسی هستید؟
زن مو بور: من حتی ازدواج کردهام.
ماتیاس با شیطنت لبخند میزند: بیوه؟
زن مو بور: بله و نه.
ماتیاس: من فکر کردم در سِلیشیه مرد وجود ندارد ــ
زن مو بور میخندد: من می‌دانم که شما متوجه بهانۀ سرگیجه شدید، حمامی به من هشدار داد!
ماتیاس بهتزده: کدام حمامی؟
زن مو بور: پیرمردی که خود را اینجا به عنوان کارمند عالیمقام معرفی کرده است
ماتیاس: اوضاع مرتب بهتر میشود! یک حمامی؟!
زن مو بور: من متأسفم که به عنوان یک زن نمونه پیش پادشاه آمدم، اما آدم گاهی بدون یک دروغ کوچک موفق نمیشود حقیقت را بگوید. به محض اینکه پادشاه را ببینم بلافاصله به او خواهم گفت که من از سِلیشیه نیستم ــ زیرا من نمیخواهم او را فریب دهم.
ماتیاس بیاراده: چرا نه؟
زن مو بور: زیرا او مورد علاقه من است.
سکوت.
ماتیاس: آیا شما پادشاه را میشناسید؟
زن مو بور: بله. یعنیْ شخصاً نه، اما توسط عکسهای زیادی ــ
ماتیاس: و او مورد علاقه شما است؟
زن مو بور: خیلی.
سکوت.
ماتیاس: آیا او گوشهای دراز ندارد؟
زن مو بور لبخند میزند: آه نه! او در عکسها همیشه جدی دیده میشود، همچنین کمی غمگین ــ و اما او فقط یک پسربچۀ شیطان است. او باید بسیار باهوش باشد ــ
ماتیاس: امیدوارم!
زن مو بور: مطمئناً.
سکوت.
ماتیاس به اطراف نگاه میکند؛ آهسته: من باید حالا به شما چیزی بگویم، اما وحشت نکنید و عصبانی نشوید ــ
زن مو بور: چی؟
ماتیاس: اما عصبانی نشوید، قبول؟
زن مو بور لبخند میزند: نه. هرگز.
ماتیاس دوباره به او نگاه میکند؛ سپس کاملاً آهسته: من پادشاه هستم.
زن مو بور: چرا باید عصبانی شوم؟ من این را از مدتی قبل می‌دانستم ــ
ماتیاس: شما آن را میدانستید؟
زن مو بورظهر در پیش حاکم ــ من شما را از عکسهائی که در خانه‌ام آویزانند فوری شناختم. و همانطور مانند عکسها هم هستید. من شما را دقیقاً میشناسم.
گراف از میان در سریع به تراس میآید، چشمش به آن دو میافتد، میایستد و خیره نگاه میکند.
ماتیاس: آه، گرافِ ما از هِرمناِشتادت!
گراف: اعلیحضرت ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: تو دیر میآیی. ما دیگر انتظار آمدنت را نداشتیم.
گراف: من نمیخواستم بیایم، اما سپس احساسم طوری بود که انگار باید ببینم چه خبر است، در نهایت این زنانِ نمونه من هستند. او پوزخند میزند.
ماتیاس به او خیره نگاه میکند: چه شده است؟ رنگت کاملاً سفید شده ــ
گراف: هیچ چیز، اعلیحضرت ــ فقط قلبم است. گاهی از تپش میافتد ــ
ماتیاس نگاه کنکاشانهای به زن مو بور میاندازد: دوباره؟
زن مو بور لبخند ضعیفی میزند: بله.
سکوت.
ماتیاس: خب، گراف از هِرمناِشتادت، ما به قول خود عمل میکنیم. ما سیصد نفر از قابلترین مردان را به سِلیشیه خواهیم فرستاد، زیرا زنان نمونهای که تو برایمان روانه ساختی واقعاً زیبا هستند. من تصمیم گرفتهام در پائیز از سِلیشیه بازدید کنم تا در آنجا به شکار بروم و زنهائی را که در خانه ماندهاند ببینم. ما میخواهیم خودمان قضاوت کنیم و ببینیم که آیا آنها از لحاظِ زیبائی از لانۀ یکسانی که شما برایمان فرستادید میآیند یا نه. اگر نه سرت را از دست میدهی.
زن مو بور وحشتزده: اعلیحضرت!
ماتیاس با تعجب به او نگاه میکند.
سکوت.
گراف به ماتیاس: شما میخواهید به سِلیشیه بیائید ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند، بدون آنکه نگاهش را از زن مو بور بردارد: امیدوارم که مرا فهمیده باشی ــ
زن مو بور به ماتیاس: شما نمیتوانید سر او را ــ
ماتیاس حرف او را قطع میکند: شما با همدیگر چه ارتباطی دارید؟
گراف: هیچ ارتباطی.
سکوت.
ماتیاس خشمگین: او اما بندۀ تو است؟
زن مو بلوند آهسته: بله. او یک نگاه غمگین به گراف میاندازد و آهسته از میان در میرود.
گراف: او یک جادوگر است.
ماتیاس: چی میگی؟ جادوگر؟
گراف: چشمانش شیرین است و تلخ ــ چشمانش به خورشید میخندد و مشتاق شبِ ابدیست. او فاجعه به ارمغان میآورد ــ پریشان به پارک میرود.
ماتیاس رفتن او را تماشا میکند: فاجعه؟
یک صدای زنانه در قصر همراه بربط یک ترانهُ غمگین میخواند:
برف باریده است
اما وقت بارش برف نیست
گلوله برف به سویم پرتاب میکنند
جاده برایم برفیست.

خانهام بیشیروانیست
من پیر شدهام
چفت و بستها شکستهاند
اتاق کوچکم سرد است.

آه عزیزم، رحم کن
من بسیار فقیرم
و مرا در آغوشت بگیر
زمستان اینطور میگذرد ــ

ماتیاس گوش میسپرد، آهسته به سمت در میرود و به داخل سالن اشاره میکند.
مستخدم دربار ظاهر میشود.
ماتیاس: چه کسی آنجا میخواند؟
مستخدم دربار: زن مو بور.
ماتیاس: عجب؟
زن مو بور در قصر به خواندن ادامه میدهد:
آن پائین در یک دره
آب، یک چرخ را میچرخاند
که بجز عشق چیزی به جریان نمی‌اندازد
از شب تا دوباره در روز.

چرخ شکسته است
عشق، پایان یافته
و وقتی دو عاشق از هم جدا میگردند
آنها به همدیگر دست میدهند.
ماتیاس دوباره گوش میسپارد؛ به مستخدم دربار: زن مو قرمز چکار میکند؟
مستخدم دربار دستپاچه: اعلیحضرت، او ناپدید شده است. با عالیجناب ــ
ماتیاس: که اینطور.
سکوت.
مستخدم دربار: اعلیحضرت ــ
ماتیاس: بله چه خبر است؟
مستخدم دربار: اعلیحضرت، آقای سالخوردهای که از سِلیشیه با خانمها آمده، او هم ناپدید شده است، من فقط میخواستم با فروتنی گزارش دهم.
ماتیاس: کجا؟
مستخدم دربار: رفته. با عجلۀ فراوان، اعلیحضرت! تقریباً مانند یک فراری ــ
ماتیاس لبخند میزند: آهان! او دوباره جدی میشود. چه کسی هنوز پیش زن مو بور است؟
مستخدم دربار: هیچکس اعلیحضرت. خانم تنها در اتاق نشستهاند.
ماتیاس: تنها؟
مستخدم دربار تعظیم میکند و میرود.
زن مو بور دوباره درون قصر آواز میخواند:
در آنجا بر رویِ یک کوه
در آنجا یک خانۀ طلائی قرار دارد
در آنجا احتمالاً صبح کاملاً زود
سه باکرۀ زیبا به بیرون نگاه میکنند.

یکی از آنها الیزابت نام دارد
دیگری برنهاردا
نام دختر سوم را نمیگویم
نامش باید نام من باشد.

ماتیاس آهسته از میان در میرود، طوریکه انگار میخواهد به دنبال ترانه برود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر