بازگشت دُن خوان از جنگ.

مقدمه
معلوم نیست که آیا دُن خوان به عنوان فرد تاریخی هرگز زندگی کرده باشد. فقط این قطعیست که سابقاً از نوع دُن خوان وجود داشته است، و در نتیجه روشن است که امروز هم هنوز وجود دارد و همیشه وجود خواهد داشت. بنابراین من به خودم اجازه دادم یک دُن خوان زمانۀ خودمان را توصیف کنم، زیرا زمانِ خودمان همیشه نزدیکتر به ما قرار دارد. البته گرچه این دُن خوان هم ظاهراً در حال حاضر به زمان گذشته تعلق دارد، زیرا او در هنگام تورم بزرگِ سالهای 1923ــ1919، یعنی زمانی که در آن تمام ارزشها خود را حتی در بیمحتواترین معنایِ کلمه جا به جا کردهاند فوت کرده است. این اما همانطور که گفته شد فقط ظاهراً یک زمانِ گذشته است، زیرا وقتی از یک برج دیدهبانی کمی مرتفعتر نگاه شودْ میتوان متوجه گشت که ما هنوز هم در یک تورم زندگی میکنیمْ و روشن نیست که این تورم چه زمان به پایان خواهد رسید.
این از ویژگی روزهای ما استْ که در نتیجۀ تأثیر مصیبتها بر عموم مردمْ هر شخصی خود را در درونیترین نقطۀ وجودش بسیار تغییر میدهد. بنابراین دُن خوان هم از جنگ بازمیگردد و تصور میکند که انسان دیگری شده است. با این حال او همان میماند که است. او نمیتواند طور دیگری باشد. او نمیتواند از دست خانمها بگریزد.
از صدها سال پیش برای حلِ راز دُن خوان راههای گوناگون به کار گرفته شده است، اما این راز قابل حل نیست. این هیبتْ تغییرات متنوعی را تجربه کرده است؛ از شکل بدوی زناکار، قاتل و بیحرمتی به مردگانْ تا تشریح کردن روانِ شوالیههای خسته. او در افسانه و سُنت به عنوان جنایتکار نیرومندی زنده است و مانند یک قدرت طبیعی بر رسم و قانون هجوم میبرد. او بزرگترین اغواگریست که همیشه و همیشه توسط خانمها اغوا میگردد. همه تسلیم او میشوند، اما ــ و این اجازه دارد عامل تعیین کننده باشد ــ او از طرف هیچکس واقعاً دوست داشته نمیشود. (به این دلیل این نمایشنامه دارای صحنه عاشقانه نیست.)
حالا چه چیز خانمها را به سمت دُن خوان میکشانَد؟ این فقط تمایلات جنسی مردانه نیست که قویترین نمایندۀ آن بدون شک او میباشد، بلکه بخصوص دلبستگی و مشخصاً تأثیر پیوندِ متافیزیکیِ این تمایلات جنسیست که خانمها قادر به گریختن از برابرش نیستند. دُن خوان همیشه به دنبال کمال است، یعنی چیزی که بر روی زمین وجود ندارد. و زنان میخواهند به او و همچنین به خودشان دائماً ثابت کنند که او میتواند تمام آنچه را که جستجو میکند بر روی زمین بیابد. مصیبتِ خانمها این است که آنها یک افق زمینی دارند ــ آنها ابتدا وقتی هراسان حدس میزنند که او زندگی را جستجو نمیکندْ بلکه مشتاق مرگ استْ خود را با ترس از او عقب میکشند. گناه حزنانگیز دُن خوان این است که او اشتیاقش را مدام فراموش میکند یا حتی به سخره میگیرد، و به این ترتیب او قربانی تأثیر کجبینی خود میگردد، اما نه بدون سوگواری.
بازیگران:
دُن خوان و سی و پنج زن.
فهرست افراد به ترتیب اجرای نقش:
دُن خوان
دو بازیگر زن کمی سالخورده.
سه زن
مادربزرگ
خدمتکار زن
دو دختر لاابالی
گارسون زن
پرستار
زن بیوه
دو فروشنده آثار هنری
پیشخدمت زن
مادر و دو دخترش ماگدا و گرتل
چهار خانم
یک خانم از برن
یک خانم چاق
یک خانم بلوند
یک خانم سبزهرو
زن همسایه
یک زن جوان به نام ماسکه
دو پیرزن
دو دختر روستائی
زن مهمانحانهچی
دود دختر کوچک
زمان نمایش: نمایش در اواخر پائیز سال 1918 شروع میشود و تقریباً مدت زیادی به طول نمیانجامد و دارای سه پرده است.

پرده اول: جنگ به پایان رسیده است
اواخر پائیز سال 1918. تئاتر جبهۀ جنگ در یک پادگان.
ابتدائیترین رختکن هنرمندان. دو بازیگر زنِ کمی سالخورده چمدانهایشان را باز میکنند.
از فاصلۀ دور صدای ضربات طبل و شیپورها به گوش میرسد. باران میبارد.
اولین زن: جنگ تمام شده است و ما در جنگ شکست خوردهایم.
دومین زن: من کلاهگیس سرخ خود را پیدا نمیکنم.
اولین زن: مدیر در مرکز فرماندهی است. نیروی پشتیبانی شورش کرده و سرهنگِ چاق برکنار شده است. دیگر هیچ افسری وجود ندارد. حالا یک گروهبان ژنرال است.
دومین زن: کاش هرگز این قرارداد سگی را امضاء نمیکردم ــ نقش فضولباشی در تئاتر یک جبهه، در حالیکه من نقش گرتشن را بازی کردهام! آیا فکر میکنی که ما امشب بازی خواهیم کرد؟
اولین زن: خدا میداند. مطلب عمده این است که ما به زودی صلح به دست خواهیم آورد.
دومین زن: من فقط کنجکاوم که حالا شرایطِ تئاتر چگونه خود را تکامل خواهند داد ــ کلاهگیس سرخ اینجاست، پیداش کردم! او آن را مانند یک کلاه بر سر میگذارد؛ ساعت زنگ میزند. هیس! او زنگ را قطع میکند.
اولین زن به ساعت نگاه میکند: امروز یک روز تاریخی است. ساعت دوازده آتشبَس برقرار میگردد.
دومین زن در مقابل آینه: بنابراین در بیست دقیقه دیگر.
در فاصله دوری یک نارنجک منفجر میگردد.
اولین زن: چه تعداد ممکن است هنوز کشته شوند ــ
دومین زن: من فقط برای زنها متأسفم که بدون مردها باقی میمانند.
اولین زن: این چه حرفیه! آیا مگر یک مرد انسان نیست؟
دومین زن: نه.
دُن خوان داخل میگردد؛ او لباس نظامی کثیفی بر تن دارد، بدون درجه، بدون اسلحه.
اولین زن متعجب: چه مایلید؟
دُن خوان به دومین زن: من شما را جستجو میکنم. ما همدیگر را میشناسیم.
دومین زن: ما؟ من نمیدانم از کجا ــ
دُن خوان: من شما را در دو نمایشنامۀ موزیکال دیدهام.
دومین زن ناگهان علاقهمند: در کدامها؟
دُن خوان به زن خیره میشود: من آنها را فراموش کردهام. فقط میدانم، که شما در کنار جعبۀ خواندنِ متن برای بازیگران ایستاده بودید و انتظار میکشیدید. شما میدانستید که مرد خواهد آمد. پردهها سفید بودند، آیا بخاطر میآورید؟ این اولین نقش شما بود. سپس یک نامه نوشتید، شب بود، و شما میدانستید که او پاسخ نامه را خواهد داد. این نقشِ دیگر شما بود. لبخند شما مرا به یاد زنی قبل از جنگ می‌انداخت، و گاهی به نظرم میرسد، که صدها سال گذشتهاند ــ هوم. اجازه دارم به شما بخاطر اینکه من را به یاد او انداختید یک هدیه بدهم ــ او لبخندی میزند و به زن یک بسته کوچک میدهد. سیگار، تنها فتح من. سیگارهای مصری اصل ــ
او سرش را برای زن تکان میدهد و میرود. سکوت.
دومین زن: چرا چیزی نمیگی؟
اولین زن: او دیوانه شده است.

در وطن. زنها در مقابل یک فروشگاه مواد غذائی به صف ایستادهاند.
اولین زن: نه نان، نه نمک، نه روغن ــ این صلح است؟!
دومین زن: آرام بگیرید خانم سرایدار! مطلب عمده این است که مردها بجای قربانی گشتن در جبههْ دوباره اینجا هستند.
اولین زن: اما من برای آقای همسرم آرزوی کمی بمباران میکردم، اما او کف پایش صاف است و در تمام مدت طولانیِ جنگ پشت اجاق چمباته زد و وقتی فقط من اعتراض کنم کتکم میزند ــ چه جنگ، چه صلح: برای من بیاهمیت است!
سومین زن: مرتکب گناه نشوید! ژوزف بیچارۀ من در سیبری چمباته زده است و کِه میداند چه زمان دوباره برمیگردد. شما ابتدا وقتی فقدان کتک خوردن را احساس میکنید که دیگر کتک نخورید.
اولین زن: برای من آقایانِ خلقت بیاهمیتند!
دُن خوان ظاهر میشود و زنها را مخاطب قرار میدهد: من خانم سرایدار را جستجو میکنم ــ
اولین زن حرف او را قطع میکند: خانم سرایدار منم.
دُن خوان: من همین حالا خانۀ شما بودم و شوهرتان به من گفت که شما اینجا هستید ــ
اولین زن دوباره حرف او را قطع میکند: چیزی مایلید؟
دُن خوان: فقط یک راهنمائی ــ او به اطراف طوری نگاه میکند که انگار کسی در تعقیبش است؛ آهسته. قبل از جنگ، در پیش شما در طبقه سوم در سمت چپ یک زن جوان زندگی میکرد ــ و من این خانم را جستجو میکنم. شوهر شما قبلاً به من گفت، که این خانم از اینجا اسبابکشی کرده است، اما او نمیدانست به کجا ــ
اولین زن به او خیره نگاه میکند: یک خانم ــ ناگهان مکث میکند و او را وحشتزده میشناسد. یا عیسی مسیح، حالا تازه آقا را دوباره میشناسم! خدا خودش به من کمک کند، من فکر میکردم که شما کشته شدهاید!
دُن خوان آهسته لبخند میزند: من فقط مفقود شده بودم.
اولین زن: هنوز هم معجزه وجود دارد. بله، دوشیزه محترم از اینجا رفته است و حالا در پیش مادربزرگش زندگی میکند.
دُن خوان غافلگیر گشته: کجا؟
اولین زن: نام این محله چیست؟ زن به دفترچهاش نگاه میکند. پیدا کردم، اینجا نوشته شده است. نام آن ــ زن آدرس را به او نشان میدهد.
دُن خوان آن را میخواند: در این فاصلۀ دور؟
اولین زن: بله.
سکوت.
دُن خوان آهسته: کی از اینجا رفته است؟
اولین زن: 1915. من هنوز هم آن روز را دقیقاً به یاد دارم. زیرا آن روز پیروزی بزرگ در گورلایس بود و طوفان پرچم ما را تکه تکه کرد.
دُن خوان: من در نبرد گورلایس شرکت داشتم.
اولین زن: که اینطور؟ خب، گذشته گذشته است!
سکوت.
دُن خوان: پس به این خاطر جواب نامهام را نداد، من شش هفته پیش برایش نامه نوشتم ــ
اولین زن: ما همۀ نامهها را به آدرس جدید فرستادهایم. اما در یک جنگ همیشه نامههای زیادی گم میشوند.
دُن خوان: بله. او رو به بالا نگاه میکند. حالا چه کسی در طبقه سوم سمت چپ زندگی میکند؟
اولین زن: یک خانم دندانپزشک. بخاطر این جنگ همه چیز تغییر کرده است. آقایانِ دندانپزشک در جنگ کشته شدهاند و زن‌ها تحصیل کردهاند، اما من شخصاً به عنوان بیمار اعتمادی به یک زن ندارم.
دُن خوان دوباره آهسته لبخند میزند: چرا نه؟ او دوباره طوری به اطراف نگاه میکند که انگار کسی او را تعقیب میکند. بسیار خوب، پس من پیش مادربزرگ میرانم ــ میرود.
اولین زن: سفر بخیر، آقای محترم! سفر بخیر! و به سرعت زنها را مخاطب قرار میدهد. میدانید او که بود؟ او روزگاری با تعداد زیادی رسوائیِ ماجرای عشقیْ یک شخصیت شناخته شده در شهر بود! او نامزدش را درست قبل از عروسی و کمی پیش از شروع جنگ ترک کرد، و با هزاران زن فاسد با عیاشی و هرزگی گذراند، در حالیکه نامزدش یک روح خالص بود، یک فرشته. اما حالا به نظر میرسد که پشیمانی یقهاش را گرفته باشد ــ اگر این دُن خوان نامزد من میبود او را خفه میکردم!
سومین زن با بدجنسی: اما او را ترک نمیکردی؟
اولین زن پوزخند میزند: این یک مبحث دیگر است.

در یک شهر کوچک. مادربزرگ بر روی صندلی راحتیاش نشسته است
و جدیدترین شماره روزنامه را میخواند.
مادربزرگ صدا میزند: آنا! آنا!
خدمتکار میآید.
مادربزرگ: در روزنامه آمده که از دیروز آتشبَس برقرار شده است، حالا غارت کردن شروع خواهد گشت، همچنین در پیش ما. آنها قصاب را کشتهاند و بازرگانِ چوب را زخمی کردهاند. پنجرهها را ببند، درها را قفل کن، اما دو برابر، غاز احمق!
خدمتکار با خشونت: من غاز احمق نیستم، فهمیدی؟! حالا یک زمان جدید وجود دارد، همچنین در پیش ما، و همچنین حالا یک خدمتکار میخواهد طور دیگر با او رفتار شود، فهمیدی؟!
مادربزرگ جیغ میکشد: من بخاطر زمانِ جدید توْ به صحبت کردن با لحن دیگری عادت نخواهم کرد! من هفتاد و شش ساله شدهام و همه چیز را پشت سر گذاردهام، جنگ و صلح و انقلاب را ــ من خودم را تغییر نمیدهم! همه چیز قفل میشود!
خدمتکار تمسخرآمیز: دو برابر، دو برابر! میرود.
مادربزرگ رفتنش را خشمگین نگاه میکند؛ زمزمه میکند: جانور وحشی ــ
زنگ در به صدا میافتد.
مادربزرگ تکان تندی میخورد و با وحشت گوش میکند؛ سپس دوباره جیغ میکشد: آنا! آنا! چه کسی زنگ میزند، چه کسی زنگ میزند؟!
خدمتکار با یک نامه میآید؛ تقریباً رسمی: بفرمائید، یک نامه رسیده است ــ
مادربزرگ: یک نامه؟ چه کسی هنوز برایم نامه مینویسد؟
خدمتکار: نامه برای شما نیست، نامه برای دوشیزه است ــ
مادربزرگ: برای چه کسی؟ او وحشتزده از جا برمیخیزد.
خدمتکار: برای دوشیزۀ بیچاره.
سکوت.
مادربزرگ: نشان بده.
خدمتکار نامه را به او میدهد: این نامه از جبهه آمده است.
مادربزرگ به پاکت خیره میشود و فکر میکند.
خدمتکار: دوشیزۀ بیچاره، دو سال از مرگش میگذرد و یک نامه برایش میرسد ــ
مادربزرگ حرف او را قطع میکند: نامه را پَس بفرست.
خدمتکار: به جبهۀ جنگ؟
سکوت.
مادربزرگ با یک تصمیم ناگهانی پاکت نامه را باز میکند و میخواند: "عزیزم" ــ آه، او است ــ مادربزرگ سریع سطور را میخواند. ــ "من خواهم آمد و فقط به تو تعلق خواهم داشت" ــ مادربزرگ با خود زمزمه میکند: فقط به تو؟ به یک مرده؟ و صلیبی بر سینه میکشد. خدا خودش به او کمک کند ــ

گوشۀ خیابان در شب. ماه بر روی تابلو میتابد: "به کسی که جلوتر برود شلیک خواهد شد!"
در زیرِ نوشتهْ عکس یک سوارکار اسپانیائی. دو دختر لاابالی میآیند.
دختر اولی ناگهان دختر دومی را متوقف میسازد و با صدای خفه میگوید: ایست! مگه نمیتونی بخونی؟!
دختر دومی به تابلو نگاه میکند: آه، خدای من!
دختر اولی: یک قدم جلوتر و آنها شلیک میکنند. آنجا سرخها ایستادهاند. سکوت.
دختر دومی: دیروز یکی از سفیدها پیش من بود.
دختر اولی: همه چیز فقط بنفشـ‎آبیـ‎کمرنگ است ــ بی‎تفاوت یک تابلو کنار دیوار در نور ماه را میخواند: زنان، مادرها، دختران. مردان شماها کجا هستند؟ در گورهای دستهجمعی. برتری مرد بس است ــ او سرش را برمیگرداند و پوزخند میزند. بس است.
دُن خوان ظاهر میشود و میخواهد عبور کند.
دختر دومی با صدای خفه: ایست!
دُن خوان میایستد.
دختر دومی: هرکه جلوتر برود کشته میشود.
دُن خوان: چرا؟
دختر اولی به دختر دومی: من از این مرد خوشم آمده. او میپرسد چرا او را میکشند ــ به دُن خوان: تو خارجی هستی؟
دُن خوان لبخند میزند: نه، من از ماه میآیم.
دختر دومی: برای ما چیزی از ماه تعریف کن!
دُن خوان: بر روی ماه همه چیز مرده است ــ او حالا تازه تابلو و سوارکار اسپانیائی زیر آن را کشف میکند. پس چطور میشود از اینجا به ایستگاه راهآهن رفت؟
دختر اولی: ایستگاه راهآهن یک ویرانه است که هنوز از آن دود بلند میشود. آقای عزیز، آنجا بمباران شده است. مگه روزنامه نمیخونی؟
دُن خوان: نه.
دختر اولی: کجا میخوای بری؟
دُن خوان: به خانه.
دختر دومی: پیش مادر؟
دُن خوان: کاش اینطور بود.
دختر اول: اما قطاری حرکت نمیکند. تمام چرخها از حرکت ایستادهاند. آیا تو از سرخهائی یا از سفیدها؟
دُن خوان: من هیچ چیز نیستم ــ او کتابچه ساعات حرکت قطارش را ورق میزند. یک بار باید قطارم را عوض کنم، فقط یک بار ــ شاید حالا میتوانستم آنجا باشم.
در دوردست چند گلوله شلیک میشود. دختر دومی: آنها دوباره شلیک میکنند.  
دُن خوان: آن یک اسلحه سبک بود. آدم کجا میتواند شب را در اینجا بگذراند؟
دختر اولی: فقط پیش ما. در هتلها افرادِ مسلح هستند.
سکوت.
دُن خوان: من میخواهم بخوابم، و دیگر هیچ چیز.
دختر اولی: این همه چیز است؟ ما زیر تعرفه کار میکنیم.
دُن خوان لبخند میزند: من مقاطعه کار نیستم.
سکوت.
اولین دختر اولی: پس ترجیح می‌دم جائی که هستم بمونم.
دختردومی به دختر اولی: آنها تو را با گلوله خواهند کشت!
دختر اولی: آدمِ مست همیشه وجود دارد.
دختر دومی به دُن خوان: بیا!

اتاق خالی با تخت، مبل و دستشوئی.
دُن خوان و دختر دومی داخل می‌شوند.
دختر دومی چراغ را روشن میکند: داخل شو، شانس داخل اتاق کن! اینجا قصر من است.
دُن خوان: من بر روی مبل میخوابم.
دختر دومی: تو میتونی روی تخت هم بخوابی ــ
دُن خوان: ممنون. او دوباره طوری به اطراف نگاه میکند که انگار کسی او را تعقیب میکند. اینجا بوی گل یاس بنفش میدهد.
دختر دومی: فقط منو دست بنداز.
دُن خوان: اما واقعاً بوی یاس بنفش میآید. مگر ساعت چند است؟
دختر دومی: هنوز هم خیلی زود است.
دُن خوان بر روی مبل مینشیند: لطفاً پنجره را باز کن.
دختر دومی: پنجره؟ برای اینکه اتاق سردتر بشه؟
دُن خوان: من خیلی گرمم است.
دختر دومی او را تماشا میکند: آیا تب داری؟ مواظب باش، یک بیماری مرموز شایع شده و مردم مانند مگس میمیرند. همه چیز آلوده شده است و باکتریها در هوا قرار دارند، مردم آن را آنفلوانزا مینامند، اما این طاعون است. آیا خود را خسته احساس میکنی؟ 
دُن خوان: آره.
دختر دومی به قلبش اشاره میکند: درون اینجا تیر میکشد؟
دُن خوان: آره.
دختر دومی: بیا، روی تخت دراز بکش، من روی تو را می‌پوشانم.
دُن خوان خسته لبخند میزند: تو دختر خوبی هستی.
دختر دومی: من فقط به این خاطر خوب هستم، چون از تو خوشم میاد. خب حالا دراز بکش!
دُن خوان از جا بلند میشود: نه، من اجازه ندارم بیمار شوم ــ
او به این سو و آن سو میرود.
دختر دومی رنجیده و طعنهآمیز: آیا کارهای بزرگی در پیش داری؟
دُن خوان: تا آدم آن را چطور تفسیر کند.
سکوت.
دختر دومی: آیا ازدواج کردهای؟
دُن خوان آرام لبخند میزند: تقریباً.
دختر دومی: پس نامزدی؟
دُن خوان: من وفادار هستم.
دختر دومی لبخند میزند: از کِی؟
دُن خوان: از زمان جنگ ــ و آرام پوزخند میزند.
دختر دومی ناگهان به او خیره نگاه میکند: حیف.
دُن خوان: ساکت! و گوش میسپرد. حالا کسی نام من را صدا زد ــ او به بالا نگاه میکند.
دختر دومی: اسمت چیه؟
دُن خوان: چه کسی طبقۀ بالای ما زندگی میکند؟
دختر دومی: بالای ما پشت بام است و دیگر هیچ.
دُن خوان: واقعاً؟
دختر دومی: آره.
دُن خوان بر روی مبل مینشیند.
دختر دومی بر روی تخت مینشیند و او را تماشا میکند: تو مدت درازی در جنگ بودی؟
دُن خوان: تا زمانیکه ادامه داشت.
دختر دومی: همچنین در شرق؟
دُن خوان: همه جا.
سکوت.
دختر دومی: پدر من در گورلایس کشته شد.
دُن خوان: من در جنگ گورلایس هم بودم.
دختر دومی: شاید پدرم را میشناختی؟ او در هنگ صد و بیست و چهار نیروی زمینی بود. یک مرد بلند قامت با ریش سیاه.
دُن خوان: من او را نمیشناختم.
دختر دومی: حیف ــ و آهسته لبخند میزند و روی تخت دراز میکشد. سکوت.
دُن خوان: چه کسی در زیر تخت قرار دارد؟
دختر دومی وحشتزده به بالا میجهد: چی؟ کجا؟ ــ و با ترس به زیر تخت نگاه میکند. اما آنجا که چیزی نیست ــ
دُن خوان: من فکر کردم که یک سگ بزرگ آنجاست.
دختر دومی: به نظرم میرسد که تو واقعاً تب داری و فانتزی میبافی.
دُن خوان دوباره از جا برمیخیزد: من بیمار نیستم، من فقط خود را درمانده احساس میکنم ــ
دختر دومی: بهتره که دراز بکشی!
دُن خوان: نه، او به این سمت و آن سمت میرود. آیا کاغذ برای نامه نوشتن داری؟
دختر دومی مبهوت: چرا؟
دُن خوان: چون مایلم یک نامه بنویسم ــ
دختر دومی پوزخند میزند: به نامزدت؟
دُن خوان: آره. چون شاید درست گفته باشی که من بیمار هستم، و سپس زمانی طول میکشد تا خوب بشم ــ او قلبش را میگیرد و دوباره بر روی مبل مینشیند. در واقع میخواستم نامزدم را غافلگیر کنم.
دختر دومی: آیا مدت درازی است که همدیگر ندیدید؟
دُن خوان: در تمام مدت جنگ همدیگر را ندیدهایم.
دختر دومی طعنهآمیز: و او به تو وفادار مانده؟
دُن خوان بدگمان، سپس مطمئن: بله.
دختر دومی طعنهآمیز: او هر روز برایت نامه مینوشت؟
دُن خوان: نه. هرگز. و به درستی. چون من مقصر بودم، که ما از هم جدا شدیم ــ اما او انتظار من را میکشد.
دختر دومی: چه با اطمینان این را میگی.
دُن خوان: من این را میدانم. او دوباره دراز میکشد.
سکوت.
دختر دومی: من هرگز کسی مثل تو را ندیدم. اما شاید هم مردان واقعی را نمیشناسم، چون زمانیکه من شروع کردم همۀ مردان واقعی در جنگ بودند.
دُن خوان: چه زمانی؟
دختر دومی: من فراموش کردم ــ و پوزخند میزند.
دُن خوان: من فراموش نکردهام.
دختر دومی: من فقط میدانم، که هوا بارانی بود. بیا این هم کاغذ برای نامه نوشتن ــ و آن را بر روی میز قرار میدهد.
دُن خوان ضعیف: ممنون.
سکوت.
دختر دومی: نامزدت کجا زندگی میکند؟
دُن خوان: در پیش مادربزرگش.
دختر دومی خمیازه میکشد و بطور اتوماتیک لباسهایش را درمیآورد: شما مردها شایستگی داشتن زنها را ندارید ــ آه خدای من، تمام شماها در مقایسه با پدر بیچارهام چه هستید؟ هیچ چیز. تعداد زیادی هیچ چیز ــ او دوباره خمیازه میکشد. آدم باید شماها را دور بریزد. در واقع از همۀ شماها متنفرم. ــ آیا میشنوی چی میگم؟
دُن خوان بیهوش شده است.
دختر دومی: هی، هی! ــ چی شده؟ او آهسته به سمت مبل میرود، خود را خم میسازد و او را تماشا میکند. آیا مُردی؟

پرستار جوان در بیمارستان نگهبانی میدهد.
شب است. سرپرستار میآید و کنترل میکند.
سرپرستار: اتفاقی افتاده است؟
پرستار: سرپرستار، مردی که ما از زنده ماندش ناامید شده بودیم دوباره به هوش آمده است.
سرپرستار: خب؟
پرستار: فقط برای چند دقیقه، اما شورای پزشکی معتقد است که خطر از او رفع گشته.
سرپرستار: معلوم شد که او چه کسی است؟
پرستار: آدم فقط میداند که او از جنگ برگشته، و شورای پزشکی معتقد است، آنطور که اثر جراحات نشان میدهند باید به سختی زخمی شده باشد ــ او با ترس به اطراف نگاه میکند. سرپرستار، شیطان به جلد این مرد رفته ــ
سرپرستار: این چه حرفیست که میزنی؟!
پرستار: او قبلاً در تب و هذیان با نامزدش حرف میزد و میگفت که از همه چیز پشیمان شده است ــ از تعداد بیشماری گناهان نابخشودنی میگفت، چنان گناهان وحشتناکی که من تا حالا هرگز نشنیدهام، اما در حالیکه او آنها را میشمرد دوباره مغرور گشت و به آنها فخر میکرد ــ
سرپرستار: اما او تقریباً چهل ــ
پرستار حرف او را قطع میکند: نه، آنچه میگفت فقط تب و هذیان نبود، تمام آنچه که او گفته بود حقیقت دارد، من این را احساس میکنم ــ سرپرستار، او شیطان است!
سرپرستار: ساکت!
سکوت.
پرستار: من از او مراقبت کردم، اما دیگر مایل نیستم از او پرستاری کنم.
سکوت.
سرپرستار: تو از شیطان هم وقتی بیمار شود باید پرستاری کنی ــ او میخواهد برود، اما یک بار دیگر پرستار را مخاطب قرار میدهد. تو میدانی، وقتی باید از خودت فرار کنی فقط یک نفر وجود دارد که میتوانی پیشش بروی.
پرستار عصبانی میشود و به او خیره نگاه میکند.
سرپرستار: در صلح باشی ــ میرود.

دوباره در شهر کوچک.
مادربزرگ بر روی صندلی راحتی خود نشسته است و یک نامه میخواند.
خدمتکار زمین را میشوید.
مادربزرگ: او هنوز هم بیمار است، در غیر اینصورت حالا اینجا بود. او می‌نویسد، وقتی به سختی زخمی شد احساس کرده بود که آدم فقط به یک نفر تعلق دارد. بله بله، آقا از آتش جهنم ترس داشته و تصمیم گرفته دوباره همه چیز را جبران کند ــ او خشمگین پوزخند میزند.
خدمتکار: آیا نباید برایش بنویسید که دوشیزۀ بیچاره مدتها پیش مرده است؟
مادربزرگ: مشغول تمیز کردن زمین باش!
خدمتکار: این پنجمین نامه است ــ
مادربزرگ: او باید هنوز بنویسد، تا اینکه شیطان او را ببرد! او دوباره به نامه نگاه میکند و پوزخند میزند. بله او روحش را جستجو میکند ــ
خدمتکار ناگهان خشمگین میگوید: بگذارید مُردهها در آسایش باشند!
سکوت.
مادربزرگ: تو میدونی که او با دختر چه کرد، تو میدونی که دختر چطور مُرد ــ حالا باید دختر را فقط جستجو کند، من خودم میخواهم به او بگویم که نوهام را کشته است. فقط میخواهم آمدن او را ببینم ــ
خدمتکار حرف او را قطع میکند: اگر او جواب نامهاش را نگیرد نخواهد آمد.
مادربزرگ: او میآید.
خدمتکار: هرگز!
سکوت.
مادربزرگ غضبناک: تو این را از کجا میدانی؟ آیا او را میشناسی؟
خدمتکار: نه. اما میتونم او را تصور کنم.
مادربزرگ تمسخرآمیز: خب، او چه شکلی است؟
خدمتکار: این مهم نیست. او میتواند حتی یک قوز داشته باشد.
سکوت.
مادربزرگ: با قوز یا بدون قوز، او اینجا در برابر من قرار خواهد گرفت، تو این را خواهی دید، و اگر هم مجبور شوم صد سال انتظار بکشم، من انتظار آن را خواهم داشت، زیرا میخواهم این انتظار را داشته باشم ــ
زنگ در به صدا میافتد. مادربزرگ ناگهان تکان تندی میخورد. خدمتکار برای باز کردن در میرود.
مادربزرگ با وحشت گوش میسپارد؛ جیغ میکشد: آنا! آنا! چه کسی زنگ میزند، چه کسی زنگ میزند؟!
خدمتکار میآید: فقط یک گدا بود.
مادربزرگ: تو که چیزی بهش ندادی؟
خدمتکار: نه. و دوباره مشغول شستن زمین میشود.
مادربزرگ روزنامه میخواند: زمان جدید تو خیلی سریع گذشت. گدا گدا باقی میماند. در روزنامه آمده است که زمانهای قدیم دوباره میآیند ــ
خدمتکار زمزمه میکند: نه برای شما ــ
مادربزرگ: آیا چیزی گفتی؟
خدمتکار: نه. هیچ چیز.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر