بجای عید شما مبارک!


مرد به این گندگی خجالتم نمیکشه، انگار هنوز قرنها مونده تا آدم بشه. دیوونه به جای اینکه مثل بقیه مردم خوشحال و خندون شب چهارشنبهسوری رو با هیجان بگذرونه و خوش باشه نشسته زانوی غم در آغوش گرفته و به گرزی که اگه بزنی تو سر هر دیو سفید و سیاهی در جا محو میشه تند و تند پک میزنه و پشتبندش هم غرغر میکنه. اون دو تا ترقه هم که از سال پیش باقی مونده بود و میخواستم با ترکوندشون دروازه خوشبختی رو منفجر کنم بخاطر اخلاق گند این مردک برای خودشون با صدای فسی که شبیه به صدای <زکی> بود خاموش شدن.
بی‌ادب بهم میگه بابا جمش کن تو هم با این سین سین کردنت. همین تو و امثال تو مردم رو گمراه و تنبل کردین دیگه ... چرا اینطوری نگاه میکنی؟ راست میگم دیگه ... یعنی که چی دو هفته مردمو بخاطر تعطیلات عید از کار و زندگی میندازین ... هفت تا چیز سیندار دور هم میچینید و مثل آدمای دوران غارنشینی کنارش میشینید ... سبزه بیچاره رو هم که مثل انسانهای اولیه با این تصور که معجزه میکنه به هم گره میزنید ... به به ... دست ننهم درد نکنه با این بچه تربیت کردنش ...
گرز رو که به جنون کشونده بودش از دستش میگیرم و میگم بزنم با همین گرز تو سرت؟ میگه نه این چه کاریه ... یکی دو پک بهش بزن تا دم بگیره!
بعد از پک اول گرز را بهش برمیگردونم و میپرسم چی میگفتیم؟
میگه تو چیزی نمیگفتی ولی من میگفتم که ریشه خرافات در مغز تو و امثال تو هنوز هم خشک نشده ... خب آخه یعنی چی که سیب نشونه اینه، سکه نشونه اونه ... سیر جریانش اینه ... عدد هفت هم عدد مشدیه وگرنه هفته هشت روز داشت! بابا خدا پدر جنگلنشینهای ته آفریقا رو بیامرزه ... خب پس چرا ناراحت میشی وقتی مردم برای شفا گرفتن به شاخه درخت پارچه میبندن و میگی امان از مردم خرافاتی؟ مگه خودت کم خرافاتی هستی؟ تازه موقع بچگی وقتی تو با دیدن این دست از مراسم کیف میکردی نه تلویزیون داشتی نه رادیو و نه میوه درست و حسابی میخوردی و این مراسم برای عیدی گرفتن و کمی آجیل خوردن برات جالب بود ... حالا بچهها انقدر وسائل تفریح براشون آماده است که این مراسما حالشونو بهم میزنه!
دوباره از ترس نگاه خشمناکم گرزشو به من میده.
نمیدونم چرا هرچه آدم به این گرز پک میزنه از طولش کم نمیشه، چه قطری داره، درست مثل میل زورخونهها ساختهتش. جای اوباما خالی تا به یاد جوونیاش یک پک جانانه از این گرز میزد و به قول این دیوونه شاید بعداً پیشگو میشد!
دومین پک منو به فکر فرو میبره. مرددم که آیا جواب حرفاشو فقط با نگاههای خشمناک بدم یا واژههای مناسبی پیدا کنم و باهشون دمار از روزگارش در بیارم!
سومین پک منو کمی مهربونتر میسازه. به خودم میگم خب اونم آدمه پس حق اندیشیدن داره و میتونه فکرشو به زبون بیاره. بعد به یاد ایام تعطیلات عید میافتم و به یاد معلمای نامردی که در این روزا هم کرمشونو میریختن و محصلین باید یک دفتر مشق مینوشتن. یک پک محکم دیگه به سیگاری میزنم و به او که از جا بلند شده و در حال رفتنه برمیگردونم.
بی تربیت وقت خداحافظی بهم میگه برو سماقتو بمیک!
باید برم کنار سفره هفتسین خوشگلم بشینم، یک عکس دبش بندازم و تا خونه نرسیده براش بفرستم.

بهار بی‌لک.


بعد از دو ماه تلفن کرده و ازم میپرسه حالم چطوره!
میگم ممنون بد نیستم اما چرا دوست عزیز تو این مدت از خودت خبری ندادی؟ مگه سیم تلفونتو موش جویده بود؟
میگه تو که میدونی وقتی از دست کسی عصبانیام باید در خلوت به این غضب چیره بشم ... در چنین زمانی از همه چیز بیزارم و از خودم هم متنفرم ... باید وقت داشته باشم تا علت اصلی پیدایش خشم در خودم رو تعقیب کنم و ببینم از کجاها سر در میارم ... تو که خوب میدونی من به هیچوجه مایل به ناراحت کردن کسی نیستم ... به این خاطر همیشه در چنین زمانی خلوت گزینی پیشه میکنم تا نتونم به کسی حرف ناشایستی بزنم ... ولی حالا حالم خوبه و به خشمم غلبه کردم ... دلیل خشمم رو هم تا جائیکه خاطرم قادر به یاری دادن بود مشاهده کردم ... راستی میخواستم بهت عید رو هم تبریک بگم.
میگم حالا تا رسیدن عید چند روزی مونده، خب نمیخوای دلیل خشمتو به من بگی؟
خیلی راحت میگه نه! و وقتی تعجب منو حس میکنه ادامه میده دلیل خشمم دلیل من بوده و نه دلیل تو!
میپرسم بهتر نیست که برای فهمیدن و تکرار نشدن در بارهاش صحبت بشه؟
میگه اگه فراموش نمیکردی که زندگی متشکل از تکرار و تکرار و تکراره این حرف رو نمیزدی ... باید از با هم بودن لذت برد و از واژهها در شعر.
میگم خوب پس لااقل یک بیت شعر هم بخون!
دیوونه به جای یک بیت نیم بیت شعر برام میخونه و مکالمه رو قطع میکنه:
شب سیاه است اما بگذرد!

365 روز از زندگی من.(18)


نادانتر از آدمی که میپندارد پیروزی در جنگ شیرین میباشد آدمیست که شکست یک جنگ خلق و خویش را تلخ میسازد. اینان نمیدانند در یک جنگ مهم فقط مرگ و ویرانیست که ارتش پیروز و ارتش شکستخورده بر جای میگذارند.

خیلی مایلم پیش رئیسم خانم باخ برم و بهش بگم بیستم ماه مارس عید ماست، مرخصی میخوام. و بلافاصله با دیدن بالا رفتن گوشه ابروش بپرسم میدونی عید یعنی چی؟ و بدون انتظار شنیدن پاسخ بهش بگم: عید یعنی سر برآوردن سبزه از خاک، یعنی سمنو و سنجد، یعنی بیدار گشتن مرگ از خواب و حسادت بردن بر آب، بر خاک و هر چه بهار با آمدن خود زنده میسازد.
دیروز پس از شستن صورتم با آفرین گفتن به ریشم که کمی از لاغر و استخوانی دیده شدن قیافهام جلوگیری میکنه و اجازه نمیده مردم سالخورده ساکن محل کارم دچار وحشت شوند فرصت کردم به چشم‌هام هم نگاه کنم. با سرانگشت استخوان حدقه چشم راستم را کمی ماساژ دادم و به این فکر افتادم که چند روزی بخاطر آمدن عید مرخصی بگیرم و خواب درست و حسابیای بکنم که در این لحظه کسی در گوشم زمزمه کرد: "چطوری دلت میاد چند روز خانم (گ) رو تنها بذاری،؟ ... خانم (ن) رو که هر بار از کنارش رد میشی بوی عطر بینیتو غلغلک میده ... دلت براشون تنگ نمیشه؟ ... بهار فصل بیداریست و نه فصل خوابیدن!"
مانند فردی که پس از سالها پی به خطائی اساسی برده و آهی از ته دل برمیآورد و به خود میگوید "دیدی چه شد!!" من هم چند بار با خودم تکرار کردم "بهار فصل بیداریست!؟ ... بهار فصل بیداریست!؟" و بعد انگار جواب تمام سؤالات بی‌پاسخ جهان را یافته باشم به خودم گفتم "ایام عید که وقت خواب نیست، پس مرخصی گرفتن بخاطر درست و حسابی خوابیدن چه معنا دارد! وانگهی بیداری یعنی نخفتن به هنگام خستگی و تقسیم شادی در ایام عید؛ پس چه بهتر که این شادی را بخش بر بیست همنوع سالخورده کنم."
و به این ترتیب فکر گرفتن مرخصی را از ذهن دور ساختم و به جای شکستن آینه نگاهم را از آن دزدیم.

نامه‌ای به ماهور.


سلام ماهور جان.
دیدن دوباره نام تو برای من بزرگترین هدیه بهاری بود. به به، به این میگویند آمدن بهار مبارک بادت. تو سبب گشتی تا این بهار اگر هم همان بهاری نشود که دوستداران بهار منتظرند، اما آن بهاری گردد که مرغهای عشقم تا زمانیکه قادر به پروازند از یاد نبرند.
اینکه مردم معتقدند بهار و عشق در عقد همند زیباست. من حتی گاهی فکر میکنم که بهار و عشق و عید در رابطهای سه نفره به سر میبرند.
ماهور جان، تو یکی از اولین دوستان من در این فضای جادوئی هستی و مرغهای عشقم هنوز نامت را به خاطر دارند. من هم با وجود شصت و سه سالی که از عمر این مغز کوچک معیوبم میگذرد هنوز نامت را از حفظم. نه اینکه بخواهم بگویم دچار فراموشی نشدهام، چرا دوست خوبم، شدهام، اما نه از نوع بد آن، من بعد از دچار شدن به این بیماری قادر شدهام با مراجعه به دلم نام تو و نام دیگر عزیزانم را به راحتی پیدا کنم. به قول شاعر: به یاد آوردن دوستان کار دل است و نه کار مغز درب و داغان.
ماهور عزیز، دیدن نوشته تو تمام خستگی جسمانیام را با سه شماره ضربه فنی کرد. ممنون از دلت که مرا به یادت انداخت. من هم برای تو و کسانیکه دوست میداری (امید که خودت را بیشتر از هر کس دیگر در این جهان عجیب و غریب دوست داشته باشی) خوشی و مهربانی آرزو میکنم، لبانت هرگز از خنده خالی مباد. لحظات زیبائی در ایام عید برایت خواهانم.      

اغواگر.


احتمالاً این امکان وجود دارد که بتوان بدون استثناء برنده لطف هر دختری گشت. اما این کار همیشه آسان نخواهد بود. نکته اصلی توانا بودن در انتخاب راه درست میباشد.
بقیه آقایان حلقه صمیمی دوستان کنجکاوانه در حال گوش دادن بودند.
سخنران ادامه میدهد: پانزدهم ماه ژوئن سال ..18 بود که من شبانگاه نزد عمه ماتیلده رسیدم و او به من اطلاع داد که روز قبل دخترش ملانی از بروکسل بازگشته است. ما هنوز یک ربع ساعت صحبت نکرده بودیم که ملانی با گامهای مصمم و بدون آنکه از حضور من شگفتزده باشد با چهره کمی سرخ گشته داخل اتاق میشود. از نظر فیزیکی از زمانیکه دیگر ندیده بودمش فوق‌العاده رشد کرده بود. کمر و همچنین شانههایش باریک مانده بودند اما تهیگاه و بخصوص فرم کرست توسط خطوط باشکوه بدنش جلب نظر میکرد. او با وقاری دست نیافتنی و لبخندی یخزده بر لب با دست نرم و کوچکش به من دست میدهد و بر روی عسلی باریکی مینشیند و مرا با نگاههایش میسنجد، نگاههائی که من خود را مانند گلولههای کالیبر کوچک سوراخ سوراخ شده احساس میکردم. من چشمم را پائین بردم و سخنانم را که تقریباً فقط برای عمه ماتیلده تعریف میکردم به بروکسل و شهرهای بزرگ کشاندم. عمه ماتیلده بعد از یک گفتگوی ده دقیقهای مرا با دخترش تنها گذاشت.
ملانی برای شکستن سکوت سنگینی که بعد از رفتن عمه ماتیلده در بین ما برقرار شده بود میگوید: "آقای دکتر، آیا موافقید در باغ کمی قدم بزنیم؟". من با تعارف کردن بازویم او را به باغ کاملاً تاریک هدایت میکنم، در حالیکه بخاطر وحشت از تصادف با درخت یا سقوط در بوتههای توت در هر سه قدم یک کبریت روشن میکردم، تا اینکه دختر عمهام با حرکت لاابالانهای جعبه کبریت را از دستم به زمین میاندازد و مرا پشت سر خود به آلاچیقی که در مسیر ما قرار داشت میکشد.
پس از آنکه ما با زحمت در تاریکی بر روی نیمکت پهنی نشستیم او دستم را در دستش میگیرد، خود را از بالاتنه بر روی من خم میکند، لبانش را طوریکه من نفسهایش را حس میکردم کاملاً نزدیک صورتم قرار میدهد و از من میپرسد که به چه میاندیشم. من پاسخ میدهم "به کتیبههای یونانی بر بناهای تاریخی در غرب آسیای صغیر". بعد او میگوید که صدایم یک آهنگ قوی و نفسانی مخصوصی دارد. من برایش توضیح میدهم که اگر هم زبان یونان باستان زبان اولیه نباشد اما یک زبان کاملاً فرهنگی بوده که بر روی زبان مدرن ما و به ویژه زبانهائی که ما صحبت میکنیم جدیترین تأثیرها را بر جای گذارده است. به این ترتیب ما مدتی با هم صحبت کردیم، سپس من احساس سرما کردم و ملانی برای اینکه من سرما نخورم مرا به اتاق نشیمن همراهی میکند.
من روز بعد خودم را بیشتر از آنچه انتظار داشتم با او مشغول ساختم، و چون بدن کلاسیک طراحی شدهاش برایم آرامش باقی نگذاشته بود تصمیم گرفتم او را برای خود تسخیر کنم.
سه روز بعد او را در نزد عمه ماتیلده ملاقات کردم. ساعت سه بعد از ظهر را نشان میداد و عمه خوابیده بود. من از قبل میدانستم که با زور یا خشونت فقط خشم را بیدار خواهم ساخت؛ بنابراین باید مراقب میبودم. ملانی لباسی به رنگ سبز روشن ابریشمی بر تن داشت که بالای شانهها توسط دو بند نازک نگهداشته شده بود و چنان گشاد بود که پرواز میکرد و آدم در فصلهای داغ راحتتر از آن لباسی نمیتوانست بپوشد. او بر روی مبل دراز میکشد و از من دعوت میکند در سر دیگر مبل بنشینم. سپس دگمه بالائی را باز میکند تا، آنطور که خودش گفت، بتواند بهتر نفس بکشد. چنین به نظر میآمد که براستی بخاطر گرما در رنج است، در حالیکه گونههایش سرخ بودند و به زحمت میتوانست لحظهای آرام و بی‌حرکت باشد.
من سعی کردم آنچه در توانائی آدمیست انجام دهم. من گفتگو را به کلئوپاترا کشاندم، به بهار، به شادی و رقص، اما نتوانستم از دختر بجز یک لبخند ساکت و متفکرانه چیز دیگری بیرون بکشم. عاقبت حتی دمپائیای را که تصادفاً از پایش افتاده بود برداشتم و آن را به سمت لبهایم بردم. در این حال او دستهایم را با پاهایش گرفت و بعد صورتم را. کاش میدانست که این کار چه شکنجه جهنمیای را باعث میگردد و احساسات در من چه طوفانی به پا میکنند! اما او آنجا چنان با اعتماد دراز کشیده بود که انگار یک کودک تازه متولد گشته را در کنارش دارد. لبهایش باز میگشتند و دوباره بسته میشدند، زبان ظریف و سرخ رنگش از میان دندانهای براقش قابل دیدن بود اما هیچ ردی از درک تاکتیک من در او دیده نمیشد. حالم بر روی محل باریکی که نشسته بودم مانند حال ناپلئون در جزیره سنت هِلِن شده بود؛ و هنگامیکه من زن با شکوه را پس از دو ساعت تلاشِ بیهوده ترک کردم از خودم ناامیدانه و دلشکسته پرسیدم که چگونه طبیعت میتواند چنین موجودی را بدون آنکه جرقهای از احساس انسانی در او بدمد خلق کند.
روز بعد او مرا با این سؤال ناگهانی که آیا من قبلاً یک بار عاشق شدهام غافلگیر ساخت. من نقشه حمله خود را از پایه دوباره طراحی کردم و نمیدانستم که آیا با آری یا نه باید پاسخ بدهم. من تصمیم گرفته بودم که اصلاً او را نگاه نکنم تا با این روش غرورش را غلغلک دهم، او را تحقیر و با این کار خود را خواستنیتر کنم. عمه ماتیلده برای نوشیدن قهوه به مهمانی رفته بود. ما خنکترین محل خانه را جستجو کردیم و در باغ به اتاقی کوچک و گرد با سقفی قوسی شکل رسیدیم که در آن فقط یک مبل مخملی قرمز رنگ قدیمی قرار داشت. من اینجا، منزوی از جهان، داستانم را برایش تعریف کردم. من هرگز در زندگیم شنوندهای دقیق نیافته بودم. هنگامیکه شروع به صحبت از فاجعه کردم و گفتم دختری که من از اعماق روح عاشقش بودم با یک تاجر به آمریکا گریخته است لرزش اندکی در اندامش میافتد. من انعکاس درد روح آن زمانم را در نگاهش دیدم. من امیدوار گشتم که در ارزیابی او اشتباه کردهام، در این لحظه اتفاق غیرمنتظرهای رخ میدهد. او فوری از هیجان زانویش را محکم به لبه مبل فشار میدهد و به این خاطر قلاب نوار جورابش باز میشود و به زمین میافتد! من آن را برمیدارم و به او میدهم. یک سکوت طولانی برقرار میگردد و سپس او بدون آنکه در مقابل من خجالت بکشد لباسش را کمی بالا میکشد و نوار را زیر زانویش میبندد. او جوراب ابریشمی پوشیده بود. اگر من مشغول فکر کردن به عشق اولم نبودم، که میداند که این بی‌مکری او مرا به چه منظور با خود به همراه میبرد. اما با این حال قادر نبودم احساساتم را کاملاً تحت کنترل داشته باشم. من خودم را رو به پائین به روی موهای مجعد سیاهش خم کردم و بر پیشانی سفیدش بوسهای زدم. اما در این لحظه احساس کردم که او با انگشت کوچکش مرا به عقب میراند. در نگاهش چیزی شبیه به ترس و خجالت قرار داشت. یک فریاد بر لبهایش فشار میآورد که او آن را به زحمت فرو خورد. من سرم را با هر دو دست گرفتم و مانند دیوانهای با عجله از خانه خارج گشتم.
برایم تا اندازهای سخت است زمانی را که در آن این وقایع اتفاق افتادند با خونسردی توصیف کنم. این زمان با دردناکترین جنگهای روحی که من متحمل گشتم به پایان رسید و من در ازاء تمام کتیبههای آتن هم دیگر مایل به تحمل کردن بار دوم آن نبودم. من پس از آنکه به اندازه کافی متقاعد گشتم که تمام دیپلماسی و هنر سپهسالاریم در نزد دختر از بین رفته است تصمیم گرفتم او را فراموش کنم و دیگر نزد عمه خوب و پیرم به مهمانی نروم. اما موفق نشدم، و حالا هدف سبکسرانهای که باعث گشت این دختر بی‌عاطفه زیبا را لایق تلاشهایم بدانم لعنت میکردم. من برای منحرف کردن ذهنم کافه و میخانههای زیرزمینی را جستجو میکردم، جائی که اغلب تا بعد از نیمه‌شب در جمع هنرمندان جوان مینشستم، کسانیکه برایشان در این جهان چیزی مقدس نبود و هر یک ده تا بیست دوست دختر داشتند، و آدم میتوانست از آنها در یک شب بیشتر از مردی که پنجاه سال ازدواج کرده است بیاموزد. پس از چند روز دوباره یاد دختر مانند زنجیری مرا به عمارت ییلاقی کشاند. ملانی از من در سالن استقبال کرد، یعنی، در واقع از من استقبال نکرد، او کنار پنجره نشسته بود و گلدوزی میکرد. حتی مرا قابل یک نگاه هم ندانست و نگاههایش که از پنجره به بیرون پرتاب میگشتند چنان هیجانزده بودند، چنان عصبی و غیردوستانه که من برای منظره با شکوه بیرون تقریباً بیشتر از خودم متأسف گشتم. او از من خواهش کرد که دوباره برایش از کتیبههای یونان باستان نقل قول کنم. من در سرم مانند کسی که داخل کمدی را میجوید جستجو میکردم، اما دانشم مانند حبابی ترکیده بود. من آنقدر زیاد احساس شرمندگی کردم که کلاهم را برداشتم و به خانه برگشتم.
وقتی دوباره آنجا رفتم عمه ماتیلده هم در خانه بود. بعد از آخرین دیدارم یک شب هم نخوابیده بودم. من از ملانی تقاضا کردم با من به آلاچیق گل یاس در باغ بیاید، اما او گفت که هوا برای او تاریک است و میترسد اگر با من بیاید سرش به تنه یک درخت بخورد. من پشیمان بودم. سه شبانه روز با این حس که انگار یک پتک آهنگری درون قلبم به کار مشغول است در خیابانها میرفتم. من در برابر چشمهایم رنگهای سبز، آبی و سرخ میدیدم. انسانهائی که به من برمیخوردند نیمدایرهای به دورم میزدند و میگذشتند. کسیکه بطور غیرمنتظره مرا در زیر کلاه میدید وحشتزده با من تصادف میکرد، و لباسها در بدنم طوری در نوسان بودند که انگار آنها را از فروشنده دورهگرد خریده باشم. من در عرض یک هفته یک کیلو و نیم وزن کم کردم.
روز یکشنبه یک بار دیگر خود را بیشتر مانند یک مرده تا آدم زندهای به آنجا کشاندم و عمه ماتیلده را تنها ملاقات کردم. وقتی گفت که ملانی در شهر پیش یکی از دوستانش است من بی‌اختیار دسته یک صندلی را گرفتم. سپس برای زن سالخورده یک ساعت از حکایات کهنه تعریف کردم، کاری که من پیش از این با لذت انجام میدادم و حالا برایم مانند کار پارو زدن در یک کشتی جنگی شده بود. من پس از خداحافظی در راهرو کلید خانه را برمیدارم و در جیبم میگذارم، من نمیدانستم چرا این کار را میکنم. من از آن لحظه به بعد دیگر اصلاً از <چگونه و چرای> هیچکدام از اعمالم با خبر نبودم. من یک <خوابگرد> شده بودم. کمی قبل از نیمه‌شب در مقابل درِ ویلا بدون آنکه بدانم که چطور به آنجا رفتهام بیدار میگشتم. یک ساعت دیرتر دوباره بیدار میگشتم و خودم را در همان نقطه مییافتم. طوری بود که انگار یک نفر در پشتم ایستاده و بدون وقفه با قوزک پایش مرا هل میدهد. عاقبت یک شب در را باز کردم و در تاریکی با لمس کردن دیوار از پلهها پائین رفتم، قلبم میزد و من بدون فکر کردن به خطری که خودم را در معرضش قرار میدادم درِ اتاقش را به صدا آوردم.
من صدایش را شنیدم "چه کسی آنجاست؟"
در حالیکه زانوهایم میلرزیدند گفتم "من هستم!" اما دیگر پاسخی نیامد.
من التماس کردم، قسم خوردم که دستگیره در را دیگر ول نمیکنم، اما همه چیز خاموش ماند. به این ترتیب من پنج ساعت همانطور آنجا ایستادم تا اینکه بر روی پلهها آفتاب تابید. بعد من از طریق باغ دزدکی به خانه بازگشتم و تمام روز را با فکر کردن کسل‌کنندهای گذراندم. نیازهای جسمی، خوردن، آشامیدن، خوابیدن دیگر برایم وجود نداشتند.
این صحنه شب بعد هم تکرار میشود، فقط با این تفاوت که من در حین آن پنج ساعت میگریستم و مانند کودکی ناله میکردم.
این مانع از این نشده بود که من در شب سوم در برابر درِ اتاقش نباشم. برای من دو امکان وجود داشت: رسیدن به او یا مردن. چه کسی میتواند حیرتم را توصیف کند وقتی که با فشار دست من درِ اتاقش باز شد. این کاملاً تصادفی بود، زیرا لحظهای از داخل شدن من به اتاق نگذشته بود که دختر راست مینشیند و با زمزمه اما با یک سختی تسلیمناپذیر به من دستور میدهد اتاقش را ترک کنم؛ غرور دخترانهاش آخرین و مهمترین سدی بود که باید هنوز مغلوب میگشت. من فقط متعجب بودم که چرا او از ته گلو برای درخواست کمک فریاد نمیکشد. او بطور آشکاری ترس و خشمش نسبت به من را بیان کرد. او مرا انسانی گستاخ نامید، یک تبهکار، یک افسار گسیخته بی‌شرم. اما بیهوده بود، او شجاعت یک مرد از جان گذشته را علیه خود داشت. من لازم ندارم هیچ چیز دیگری بگویم. هرچند او زن فوقالعادهای بود اما قدرت بدنیاش در برابر قدرت بدنی من رشد نکرده بود. من پیروز بودم.
بنابراین، دوستان عزیزم، من به شما میگویم: این امکان وجود دارد که بتوان برنده لطف هر دختری گشت. اما این کار همیشه آسان نخواهد بود. نکته اصلی توانا بودن به انتخاب راه درست میباشد.
یکی از حضار میپرسد: "آیا شما این راه را دوباره مورد آزمایش قرار دادید؟"
نه. من آن یک بار را هم بخاطر شهوت انجام ندادم، بلکه بخاطر علاقه روانی. و از آنجائیکه من مردی اصولیم، بنابراین دیرتر موفق به جلب محبتش گشتم و دلایل عقلانی و سخنان چاپلوسانۀ من مجبورش ساخت که همسرم گردد.