بهار.


در حال گذر از میان جنگل به این فکر میکنم که حالا دوباره بهار شده است.
من اگر جوانتر بودم به آن نمیاندیشیدم، بلکه با سهره بر سر چهچهه زدن شرط میبستم، همراه با درخت آلش غنچه میدادم و با شقایقهای شاخه لخت در طول شب شکوفا میگشتم، بدون اندیشیدن به اینکه آیا برگهای عاقل آمادۀ همراهی کردنند یا نه. وقتی آدم جوان است یک وعده و یک زیبائی در تمام چیزهای تازه میبیند. اگر من حالا پیرتر از آنچه که هستم میبودم بنابراین خشمگین میگشتم. زیرا وقتی آدم پیر است سرفه کردن و بحرانهای زیادی به او عطا میگردد.
در حال حاضر من تصادفاً در سنی هستم که در آن آدم به بسیاری از چیزها فکر میکند. و به این ترتیب من هم به این فکر میکنم که هوا واقعاً از آنچه تصور میکردم سردتر است. من به محل اقامت تعطیلات امسالم هم فکر میکنم.   
من ناگهان خودم را در کنار یک کارمند سالخورده بازنشسته دادگستری که کمی میشناسمش مییابم. توانائیمان برای رنجاندن یکدیگر ما را به هم متصل میسازد. او یک پالتوی خز بر تن دارد و پس از مشاهده کت تابستانیام سر حال میآید. او همچنین اظهار میدارد که بخاطر سلامتیم نگران است ... من دیگر چندان جوان نیستم و باید کمی بیشتر مراقب باشم. گرچه از سرما در حال یخ زدنم اما ادعا میکنم که من کاملاً گرمم است و برای اثبات این حرف دگمه کت تابستانی را باز میکنم و لبههایش را کنار میکشم و میگویم: برای من هم کاملاً روشن است که افراد مسن باید خیلی مواظب باشند، اما من، خدا را شکر، قادرم هنوز چند سالی ریسک کنم.
ما کنار هم در میان جنگل گام برمیداریم. "هوا چه گرم است، خورشید چه میسوزاند!" در حالیکه من شادی میکنم حال مرد سالخورده در پالتوی خزش بد است. اما به محض اینکه ما به فضای باز میرسیم، جائیکه باد بهاری میتواند تا دلش میخواهد بوزد، او سر حال میآید و مرا با کلمات دلسوزانهای مسخره میکند. او تردید دارد که امسال اصلاً بهار شود، و او تعجب نخواهد کرد که اگر فردا یک طوفانِ برفِ شایسته آغاز گردد. در این بین پالتوی خز او به شاخه سبزی از انگور فرنگی گیر میکند؛ من اما گل شقایقی میکنم و زیبائی بهاریش را با واژههای فصیح میستایم، در حالی که در ته قلبم گل کهنه به نظر میآمد.
ما از کار هم کاملاً سر در میآوریم. ما میدانیم: اگر هر کداممان تنها میرفت بنابراین او دگمههای پالتوی خزش را باز میکرد و من دگمههای کتم را میبستم. اما ما به هیچ وجه این کار را نمیکنیم، بلکه بر عکس با به کارگیری خدعهها و پاتکها استوارتر میجنگیم و وقتی خون جاری میگردد شادی میکنیم.
سپس ما ناگهان ساکت میایستیم و گوش میسپاریم.
ما آوازی چند صدائی میشنویم، و به زودی مردهائی در یک صف دراز از راه میرسند. آنها سه، چهار و پنج نفره در کنار هم و با قدمهای محکم و سبک در حرکتند؛ اکثرشان کاملاً جواناند. فقط تعداد اندکی از آنها کت بر تن دارد، اما خورشید بر آنها میتابد و آنها فوقالعاده گرم و شاد به نظر میآیند. در جلوی صف یک پرچم قرمز در حرکت است: "انجمن نقاشان". بر روی پارچه یک دوچرخهسوار با نوارهای سرخ و سفید بسته شده به چرخها نقش بسته است؛ آنها با فریاد شادی و جوک مورد استقبال ما قرار میگیرند. مردها برایمان هورا میکشند و من با تکان دادن کلاهم با شادی سلامشان را پاسخ میدهم. کارمند بازنشسته دادگستری عصایش را محکم در زمین کاشته و به تلخی به دوستان شاد خیره شده است. ما تا پایان رد شدن صف همچنان میایستیم ــ آنها قطعاً هزاران نفرند.
سپس به هم نگاه میکنیم و با خداحافظی سریعی از هم جدا شده و هر یک به راه خود میرویم. ما دیگر نمیتوانیم با هم صحبت کنیم. زیرا که او بطور وحشتناکی پیر، تلخ و غمگین است. و من بطور ابلهانهای جوانم و گرم و شاد و کمترین فکری به نظم موجود نمیکنم.
زمزمه‌کنان به رفتن در درون جنگل ادامه میدهم و جنگل را و خودم را دوباره بازمیشناسم. به تردیدی که قبلاً استخوانم را میخراشید بلند میخندم ــ اما چطور توانست این فکر به ذهنم برسد که بهارِ این سال در هیبت هزاران کارگر نقاشِ اعتصاب‌کننده به سمتم خواهد آمد! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر