دو جهان متفاوت.



فرهنگ
دختر بر روی موج‌شکن مینشیند و با ماهیگیر ریشداری که تورش را تعمیر میکرد آغاز به گفتگو میکند. پاهای دختر داخل کفشهای ورنی و جورابهای رنگی قرار دارند و تا زانو دیده میگردند. مرتب لبه زیر پوشش را با احتیاط پائین میکشد؛ اما این کار را فقط به منظور نشان دادن پاهایش انجام میدهد. بعلاوه او دارای چتر بزرگ آفتابی و بازوانی لخت است، خلاصه گفته شود، پارچهای از فریب و دروغ با کنارهدوزی ارزان بر تن دارد.
"ماهیگیر ... آیا شما هرگز از این نمیترسید که طوفان قایقتان را واژگون سازد؟ ــ ماهیگیر، شما اگر ماهیها داخل تور نشوند چه چیزی صید میکنید؟ ــ چه کسل کننده باید برای زنتان باشد وقتی شما شبها بر روی آب هستید. ــ آیا ماهیها در شب بهتر به تور نمیافتند؟ ــ برای من یک شوهر ماهیگیر داشتن غیرقابل تحمل است."
دختر ناگهان دهانش را میبندد و خیره میماند.
از سمت مزرعه پنج مرد در یک صف در حال دویدن میآیند. آنها کاملاً لخت هستند. سرها و دستهای برنزه اندام سفیدشان خود را کاملاً جلوهگر میسازند. آنها بر روی رانهای خود طوری میکوبند که صدای کف زدن میدهد، و هنگامیکه از کنار دختر میگذرند پوزخند میزنند ــ آنها راه دیگری برای عبور نداشتند. سپس آنها با هیاهو و خنده پر صدائی در آب میپرند.
دختر میگوید "آه خدای من، ماهیگیر" و دستهایش را جلوی چشمهایش میگیرد.
ماهیگیر دوستانه میگوید: "خانم عزیز، آیا مشکلی وجود دارد؟ اگر شما چیز دیگری بجز آنچه خداوند خلق کرده است می‏بینید بنابراین اجازه دارید با خیال راحت فریاد بکشید."

طبیعت
من از میان پرچینهای بلندی که در هر دو سمت آن سماقهای کوهی، آلوچههای جنگلی و تمشکها جرقه میزنند راه طولانیای را پشت سر گذاردهام. جاده ادامه مییابد اما من نمیدانم به کجا منتهی میگردد. شاهتوتها مشتاقانه پرندگان آسمان را به سوی خود میخوانند.
حالا به خیابان مشجری میپیچم که تمام شاخهها با ساقههای از گاری بذر افشان دزدیده شده خود را مهم جلوه میدهند. من از مزرعهای که در چرت بعد از ظهر فرو رفته است میگذرم و بعد در کنار ساحل دریا میرسم، جائیکه برای تکیه دادن گردنم یک سنگ مناسب مییابم، و جائیکه خودم را به دست لذت منحصر به فردی میسپارم، همان جائیکه خود را همیشه به کسی که یک سیگاربرگ عالی در کنار آب عالی میکشد عرضه میدارد. من خش خش صدای چیزی را میشنوم و نگاه میکنم که ببینم آن چیست.
کمی دورتر از من دختر جوانی ایستاده بود و قصد لخت شدن داشت. او به من نگاه میکند، و من به او نگاه میکنم.
من میگویم: "ببخشید، من متوجه نشدم که شما قصد دارید درون آب بروید."
دختر جوان میگوید: "مگه فرقی میکرد؟ کج که رشد نکردهام."
بعد با شادی میخندد و به در آوردن لباسش ادامه میدهد. حالا رفتن از آنجا خارج از ادب به نظرم میآمد. و او لحظهای دیرتر در آب بود، شنا میکرد و با حرکت دادن دستها خود را روی آب نگه میداشت و پستانهایش را در برابر امواج به بالا میکشید. حالا دختر به من میگوید: "آب سرده."
من به او میگویم: "اسم معشوق شما چیست؟"
"چه کسی به شما گفت که من معشوق دارم؟"
دختر میخندد و با کوبیدن دست آب را به اطراف میپاشاند و ادامه میدهد: "باشه میگم، او پسرِ مِدس یِنسن است و ما در ماه نوامبر با هم ازدواج میکنیم."
حالا دختر دوباره در ساحل است، پیراهنش را بر تن میکند و بند دامنش را گره میزند.
"بدرود!"
"بدرود! و از طرف من به پسرِ مِدس یِنسن سلام برسونید!"
دختر میگوید: "خیلی متشکرم"، بعد به راه میخندد و بدون آنکه به عقب نگاه کند میافتد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر