در اسمالند.


مهمانخانه روستا از مهمانها زندگی نمیکند. مالک آن به سختی میداند چه مبلغی باید برای تختخواب تقاضا کرد؛ و تمایل برای به دست آوردن نهار او را به دستپاچگیِ ناگواری دچار میسازد.
او از فروش مشروبات الکلی زندگی میکند و با این امتیازش بر چندین کیلومترِ اطراف خود حاکم است.
سر ساعت هشت شب درِ مغازهاش را میبندد و به سمت خانه رعیتیاش که در آن نزدیکی قرار دارد یورتمه میرود. در حالی که او میهمانخانه را تحویل دخترش میدهد.  
یک شب من در ایوان نشسته بودم. دو دقیقه از ساعت هشت میگذشت. در این لحظه یک زن کوچک و جوان و کارگر روزمزدی را در حال آمدن میبینم که قصد خرید معجون فراموشی برای سرور و شوهرش داشت.
من در زندگیام چهرههای غمگین فراوانی دیدهام، اما وقتی که مرد کلید را در برابر بینی او در قفل چرخاند هیچ کدام از آن چهرهها اینچنین مانند چهره او غمگین نبودند.
مرد میگوید: "تو دیر آمدی."
زن رفتن مرد و آهسته دور شدنش را تماشا میکند. مرد برای کسب و کار خود اهمیت زیادی قائل نبود ... در هر حال رقیبی برای او وجود نداشت. شاید آگاهی از این مطلب او را اخلاقمند ساخته و او فکر میکرده: خوب شد که ما شوهر این زن کوچک و جوان را از این مستی در امان داشتیم. چنین چیزی اتفاق میافتد! اخلاقمندی از مسیرهای عجیب و غریبی در انسانها وارد میشود.
من اما در چهره زن کوچک و جوان خواندم که بخاطر دیر به خرید رفتن کتک خواهد خورد. شاید زن وقت را پیش همسایهاش گذرانده بوده است. شاید که در مسیر طولانی جنگل درختان کاج خوابش برده باشد ...
من به دنبال مرد عرق فروش میدوم. من یک بطری شراب میخواستم ... از بهترینها. او انگار خودِ مهربانی شده باشد با من بازمیگردد. و زن کوچک جوان از میان شکاف در میلغزد و با من داخل مغازه میشود؛ زن یک پیاله کنیاک میگیرد و با شتاب به خانه بازمیگردد.
من رفتن زن را در حالیکه تاریکی افزایش مییافت تماشا میکردم.
برایم کاملاً روشن بود که کار غیراخلاقیای انجام دادهام. و من بسیار خوشحال بودم. برایم بی‌اهمیت بود که آندرس یا کارلِ او امشب تمام عقلش را در الکل غرق میکند ...
من گیلاسم را بلند میکنم و شراب وحشتناکم را به سلامتی ستمدیدگان مینوشم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر