مجرم.



مردی که دوازده سال تمام از صندوق پول محول شده به وی سرقت میکرد در برابر قاضی قرار میگیرد. حالا این دزدی کشف شده و او فوری به گناهش اعتراف کرده بود.
متهم در لباسی کهنه و با چهرهای افسرده و شرمگین آنجا ایستاده بود.
قاضی از او میپرسد: "چه حرفی در دفاع از خود داری؟"
در این وقت مرد زانو میزند و کف دستهایش را به هم میچسباند و میگوید: "قربان، من برای خودم دزدی نکردم، منو نگاه کنید، آیا من مانند کسی دیده میشوم که ثروتش را در راه زندگیای دلپذیر مصرف میکند! من بخاطر بچههایم سرقت کردم! من ده بچه دارم که اگر سرقت نمیکردم از گرسنگی میمردند. قربان، بچههایم را نگاه کنید، آنها مانند من فقیرند، گونههای رنگ‌پریده و لباسهای پاره پاره دارند. حقوق من همیشه آنقدر اندک بود که کفاف سیر کردن همه آنها را نمیداد. من با وجود پولهای سرقتی هم قادر به سیر کردنشان نبودم."
"آیا حرفهائی که میزند حقیقت دارند؟"
شهود حرفهای مرد را تأیید میکنند.
قاضی چنین میگوید: "بنابراین من او را از اتهام سرقت تبرئه میکنم، او فقط کاری را کرده است که باید انجام میداد. ــ اما او را ببرید و دار بزنید، زیرا او ده بچه را به جهان آورده بدون آنکه از خود بپرسد چگونه میتواند آنها را سیر سازد."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر