365 روز از زندگی من.(18)


نادانتر از آدمی که میپندارد پیروزی در جنگ شیرین میباشد آدمیست که شکست یک جنگ خلق و خویش را تلخ میسازد. اینان نمیدانند در یک جنگ مهم فقط مرگ و ویرانیست که ارتش پیروز و ارتش شکستخورده بر جای میگذارند.

خیلی مایلم پیش رئیسم خانم باخ برم و بهش بگم بیستم ماه مارس عید ماست، مرخصی میخوام. و بلافاصله با دیدن بالا رفتن گوشه ابروش بپرسم میدونی عید یعنی چی؟ و بدون انتظار شنیدن پاسخ بهش بگم: عید یعنی سر برآوردن سبزه از خاک، یعنی سمنو و سنجد، یعنی بیدار گشتن مرگ از خواب و حسادت بردن بر آب، بر خاک و هر چه بهار با آمدن خود زنده میسازد.
دیروز پس از شستن صورتم با آفرین گفتن به ریشم که کمی از لاغر و استخوانی دیده شدن قیافهام جلوگیری میکنه و اجازه نمیده مردم سالخورده ساکن محل کارم دچار وحشت شوند فرصت کردم به چشم‌هام هم نگاه کنم. با سرانگشت استخوان حدقه چشم راستم را کمی ماساژ دادم و به این فکر افتادم که چند روزی بخاطر آمدن عید مرخصی بگیرم و خواب درست و حسابیای بکنم که در این لحظه کسی در گوشم زمزمه کرد: "چطوری دلت میاد چند روز خانم (گ) رو تنها بذاری،؟ ... خانم (ن) رو که هر بار از کنارش رد میشی بوی عطر بینیتو غلغلک میده ... دلت براشون تنگ نمیشه؟ ... بهار فصل بیداریست و نه فصل خوابیدن!"
مانند فردی که پس از سالها پی به خطائی اساسی برده و آهی از ته دل برمیآورد و به خود میگوید "دیدی چه شد!!" من هم چند بار با خودم تکرار کردم "بهار فصل بیداریست!؟ ... بهار فصل بیداریست!؟" و بعد انگار جواب تمام سؤالات بی‌پاسخ جهان را یافته باشم به خودم گفتم "ایام عید که وقت خواب نیست، پس مرخصی گرفتن بخاطر درست و حسابی خوابیدن چه معنا دارد! وانگهی بیداری یعنی نخفتن به هنگام خستگی و تقسیم شادی در ایام عید؛ پس چه بهتر که این شادی را بخش بر بیست همنوع سالخورده کنم."
و به این ترتیب فکر گرفتن مرخصی را از ذهن دور ساختم و به جای شکستن آینه نگاهم را از آن دزدیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر