بهار بی‌لک.


بعد از دو ماه تلفن کرده و ازم میپرسه حالم چطوره!
میگم ممنون بد نیستم اما چرا دوست عزیز تو این مدت از خودت خبری ندادی؟ مگه سیم تلفونتو موش جویده بود؟
میگه تو که میدونی وقتی از دست کسی عصبانیام باید در خلوت به این غضب چیره بشم ... در چنین زمانی از همه چیز بیزارم و از خودم هم متنفرم ... باید وقت داشته باشم تا علت اصلی پیدایش خشم در خودم رو تعقیب کنم و ببینم از کجاها سر در میارم ... تو که خوب میدونی من به هیچوجه مایل به ناراحت کردن کسی نیستم ... به این خاطر همیشه در چنین زمانی خلوت گزینی پیشه میکنم تا نتونم به کسی حرف ناشایستی بزنم ... ولی حالا حالم خوبه و به خشمم غلبه کردم ... دلیل خشمم رو هم تا جائیکه خاطرم قادر به یاری دادن بود مشاهده کردم ... راستی میخواستم بهت عید رو هم تبریک بگم.
میگم حالا تا رسیدن عید چند روزی مونده، خب نمیخوای دلیل خشمتو به من بگی؟
خیلی راحت میگه نه! و وقتی تعجب منو حس میکنه ادامه میده دلیل خشمم دلیل من بوده و نه دلیل تو!
میپرسم بهتر نیست که برای فهمیدن و تکرار نشدن در بارهاش صحبت بشه؟
میگه اگه فراموش نمیکردی که زندگی متشکل از تکرار و تکرار و تکراره این حرف رو نمیزدی ... باید از با هم بودن لذت برد و از واژهها در شعر.
میگم خوب پس لااقل یک بیت شعر هم بخون!
دیوونه به جای یک بیت نیم بیت شعر برام میخونه و مکالمه رو قطع میکنه:
شب سیاه است اما بگذرد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر