بجای عید شما مبارک!


مرد به این گندگی خجالتم نمیکشه، انگار هنوز قرنها مونده تا آدم بشه. دیوونه به جای اینکه مثل بقیه مردم خوشحال و خندون شب چهارشنبهسوری رو با هیجان بگذرونه و خوش باشه نشسته زانوی غم در آغوش گرفته و به گرزی که اگه بزنی تو سر هر دیو سفید و سیاهی در جا محو میشه تند و تند پک میزنه و پشتبندش هم غرغر میکنه. اون دو تا ترقه هم که از سال پیش باقی مونده بود و میخواستم با ترکوندشون دروازه خوشبختی رو منفجر کنم بخاطر اخلاق گند این مردک برای خودشون با صدای فسی که شبیه به صدای <زکی> بود خاموش شدن.
بی‌ادب بهم میگه بابا جمش کن تو هم با این سین سین کردنت. همین تو و امثال تو مردم رو گمراه و تنبل کردین دیگه ... چرا اینطوری نگاه میکنی؟ راست میگم دیگه ... یعنی که چی دو هفته مردمو بخاطر تعطیلات عید از کار و زندگی میندازین ... هفت تا چیز سیندار دور هم میچینید و مثل آدمای دوران غارنشینی کنارش میشینید ... سبزه بیچاره رو هم که مثل انسانهای اولیه با این تصور که معجزه میکنه به هم گره میزنید ... به به ... دست ننهم درد نکنه با این بچه تربیت کردنش ...
گرز رو که به جنون کشونده بودش از دستش میگیرم و میگم بزنم با همین گرز تو سرت؟ میگه نه این چه کاریه ... یکی دو پک بهش بزن تا دم بگیره!
بعد از پک اول گرز را بهش برمیگردونم و میپرسم چی میگفتیم؟
میگه تو چیزی نمیگفتی ولی من میگفتم که ریشه خرافات در مغز تو و امثال تو هنوز هم خشک نشده ... خب آخه یعنی چی که سیب نشونه اینه، سکه نشونه اونه ... سیر جریانش اینه ... عدد هفت هم عدد مشدیه وگرنه هفته هشت روز داشت! بابا خدا پدر جنگلنشینهای ته آفریقا رو بیامرزه ... خب پس چرا ناراحت میشی وقتی مردم برای شفا گرفتن به شاخه درخت پارچه میبندن و میگی امان از مردم خرافاتی؟ مگه خودت کم خرافاتی هستی؟ تازه موقع بچگی وقتی تو با دیدن این دست از مراسم کیف میکردی نه تلویزیون داشتی نه رادیو و نه میوه درست و حسابی میخوردی و این مراسم برای عیدی گرفتن و کمی آجیل خوردن برات جالب بود ... حالا بچهها انقدر وسائل تفریح براشون آماده است که این مراسما حالشونو بهم میزنه!
دوباره از ترس نگاه خشمناکم گرزشو به من میده.
نمیدونم چرا هرچه آدم به این گرز پک میزنه از طولش کم نمیشه، چه قطری داره، درست مثل میل زورخونهها ساختهتش. جای اوباما خالی تا به یاد جوونیاش یک پک جانانه از این گرز میزد و به قول این دیوونه شاید بعداً پیشگو میشد!
دومین پک منو به فکر فرو میبره. مرددم که آیا جواب حرفاشو فقط با نگاههای خشمناک بدم یا واژههای مناسبی پیدا کنم و باهشون دمار از روزگارش در بیارم!
سومین پک منو کمی مهربونتر میسازه. به خودم میگم خب اونم آدمه پس حق اندیشیدن داره و میتونه فکرشو به زبون بیاره. بعد به یاد ایام تعطیلات عید میافتم و به یاد معلمای نامردی که در این روزا هم کرمشونو میریختن و محصلین باید یک دفتر مشق مینوشتن. یک پک محکم دیگه به سیگاری میزنم و به او که از جا بلند شده و در حال رفتنه برمیگردونم.
بی تربیت وقت خداحافظی بهم میگه برو سماقتو بمیک!
باید برم کنار سفره هفتسین خوشگلم بشینم، یک عکس دبش بندازم و تا خونه نرسیده براش بفرستم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر