یک آنارشیست.


من هنگام برداشت خرمن به مزرعه میروم، جائیکه کارگران غریبه مشغول کارند.
ناگهان بطور اتفاقی به چهره یکی از آنها نگاه میکنم، متعحب میگردم، میایستم و به او سلام می‎دهم.
من میپرسم: "شما اینجا؟"
او میگذارد گاری حامل محصول بگذرد و هاج و واج به من لبخند میزند.
او میگوید: "هیچ نترسید، من برای تحریک به خسارت وارد آوردن اینجا نیستم ... من حتی نمیتوانم در میان هموطنان فقیرم به یاد تحریک کردنشان هم بیفتم. در زمان برداشت محصول ... زمانی که دانههای زرد بر روی مزارع قرار دارند، بعد من نمیتوانم ..."
"چه کاری نمیتوانید؟"
من نمیتوانم آن کاری را که باید بکنم انجام دهم. سپس خودم هم نمیدانم که بر من چه میگذرد. در این زمان من کاملاً آدم دیگری هستم ... من باید دانهها را در دستانم داشته باشم، باید کمک کنم و آنها را به سیلو ببرم. چون نمیتوانم به خانه بروم بنابراین به این روستا سفر کردم. اینجا خیلی زیباست. چه پائیز زیبائی امسال داشتیم!"
"و بعد، وقتی دانهها از مزرعه جمعآوری شوند؟"
"بعد دوباره میتوانم. سوء تفاهم نشود ... دانهها سد راهم میگردند. پس از جمعآوری محصول چشمانداز دوباره آزاد میشود ... سپس من هوش و حواسم را به دست میآورم و به جائی سفر میکنم که باید در آنجا باشم."
او دوباره مشغول کار میشود.
بعد از بازگشتم مباشر میپرسد: "آیا او را میشناسید؟"
"من در خارج از کشور یک بار او را ملاقات کردم."
مباشر میگوید: "او چالاکتر از بقیه کارگرهاست. یک مرد شایسته و توانا. از صبح تا شب جان میکند و در حین کار آواز میخواند. با دیدن هر چیزی مانند کودکی شادی میکند، در بین کارگرها صلح میپراکند و وقتی کارگرها غرغر میکنند برای بخشیدن خلق و خوی شاد به آنها تلاش میکند. در این مرد قطرهای خونِ به شر آلوده وجود ندارد. کاش افراد بیشتری مانند او داشتیم."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر