بَتمَن به جنگ می‌رود.


بَتمَن و هفت‌تیر قلابی‌اش

من در حال شنیدن اخبار و همزمان تماشایِ بازی تخته نرد بینMochy  و  Sam Kormanدر یوتوب بودم که ناگهان بَتمَن مانند اجل معلق با سینه کنار کیبورد کامپیوترم فرود آمد و بلافاصله بدون مقدمه گفت: "تصمیمو گرفتم! برای جنگیدن می‌رم جبهه!"
بهت‌زده نگاه کردنِ من به بَتمَن صبرش را به پایان می‌رساند و می‌پرسد: "چرا چیزی نمی‌گی؟ چرا مانند آدم‌های کله پوک به من خیره شدی و حرف نمی‌زنی؟"
من برای اینکه از توهین کردن بیشتر او جلوگیری کنم با تعجب و کمی عصبانی می‌گویم: "مرد حسابی، تو ناسلامتی مرغ عشق هستی. مرغ عشق که نمی‌تونه جنگ‌طلب باشه! مگه نشنیدی که می‌گن: هرچه بگندد نمکش می‌زنند، وای به روزی که بگندد نمک."
بَتمَن سرش را بالاتر نگاه می‌دارد و با گردنی فراخته مانند شیری خشمگین فریاد می‌کشد: "چه عشقی؟! از وقتی که خواهرم رو از من جدا کردی دیگه برام عشق مُرده! دیگه بعد از او زندگی برای من معنای خودش رو از دست داده. دیشب وقتی خواب بودی قصد داشتم خودکشی کنم و خودمو از چنگال این زندگیِ سرد و غمگین نجات بدم، اما به خودم گفتم این جوانمردانه نیست که بدون خداحافظی از تو دست به خودکشی بزنم و دلم هم نیومد تو رو برای وداع گفتن از خواب بیدار کنم. تا بالاخره بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدم که لااقل قبل از مرگ به وطنم خدمت کنم و برای جنگیدن به جبهه برم!"
مردانگی بَتمَن تحت تأثیرم قرار داده بود، ولی این هم باعث نشد که عصبانیتم بخاطر این تصمیمِ نابخردانه‌اش کمتر شود. باید هرطور شده او را متقاعد می‌ساختم که این کار بر خلاف ذات اوست. بَتمَن و به جبهۀ جنگ رفتن! این برای من قابل درک نبود. اما من بَتمَن را خیلی بهتر از خودش می‌شناسم، خوب می‌دانم که کله‌شقی در خون اوست و خیلی سخت می‌توان به اراده‌اش خللی وارد ساخت. بنابراین باید به مبحثِ مشکلِ جسمانی‌اش که او را از رفتن به جبهه جنگ بازمی‌دارد ورود می‌کردم. من از او می‌پرسم: "تو اصلاً تصوری از جبهۀ جنگ داری؟ می‌دونی که برای جنگیدن به چه تعلیم و تمرینِ طولانی‌ای نیاز است؟ می‌دونی برای اسلحه بدست گرفتن احتیاج به دو دستِ سالم و قویست؟ تو هم که از آغازِ سر از تخم در آوردن از دو پای سالم محروم شدی. برای پرتاب نارنجک و شلیک توپ و موشک هم احتیاج به دو دستِ سالم و قویست که تو نداری. خوب می‌خوای بری جبهه که چکاری انجام بدی؟"
بَتمَن از اینکه من دو پایِ معیوب او را برای متقاعد ساختنش بهانه قرار داده‌ام غمگین شده بود. توقع نداشت که معیوب بودن پاهایش را در یک جملۀ کوتاه چند بار از من بشنود. در حقیقت من در این سالیان درازی که با بَتمَن و بقیه افراد خانواده‌اش زندگی کرده‌ام هرگز حرفی از پاهای او از دهانم خارج نگشته بود، اما چارۀ دیگری نداشتم و می‌دانستم که اگر نتوانم او را با بحث و گفتگو از رفتن به جبهه منصرف سازمْ بنابراین باید با هر حیله‌ای شده او را به چنگ آورده و بال‌هایش را ببندم تا قادر به پرواز و ترک کردنم نباشد. البته نباید ناگفته بگذارم که من تا آن لحظه هرگز بَتمَن را در دستانم نگرفته بودم. گرچه از دوران کودکی‌اش یکی از آرزوهایم در دست نگهداشتن او بود، اما او هرگز راضی به این کار نگشت و من هم کم کم این آرزو را بدست فراموشی سپرده بودم.

حالا این بَتمَن بود که به من خیره نگاه می‌کرد، و بعد مانند خردمندانِ پیر می‌گوید: "نخوردیم نون و گندم، ندیدیم دست مردم؟ تو فکر می‌کنی که من کمتر از دلفین‌های روسی هستم؟! آیا دلفین‌های روسی دو پا و دو دستِ سالم و قوی دارن؟ آیا توپ و موشک شلیک می‌کنن؟  فوقش به خودشون مواد منفجره می‌بندن و خودشونو می‌کوبونن به کشتی و یا مینِ دریائی. خوب من هم می‌تونم همه این کارها رو انجام بدم، دلفین تو دریا و من تو هوا! بچرخ تا بچرخیم! تازه من می‌تونم برای سربازهای خودمون آواز بخونم و خستگی رو از بدن و روحشون خارج کنم. من می‌تونم بدون اینکه دشمن به من مشکوک بشه به هرکجا دلم خواست پرواز کنم، من می‌تونم تمام اخبار و دستوراتِ محرمانه رو از محلی به محل دیگه پیش فرماندهان جنگ ببرم بدون اینکه کسی بتونه توسطِ شنود و هک کردنِ دستگاهِ فرستنده از آنها مطلع بشه!"
بَتمَن با منطق خود من را در بحث شکست داده بود و باید کوشش می‌کردم که آخرین حیله‌ام به نتیجه برسد و می‌گویم: "وطن تو این اتاق است و من هم دوست و هموطن تو هستم. حق با توست، شهر و کشورت هم وطن توست و باید از آن دفاع کنی. اما اوکراین که وطنت نیست، پس چرا می‌خوای آنجا در جنگ شرکت کنی؟"
بَتمَن دوباره مانند پیرمردی خردمند می‌گوید: "به دلیل خیلی ساده، چون بعد از اوکراین نوبت لهستان است و بعد نوبت آلمان و بدتر از همه نوبت برلین!"
برایم دیگر چاره‌ای باقی نمانده بود و با زیرکی می‌گویم: "درست می‌گی دوست خوبم! از تحلیلت خیلی خوشم آمد، حالا مطمئن شدم که از دانشِ تاکتیک و استراتژی جنگ بی بهره نیستی! باشه، قبول. گرچه من با رفتن تو به جبهۀ جنگ مخالفم، اما به تصمیمت احترام می‌ذارم و برات آرزوی پیروزی دارم! می‌دونم خیلی چالاکی، اما با این حال خیلی مراقب خودت باش. از خودت زود به زود برام خبر بفرست. نذار نگرانت باشم. حالا بیا همدیگر رو بغل کنیم و برای آخرین بار ببوسیم، چه کسی می‌دونه چه پیش میاد، شاید بعد از رفتنت نتونم جای خالی تو رو تحمل کنم و دست به خودکشی بزنم!"
بَتمَن اندوهگین بال‌هایش را می‌گشاید تا او را در آغوش گرفته و همدیگر را برای وداع گفتن ببوسیم.

من در حالیکه برای یافتن نخ به اینسو و آنسو می‌رفتم بَتمَن را چنان محکم در مشتم نگهداشته بودم که خون به سختی به مغزش می‌رسید و به این خاطر هنوز هم متوجه نشده بود که به او کلک زده‌ام و همچنان منتظر رد و بدل کردن بوسۀ خداحافظی بود.

من و بَتمَن.


بَتمَن بعد از فوت خواهرش.
بَتمَن آخرین فرزند مسیح و مریم است. مسیح و مریم دو مرغ عشقی بودند که من در تاریخ دوم اسفند سال 1384 خریدم. مریم و مسیح دارای نوزده فرزند شدند و نام آخرین فرزندشان بَتمَن است.
متأسفانه بدشانسی بلافاصله بعد از خارج گشتنِ بَتمَن از تخم گریبانش را گرفت و تا همین امروز که تنها بازماندۀ خانواده‌اش را از دست داد او را رها نکرده است.
البته من هنوز هم نمی‌دانم که آیا بی‌احتیاطی مادر باعث گشت که سرنوشت بَتمَن چنین رقم بخورد و یا خستگی و نداشتن نیروی کافی برای مراقبت و سختیِ غذا دادن به چهار نوزاد باعث این تراژدی گشت.
باری، مریم در دورانِ زیر بال قرار دادنِ چهار نوزادِ آخرش به بَتمَن فشار بیش از حد وارد کرده و به این خاطر هر دو پایِ بَتمَن بجای رشد کردنِ عمودی متأسفانه متمایل به چپ و راستِ بدنش رشد می‌کنند و او را از نشستن بر روی پاهایش محروم می‌سازند. اما او خیلی سریع آموخت که بعد از هر پروازْ دقیق و ماهرانه بر روی سینه‌اش فرود آید.
اما فاجعۀ بزرگتر برای او چشم‌پوشی از عشقورزیِ کامل با خواهرانش بود و او می‎‌بایست تمام عمر فقط به بوسه اکتفا کند.
تنها تسلیِ خاطر من در این بین رابطۀ بسیار مترقیانۀ خواهرها و برادرها با او بود. آنها با او مانند بقیه افراد خانواده رفتار می‌کردند و از تماشای پرواز و ویراج دادن‌های جسورانه‌اش بسیار لذت می‌بردند.
امروز ترزا، اولین فرزند مسیح و مریم، دار فانی را وداع گفت و بَتمن را تنها گذاشت.
در زیر درخت چنارِ حیاطِ خانه‌ام مقبرۀ خانوادگی بَتمَن قرار دارد. او بعد از مراسم خاکسپاریِ خواهرِ بزرگش هر از گاهی از پنجره اتاق به آن سو نگاه می‌کند و متفکرانه از خود می‌پرسد که اگر سعید زودتر از من غزل خداحافظی را بخواند چه کسی من را در مقبرۀ خانوادگی‌ام دفن خواهد کرد.

تیزبین.


دیدار من و قو در باغ وحش برلین
عاشق دوراندیش
زن: متوجه نشدم می‌تونی حرفتو تکرار کنی؟
مرد: گفتم اگه زمانی دیدی دارم می‌خندم و سرمو دو بار بالا و پائین می‌کنمْ معنیش اینه که می‌دونم تو کی هستی و هنوز هم خیلی دوستت دارم.
زن: به حق حرف‌های نشنیده! من که منظورتو نمی‌فهمم.
مرد: خانم، منظورتو نمی‌فهمم یعنی چه؟! من تا حالا بیشتر از هزار بار این موضوع رو برات تعریف کردم!
زن: بیشتر از هزار بار؟!
مرد: بله، یادت نمیاد سالها پیش بهت گفتم انگار دارم کم کم دچار فراموشی می‌شم؟
زن: تو نه تنها فراموشکاری، بلکه حتی فراموش کردی که فراموشکاری.
مرد: چی می‌گی خانم، ما در این باره هزار بار با هم صحبت کردیم!
زن: در باره چه چیزی؟
مرد: در این باره که اگه روزی بیماریِ فراموشیِ من به اون درجه از وخامتش رسیده باشه که دیگه قادر به حرف زدن و به یاد آوردن کسی نباشم و تو دیدی که من هر از گاهی بدون هیچ دلیلی می‌خندم متعجب نشی، چون من تو اون لحظه دارم به تو فکر می‌کنم و با دو بار بالا و پائین بردن سر می‌خوام به تو یادآوری کنم که هنوز می‌شناسمت و خیلی هم دوستت دارم ... البته اگه تا اون روز هنوز به یاد داشته باشی که من کی هستم.
زن: خوب عزیزم، اینو می‌تونستی از همون اول بگی، اینکه هزار بار تکرار کردن نداره.
 
تیزبین
یک کارگردان ماهر فردیست که بتواند تک تکِ بیست و چهار تصویر عکس در ثانیۀ فیلمی را که فیلمبردار می‌خواهد بگیردْ بدون پنهان ماندنِ نقطه‌ای در هر عکس از نظرش به راحتی مجسم سازد.
 
ناکام
صبوری یکی از آن صفات خوبیست که من بخاطر عجول بودنم از شیرینی مزایایش در این عمر هفتاد ساله‌ام به ندرت نصیب برده‌ام.
 
انشاء یک بچۀ بی ادب
ک...ر ، ک...س و ک...ن.
یکی از شگفتی‌های زبان فارسی در این سه کاف نهفته است و پیاپی هوش از سر زبانشناسان جهان می‌رباید.
ما فقط زمانی در گردابِ این سه کلمۀ کافدار غرق نخواهیم گشت که مسئولین محترم دست به دست هم نهند به مهر و هم آوا گردند و نوشتن و گفتن کلمات ک...ر را به نیزه و ک...س را به هدف یا سِپر اجباری نموده و نام بردن و نوشتن کلمۀ ک...ن را مطلقاً ممنوع اعلام کرده و مجازات سختی برای سرپیچی از این دستور در نظر گیرند.
 
بدشانس
برای مردی پس از مُردن جائی در بهشت در نظر گرفته می‌شود. 
از آنجا که مرد می‌پنداشت در بهشت همه چیز مجانیستْ بنابراین هرچه دلش می‌خواست می‌خوْرد و می‌نوشید و دیگران را هم سخاوتمندانه دعوت به خوردن و نوشیدن می‌کرد.
اما متأسفانه در روی زمین اشتباه به گوش مرد رسانده بودند و بر خلاف پندارش در بهشت هیچ چیز مجانی نبود. مرد بعد از مدتی به خاطر قادر نبودن به پرداخت بدهکاری‌هایش مجبور می‌شود تن به فروش یکی از کلیه‌هایش دهد، اما دکتر بهشت به اطلاعش می‌رساند که او در روی زمین بخاطر فروش هر دو کلیه‌اش با دار فانی وداع کرده و دارای کلیه نمی‌باشد.