کوشش برای یک بازسازی.(2)


میدان بزرگ با آن بقایای ویرانه خاکستری محلی‏ است که در کنارش مقر هیتلر قرار داشت. یک بلوک بتونی، در واقع از یک آتشفشان زیرزمینی پرتاب گردیده، یک سنگ قبر. من از میان کشتزارِ پوشیده از برف می‌‏گذشتم، در پشت سرم باد پرچم بزرگ قرمز رنگی را بر فراز دروازه براندنبورگ تکان می‌داد. اسب‌‏ها چهارنعل از روی دروازه به پائین فرود می‌‏آمدند یا به سمت آسمان پرواز می‏‌کردند و به همراه صلیبِ شکستهِ سیاه رنگ محو می‏‌گشتند. دانه‌‏های سفید برف در هوا تلو تلو می‌‏خوردند؛ من به هتلم می‌‏روم، جائی که پیشخدمت با ادبی خود را در برابرم تا کمر خم کرد و صورت غذائی که به زبان آلمانی و روسی چاپ شده بود را به دستم داد. من غذائی را انتخاب و او سفارش مرا یادداشت کرد و با نوک پنجه پا به سمت آشپزخانه رفت. من پشت میز نشستم و پاسپورتم را که به نام و نام خانوادگی من صادر شده بود لمس کردم، پاسپورتی که در داخل آن مشخصات من و یک یادداشت وجود داشت: علامت ویژه: ندارد. هم پاسپورت واقعی بود و هم نام من.
ادامه
در این لحظه هیچ چیز وجود ندارد. امروز صبح بدون داشتن جهانبینی از خواب برخاستم. همه چیز خاکستری رنگ بود. من روزنامه را برداشتم و مشغول خواندن شدم، بخصوص خبرهای مربوط به سیاست را. هنوز هم آنچه "سیاسیون" می‏‌گویند برایم جالب است. بعد از خوردن صبحانه، سیاست قدرت‏‌های بزرگ را دیگر درک نمی‏‌کنم. بعضی اوقات اما چنین به نظرم می‏‌رسد که انگار چیزی از آن می‌فهمم. هنگام نهار و هنگام شب دوباره نمی‌‏توانم آن را درک کنم. تا جائی که بتوانم طرحی از هستی دیروزم را تصور می‌کنم، بلافاصله بعد از بیداری ادعا می‌‏کنم، نه کاتولیک نه کمونیست و نه به اصطلاح "شاعر" بوده‏‌ام. من عقیده شخصی نداشتم. حالا بعد از ترک کردن تختخواب رادیو را روشن می‏‌کنم.
ــ ناتمام ــ

کوشش برای یک بازسازی.(1)


معلم چاق مرد مجردی بود، و مردم تعریف می‏‌کردند که او به جای تمبر نشانه‏‌های افتخاری که به مناسبت روزهای تعطیل به یقه کت و پالتوی شهروندان می‏‌زنند جمع‌‏آوری می‏‌کند. و باید صاحب یک کلکسیون کامل از این نشانه‌‏های افتخار باشد، و قبل از رفتن به شهر می‌‏بایست همیشه یک <نشان> مناسب آن روز را به یقه بزند. از این نوع کارها اغلب انجام می‏‌داد، اما او به این اصل هم احترام می‏‌گذاشت: "گر فنیگ بر فنیگ افزائی، برجی ‏گردد به سمت کوه طلا". حالا او می‏‌خندد و با این کار دندانِ طلائی‌اش می‌‏درخشد، و با دست‌ه‏ای از دفترهای آبی رنگ که زیر بغل زده است ناپدید می‏‌گردد. هنگام خارج کردن اشیائی که در زمین مدفونند، انسان‏‌ها و ابزارهای پر سر و صدا در ساعات نهار بیشتر از هر چیزی مزاحم من می‏‌گشتند. در این ساعات زمان حال با نیروئی عظیم به سخن می‌‏آید. ناقوس با وقفه‏‌های کوتاه به صدا می‌‏آید و من از این وقفه‏‌ها استفاده کرده تا خود را قوی سازم. در شیکاگو مدرسه‌‏ای در آتش می‏‌سوزد، و پلیس‏‌ها والدین خشمگینی را که قصد انداختن خود در آتش دارند دور می‌‏سازند. دوباره می‌‏بایست با زحمت خیابان‏‌های شهر کوچک را که اول سپتامبر سال 1939 به کلی سوخته بود طی کنم. این کار هوشیاری غیر عادی‏‌ای را طلب می‌‏کرد. و سرانجام نباید فراموش می‏‌گشت که در نبش خیابان کراکاوئر نانوائی قرار داشته است. اینجا نان شیرمال‏‌هائی با پوسته چسبناکِ طلائی روی تابه‌‏های عظیم و همواری برق می‏‌زدند. رایحه‏‌ها خیلی آسان فرار می‏‌کردند و حافظه آنها را حفظ نمی‏‌کرد. تمام کارم بیهوده می‌‏بود اگر من در این لحظه بوی نان و بخار گرمی که از درِ باز نانوائی هجوم می‌‏آورد را احساس نمی‏‌کردم. من با هجومِ عکس‏‌های شفافی که مانند کوه‌‏های یخ از خلاء صعود می‏‌کردند و همدیگر را با سر و صدا تکه تکه می‏‌کردند در نبرد بودم.
ــ ناتمام ــ

کوشش برای یک بازسازی.


Tadeusz Rozewicz
شروع روز
گذشتۀ من هر روز با من از خواب بیدار می‌‏گشت. وقتی خورشید ساقه گل‏‌ها را در پنجره‏‌ها جلوه‌‏گر می‏‌ساخت، همراه من همکارانم، همبازی‏‌هایم، معاونین رؤسای دبیرستان‏‌ها و صدها، بلکه هزارها نفر از انسان‏‌ها بیدار می‏‌گشتند. فوری تمام حادثه‏‌های خوب و بد بیدار می‌‏شدند؛ ابتدا بی‌‏حرکت و شفاف به خود حیات می‌‏بخشیدند و بعد مرا با خود درون جهانی که مدت‌‏های مدیدی از مرگش می‏‌گذرد می‏‌کشیدند.
امروز اما بیدار گشتنم کاملاً متفاوت بود. تمام گذشته ناپدید گشته و در پیرامون من فقط آینده، نورِ راه راهِ خورشید بر دیوار، پژواک قدم‌‏ها در خیابان و اشاراتی از راه دور وجود داشت. بعد از بیداری خود را در جزیره متروکی یافتم، همه آنچه که در این مدت سی و هفت سال از زندگیم گردآوری کرده بودم از من دزدیده شده بود. اینجا در این جزیره متروک نه آن اسباب‌‏بازی‏ که مادرم روزی به من هدیه کرده بود وجود داشت، نه حیواناتی که من از آن‏ها می‌‏ترسیدم، و نه حروف الفبائی که می‌‏آموختم. باید جهان را از نو می‌‏ساختم. باید همه دوستان و دشمنانم را از نو خلق می‏‌کردم. بنابراین از جا برخاستم و با زحمت پسر بزرگی که ناگهان از پشت خانه‌‏ای بیرون جهید و سنگ به سویم پرتاب کرد را به یاد آوردم و بعد معلم ریاضی چاق و عینکی را که مرا به پای تخته خواند و با لبخند در دفترچه یادداشت سیاه‌رنگش در جلوی اسمم یک صفر گذاشت.
ــ ناتمام ــ

الَکی‌خوش.


شرح دادن غصه‏‌هایش هنوز به پایان نرسیده بود که
شاعری در سن‌خوزه دقمرگ گشت.
بعد از برخاستن از خواب دلم مانند زن‌های باردار هوس چیزی می‏‌کرد. دلم می‏‌خواست اتفاقی می‏‌افتاد، اتفاقی خوش. اما اصلاً نمی‏‌خواستم که من در پیش‌آمدن این اتفاق سهمی داشته باشم، مایل بودم ناگهان چیزی خوش مانند راحت‏‌الحلقوم خود را نشانم می‌‏داد و با دادن قری به کمرش متوجه‌‏ام می‏‌ساخت که می‏‌توانم او را بخورم! _ چه اسم راحتی این معجون دارد، نمی‏@دانم این نامگذاری از کیست، هرکه بوده از سختی بی‏‌خبر نبوده، می‏‌دانسته گل خاردار یعنی چه، و دانه کردن انار چه مشقت‏‌بار‏ است!
دلم می‏‌خواست الکیْ خوش باشم، نه اینکه _ الکی‌‏خوش _ باشم، بلکه همینطور الکی الکی خوش باشم، و شادی با فراق بال پیشم نشسته باشد و من با نگاه کردن به او الکی برای خودم خوش باشم، و با زمزمه کردن "حلوا حلوا" دهانم را شیرین سازم.
به خودم می‏‌گویم بهتر است تا شادی از راه نرسیده یک نوک پا تا طبقه بالا پیش آقای دهخدا بروم و بپرسم "الکی خوش" یعنی چه.
در خانه را تا نیمه باز کرد و من از آن شکاف تنگ پی بردم که تازه از خواب بیدار شده است، برای اینکه زیاد مزاحمش نشوم بعد از سلام سریع سؤالم را مطرح می‏‌کنم: "الکی خوش یعنی چی؟"
آقای دهخدا از همان لای نیمه بازِ در نگاهی عاقل اندر سفیه به من می‏‌اندازد و بعد از تکان دادن سر سریع پاسخم را می‌‏دهد و به جای خداحافظی یک "الکی‏‌خوش" که از صد کیلو تمسخر هم وزنش سنگین‌‏تر بود می‏‌گوید و در را محکم می‏‌بندد: "شخصی که بی‌دلیل خوشحال باشد. مخالف افسرده".
داشتم از پله‏‌ها پائین می‌‏آمدم که متوجه می‏‌شوم با خودم در حال حرف زدنم: "منم هیچ دلیلی ندارم، پس خود خودشه!"
خوشحال به خانه وارد می‌‏شوم و مانند _الکی‏‌خوش‌‏ها_ در حال بشکن ‏زدن هوس ترنم کردن به سرم می‌‏افتد! برای پیدا کردن ترانه‌‏ای که <افسرده> را ناراحت نکند تمام سوراخ و سنبه‏‌های مغزم را می‌‏گردم!

قرائت در چند دقیقه.(27)


آنچه شما ترقی می‌‏نامید، خود را مانند کل تاریخِ معنوی انسان تکامل می‌‏بخشد، نه در توده مردم، بلکه در اقلیت کوچکی از انسان‏‌هائی‏ که دارای <نیت خیر> می‌‏باشند. همیشه اینگونه بوده است. آنجا که این گروه کوچک قدرت به دست آورد، برای یک لحظه بر روی زمین یک فرهنگ و مذهب الهی بوجود می‌‏آید. و تکلیف ما این نیست که جهان اصلاح‏‌ناپذیر را آموزش دهیم، بلکه به کرات این اقلیت را تشکیل داده و اجازه ندهیم که امپراطوری مورد تحدید کوچک خدا نابود گردد.
***
آرمان‏‌های مدرن فرهنگ ما طوری مقابل فرهنگ چینی قرار گرفته است که ما اجازه داریم از اینکه در آن سرِ کره زمین دارای یک چنین همتای ارجمندی هستیم خشنود باشیم. باید برای این خِرد غریبه بدون آنکه خود را مانند برده‏ تابع آن سازیم احترام قائل گردیم، احترامی که بدون آن قادر به یادگیری و درک آن نخواهیم گشت، و باید خاور دور را حداقل جزئی از تعالیم خود به حساب آوریم، همانطور که ما این کار را از زمان گوته با خاور نزدیک انجام دادیم. و وقتی ما صحبت‏‌های بسیار الهام بخش و سرشار از فرزانگی کونفوسیوس را می‏‌خوانیم، نباید آنها را به عنوان یک باریک‌بینی مفقودالاثر از زمان‏‌های گذشته در نظر گیریم، بلکه به یاد داشته باشیم که نه تنها آموزش‏‌های کونفوسیوس این امپراطوری پهناور را دو هزاره حفظ و یاری کرده، بلکه امروز هم اولاد کونفوسیوس در چین زندگی می‏‌کنند و نام او را با غرور با خود می‌کشند _ که در کنار آن‏ها پیرترین و با فرهنگ‌‏ترین اشراف‌‏زاده اروپائی جوان به نظر می‌‏آید. لائوتسه نباید جایگزین انجیل گردد، اما باید به ما نشان دهد که مشابه آن همچنین در زیر یک آسمان دیگر و در زمان‏‌های پیشتری رشد کرده است، و این باید ایمان ما را به این که نوع بشر به رغم همه چیز یک یگانگی‏‌ست و دارای هدف‏‌ها، ایده‌‏آل‌‏ها و گزینه‌‏های مشترک است تقویت کند.
***
پارسایان و مؤمنان بسیاری در جهان پراکنده‌‏اند که به کلیساها و مذاهب وابسطه نیستند، انسان‏‌هائی با نیت خیر، کسانی که زوال انسانیت و مرگ تدریجی صلح و اعتماد به جهان آن‏ها را سخت به وحشت می‏‌اندازد. برای این پارسایان نه کشیشی وجود دارد و نه تسکین خاطر از کلیسائی، اما برای آن‏ها نیز ندا دهنده، مقدسین و شهدا در کویر وجود دارد.
ــ ناتمام ــ

اولین نگاه به "چشمهایش".


بیشتر از یک ساعت است که از خواندن سطر آخر صفحه 145 کتاب "چشم‌هایش" آقای بزرگ علوی گذشته است و من بدون آنکه بدانم چه چیز مشخصی در این سطر نظرم را به خود جلب کرده است به آن خیره مانده‏‌ام: "یکمرتبه دست انداختم به گردنش و لب‌های خشک او را به لب‌های خود چسباندم. گفتم: "فرنگیس، فرنگیس!" گفت: "جانم، جانم!"
بیشتر اما سعی می‏‌کردم تصویری از آقا رجب بیابم. آدم‌هائی با قیافه مش رجبِ آن سال‏‌های دور در سراسر وطن فراوان یافت می‌‏گشت. نمی‏‌دانم چرا باید با مش رجب احساس همبستگی داشته باشم. سال‏‌ها می‏‌گذرد که تصویر مش رجب‏‌ها در جغرافیای ذهنم محو گشته است‏. به گمانم مش رجب‏‌های آن زمان‌‏های دور که من هم در برهه‌‏ای از تاریخ زندگی‌‏ام شانس دیدن بعضی از آنها را داشته‏‌ام دیگر باید به تاریخ پیوسته باشند. ناگهان دلم می‏‌خواهد کسی مانند مش رجب کنارم نشسته بود و من به جای فکر کردن برایش در استکان چای می‌‏ریختم و به حرف‌هایش گوش می‏‌سپردم. هنوز هم نمی‏‌دانم چرا این احساس همبستگی با افرادی مانند مش رجب در من زنده است! فهمیدنش در این وقت کم برایم مقدور نیست.
موضوع دیگر که ذهنم را در این مدت مشغول به خود نگاه داشته و برجسته‏‌تر از بقیه افکار خود را نشانم می‏‌داد "فرنگیس، فرنگیس!" گفتن استاد ماکان و "جانم، جانم!" گفتن فرنگیس بود.
در ذهن به دنبال پیدا کردن تصویری از بزرگ علوی می‏‌گردم. تصویری از زمانی که او در پشت میز کارش نشسته و در حال نوشتن این قسمت از داستان است؛ گفتم: "فرنگیس، فرنگیس!" گفت: "جانم، جانم!".
خوب می‌‏توانم تصویری از درشکه‌‏چی و درشکه را که به دستور فرنگیس کروک آن انداخته شد و قصد حرکت به سمت خیابان پهلوی را داشت مجسم کنم، اما هنوز نتوانسته‌‏ام تصویری از لحظه‌‏ای که این دو در داخل درشکه همدیگر را می‌‏بوسند و "فرنگیس، فرنگیس!" و "جانم، جانم!" به هم می‏‌گویند مجسم کنم!

سیگاری را روشن می‏‌کنم و زیر لب به خود می‏‌گویم: انگار عشق و عاشقی اصلاً به ما نیامده! و تصمیم می‏‌گیرم خواندن بقیه داستان را به بعد از ظهر موکول کنم.

پاکی.


قلبش به اندازه‏‌ای پاک بود که تمام ماشين‌لباسشوئی‏‌های جهان عاشقش بودند.
***
قلب پاکی داشت و مالک لباسشوئی محل دشمن خونی او بود. 
***
وقتی هر سه هفته یک بار با دست‌‏های خود شورت و جورابش را با پودر رختشوئی پاک می‏‌شست، این احساس به او دست می‏‌داد که یکی از پاک‌‏ترین بندگان خدا گشته. 
***
وقتی به او گفتند "چه قلب پاک و رئوفی داری" اشگ از چشمش جاری شد، ماسکش را شست و چهره پلیدش نمایان گشت. 
***
سعی می‌‏کرد جهان را تیره و تار نبیند و از زندگی لذت ببرد، اما کاکلش مانند میله‌‏های زندان مدام جلوی هر دو چشمش آویزان بود.

در پختگی انسان جوان‌تر می‌شود.(74)


ندائی از ماوراء میثاق‏‌ها.(7)
و حالا وقتی نیاز مرا در آغوش گرفته، و آذرخشِ زندگی واقعی بر من می‌‏بارد، و هوای نازک غیرقابل تحملِ آن مرا به انجام کاری سریع مجبور ساخته، بنابراین دیگر جای فکر و شک کردن باقی نمی‏‌ماند تا آن را مورد بررسی و تشخیص قرار دهم، بلکه من باید طلب او را اجابت کرده و نباید آگاهی و نظرم را به او تحمیل کنم، بلکه تنها چیزی که می‌‏تواند به او کمک کند، در حقیقت جوابی است که مرد جوان می‏‌خواهد، و فقط محتاج شنیدنش از یک دهان دیگر است، تا بتواند احساس کند که آن پاسخ خود اوست، نیاز خود اوست که آن را التماس می‌‏کرده است.
خیلی چیزها لازم است تا یک نامه سؤال یک ناشناس را تمام و کمال به گیرنده آن منتقل کند، زیرا که نویسنده نامه با وجود حقیقی و ضروری بودن نیازش، فقط می‌‏تواند با نشانه‏‌های متداول خود را بیان کند. او پرسید: "آیا زندگی دارای معناست؟" و این سؤال مانندِ دردِ جهان یک جوان دقیق و ابلهانه به گوش می‌‏آید. اما منظور نویسنده نامه از زندگی فقط و فقط زندگی خود اوست و ربطی با فلسفه‏‌ها، جزم‌ها یا حقوق بشر ندارد، و او به هیچ وجه نمی‏‌خواهد از حکمتِ فرضی من یک نظریه بشنود یا یک دستورالعملِ هنری برای مفهوم بخشیدن به زندگی بگیرد؛ خیر، او می‌‏خواهد که نیاز واقعی او توسط یک انسان حقیقی دیده شود، یک لحظه به اشتراک در آید، و بدین وسیله برای این‏ بار بر آن چیره شود. و اگر من خواهش او را برآورده سازم، بدینسان آنکه به او کمک می‏‌کند من نیستم، بلکه آن حقیقت نیاز اوست که جامۀ پیری و خردمندی را از تن من پیر و خردمند دریده و موجی آهنین و گداخته از واقعیت بر پیکر لختم می‏‌ریزد.
(از <اسرار>، ۱۹۴۷)

در پختگی انسان جوان‌تر می‌شود.(73)


ندائی از ماوراء میثاق‌‏ها.(6)
من اجازه ندارم سکوت کنم و نگویم که این نامه با همین سؤال بارها برایم فرستاده شده است، خوانده و جواب داده یا بی‌‏جواب گذاشته‏‌ام. اما نیروی نیاز همیشه با هم برابر نیستند، فقط این ارواح قوی و ناب نیستند که در ساعت مشخصی می‌‏آیند و چنین سؤالاتی مطرح می‏‌سازند، همچنین نوجوانان ثروتمندی با رنج‌‏ها و از خود گذشتگی نصفه و نیمه‌‏شان هم می‌‏آیند. یکی از آنها برایم نوشته بود که تصمیم را به عهده من گذاشته است، یک <آری> از طرف من، و او شفا خواهد یافت، و یک <نه>، به این ترتیب او خواهد مُرد _ _ و با آنکه طنین آن نیرومند بود، من اما این درخواست را گوشزدی به خودخواهی خویش حس کردم، به نقاط ضعفم، و بعد به داوری نشستم: این نویسنده نامه نه توسط <آری> من شفا خواهد یافت و نه با <نه> گفتن من خواهد مُرد، بلکه همچنان مشکل خود را آبیاری خواهد کرد و سؤالش را شاید با بعضی دیگر از سالخوردگان و خردمندان مطرح خواهد ساخت، خود را با جواب‏‌ها کمی تسلی داده و کمی سرگرم خواهد گشت، و کلکسیون پاسخ‌‏های به دست آمده را در پوشه‏‌ای جای خواهد داد.
اگر من معتقدم که این نامه‌نویسِ امروزی یک چنین فردی نیست، اگر من او را جدی می‌‏گیرم، به اعتمادش پاسخ می‏‌دهم و مایلم به او کمک کنم، این کار از طرف من رخ نمی‏‌دهد، بلکه توسط او، این نیروی اوست که دستانم را هدایت می‏‌کند، حقیقت اوست که از میان میثاقِ خِرد سالخوردگی برای خود راه باز می‏‌کند، پاکی اوست که مرا هم به بی‏‌ریائی وادار می‌‏سازد، و نه یک تقوا، یک صدقه، یک به خاطر انسانیت، بلکه بخاطر زندگی و حقیقت، درست به همان شکل که بعد از بازدم، با وجود همۀ نیت‏‌ها یا جهان‌بینی‌‏ها بعد از لحظه کوتاهی اجباراً دوباره دَم می‌‏آید. ما این عمل را انجام نمی‏‌دهیم، این عمل در ما رخ می‏‌دهد.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوان‌تر می‌شود.(72)


ندائی از ماوراء میثاق‌‏ها.(5)
از نامه چیزی به سویم پرواز می‏‌کند، چیزی در برابرم می‏‌درخشد، چیزی که من بیشتر با عصب‏‌هایم تا با عقل، بیشتر با معده یا سیستم عصبی سمپاتیکم تا با تجربه و خِرد حس کرده و متوجه می‌‏شوم: پرده نازکِ بخاری از حقیقت، یک آذرخش از پار‏گی ابرهای خمیازه‏‌کش، یک بانگ از آن سمت، از آن سوی میثاق‏‌ها و اطمینان‏‌ها، و چاره‌‏ای بجز شانه خالی کردن و سکوت، و یا اما فرمان بُردن و پذیرایِ آن بانگ گشتنْ وجود ندارد. شاید هنوز امکان انتخاب داشته باشم، شاید هنوز بتوانم به خودم بگویم: من به این جوان بیچاره نمی‌‏توانم کمک کنم، من هم مانند او کم می‌‏دانم، شاید بتوانم نامه را در پائین‌‏ترین قسمت از نامه‌‏های روی هم انباشته گشته قرار دهم و آنقدر نیمه آگاهانه برای در آن زیر ماندن و به تدریج ناپدید شدنش مراقبت کنم تا اینکه فراموشش کنم. اما وقتی من به این فکر می‏‌کردم همزمان می‌‏دانستم: من وقتی می‏‌توانم او را فراموش کنم که به نامه جواب داده شده باشد، و در حقیقت صحیح جواب داده شده باشد. اینکه من آن را می‌‏دانم، اینکه من از آن مطمئنم که از تجربه و خِرد سرچشمه نمی‏‌گیرد، از نیروی آن بانگ و از مواجه شدن با حقیقت می‌‏آید. بنابراین این نیرو از جائی می‏‌آید که من جوابم را خواهم آفرید، اما نه دیگر از خودم، از تجربه، از دانائی، از تمرین، از انسانیت، بلکه از خود حقیقت، از تراشه ناچیزِ حقیقتی که آن نامه نزد من حمل کرده است. بنابراین آن نیروئی که به این نامه جواب خواهد داد در خود نامه پنهان است، خود نامه جواب خود را خواهد داد، خود مرد جوان به خودش جواب خواهد داد. وقتی این نامه اگر این نامه از من، یک سنگ، یک سالخورده و خردمند، جرقه‌‏ای برمی‏‌خیزاند، بنابراین این چکش اوست، ضربه‏‌های اوست، نیاز اوست، این تنها نیروی خود اوست که جرقه را زنده می‌‏سازد.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوان‌تر می‌شود.(71)

ندائی از ماوراء میثاق‏‌ها.(4)
با اولین نگاه می‌‏شد چنین فرض کرد که این‏ می‌‏تواند تقریباً تمام جواب‏‌های ممکن سؤال مرد جوان باشد. اما به زودی، به محض جستجو کردن جواب‏‌های دیگر درمیابم که نه تنها چهار یا هشت، بلکه صد و هزار جواب وجود دارند. و اما، می‌‏توان قسم یاد کرد که برای این نامه و نویسنده آن در حقیقت فقط و فقط یک جواب، فقط و فقط یک در به سوی آزادی و تنها یک راه برای نجات از جهنمِ نیازش وجود دارد.
برای یافتن این جواب منحصر به فردْ نه سالخوردگی به من کمک می‏‌کند و نه خِرد. سؤال نامه من را به کلی در گوشه‏‌ای تاریک قرار داده بود، زیرا آن خردهائی که من در اختیار دارم، و همچنین آن خردهائی که کشیش‏‌های پیرتر و باتجربه‏‌تر در اختیار دارند، برای کتاب‏‌ها و موعظه‏‌ها، برای سخنرانی‏‌ها و مقاله‏‌ها البته بسیار عالی و قابل استفاده است، اما نه برای این مورد خاص و واقعی، نه برای این ناخوشِ صادقی که در حقیقت ارزش سالخوردگی و خِرد را خیلی بیش از حد ارج می‏‌نهد، و نه برای کسی که این سؤال برایش کاملاً جدی‌ست و واژه‏‌های ساده‌‏اش تمام اسلحه‏‌ها، نیرنگ‌ها و فن‏‌ها را از دستم خارج ساخته‌‏اند:
"من به شما اعتماد دارم."
حالا چگونه باید به چنین سؤال کودکانه و جدی این نامه پاسخ داده شود؟
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوان‌تر می‌شود.(70)


ندائی از ماوراء میثاق‏ها.(3)
تحقیق و بررسی واژه‌‏های "پیر و خردمند" سودی برایم نداشت. حالا برای اینکه کارم به نحوی با این نامه به پایان برسد مسیر معکوس را انتخاب می‏‌کنم و برای یافتن توضیح به جای واژه‏‌های منفرد به محتوای نامه می‌‏پردازم، به موضوعی که مرد جوان را به نوشتن این نامه واداشته است. و آن طرح یک سؤال بود، ظاهراً یک سؤال خیلی ساده، بنابراین جواب به آن هم باید ظاهراً خیلی ساده باشد. سؤال این بود: "آیا زندگی معنا دارد، و آیا بهتر نیست که یک گلوله در مغز خود شلیک کنیم؟" در نگاه اول چنین به نظر می‌‏رسد که این سؤال اجازه جواب‏‌های زیادی را نمی‏‌دهد. من می‏‌توانستم جواب دهم: خیر عزیزم، زندگی بی‏‌معناست، و حقیقتاً بهتر است که و غیره. یا می‌‏توانستم بگویم: عزیز من، البته که زندگی دارای معناست، و راه نجات به وسیله گلوله، حرفش را هم نزن. یا اینکه: البته زندگی بی‏‌معناست، اما با وجود این آدم احتیاج به کشتن خود ندارد. یا اما: زندگی البته معنی خوب خود را دارد، اما منصفانه با آن برخورد کردن یا درک کردنش آنقدر سخت می‌‏باشد که آدم بهتر است خود را با یک گلوله و غیره.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوان‌تر می‌شود.(69)

ندائی از ماوراء میثاق‏‌ها.(2)
بنابراین منِ پیرِ خردمند آنجا در برابر سقراطِ پیر و نابخرد ایستاده بودم و باید از خود دفاع می‏‌کردم یا خجالت می‏‌کشیدم. برای خجالت کشیدن به اندازه کافی علت وجود داشت؛ زیرا من علی‌رغم تمام نیرنگ‏‌ها و دقت‏‌ها خیلی خوب می‏‌دانستم نوجوانی که مرا خردمند نامیده است، این را به هیچ وجه فقط به خاطر نادانی و جهل جوانی انجام نداده، بلکه من فرصت انجام این کار را به او داده بودم، او را فریفته بودم، کم و بیش اختیار انجام این کار را توسطِ بعضی از واژه‏‌های شاعرانه‌‏ام که در آنها چیزی مانند تجربه و کنکاش، چیزی مانند حکمت و خِردِ قدیم احساس می‏‌گردد به او داده بودم، و گرچه من بیشترین "حکمت‌‏های" شعرگونه و جدولبندی گشته‌‏ام را بعداً دوباره به شکلی نقادانه مورد سؤال قرار می‌‏دهم، آنها را تغییر داده و باطل می‏‌سازم، اما با این حال باز در مجموع، در تمام مدت زندگی و کارم بیشتر <آری> گفته‏‌ام تا <نه>، بیشتر موافق بوده‏‌ام یا بیشتر بجای نبرد کردن سکوت اختیار کرده‌‏ام، اغلب بقدر کافی برای رسوم روحانی، اعتقاد، زبان و عادات احترام قائل گشته‌‏ام. در اینجا و آنجای نوشته‏‌های من مطمئناً یک آذرخش احساس می‏‌گشت، یک شکاف در ابرها و پرده‌آرائی عکس‏‌های سنتیِ محراب، یک شکاف که تهدیدی فاجعه‌آمیز در پشتش مانند روحی در حرکت بود، و اشاره شده بود که مطمئن‏‌ترین ثروت یک انسان فقر اوست و نانِ واقعی او گرسنگی‏‌اش می‌‏باشد؛ اما روی هم رفته من هم مانند بقیه انسان‏‌ها خود را بیشتر وقف شکل‏‌های زیبای جهان و سنت‌‏ها می‏‌کردم، باغ‌‏هائی از فوگ‏‌ها، سونات‌‏ها، سنفونی‏‌های تمامِ رنگ‌‏های سرخ آتشین و تهدید‏آمیزِ آسمان و بازی‏‌های جادوئی و دلجوئی‏‌های زبان را به تمام ماجراهائی که زبان در آن‏ها توقف می‌‏کرد و به هیچ تبدیل می‏‌گشت ترجیح می‌‏دادم، زیرا تجربه غیرقابل تصور و وصف درونی جهان فقط برای یک لحظه بی‌نهایت زیبا، شاید فرخنده، شاید لحظه‏‌ای مرگبار مانند راز و شگفتی به ما نگاه می‏‌کند. اگر نویسنده جوان نامه به من یه عنوان یک سقراط بی‌خرد نگاه نمی‌‏کرد، بلکه به عنوان یک خردمند به مفهوم پرفسور و پاورقی‌نویس می‌‏نگریست، به این ترتیب می‏‌توانستم روی هم رفته به او حق بدهم ...
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(68)

ندائی از ماوراء میثاق‌‏ها.(1)
اما حالا واژه "خردمند"! بله، واقعاً چه معنائی باید این واژه می‏‌داد؟ اگر آن معنا یک هیچ‏ چیز، چیزی کلی، چیزی مبهم، یک اصطلاحِ متداول، یک حرفِ تو خالی بوده باشد، بنابراین آدم می‌‏توانست آن‏ را اصلاً حذف کرده و ننویسد. و اگر که چنین نبوده، اگر می‌‏بایست آن واژه حقیقتاً دارای معنی باشد، چگونه می‌‏توانستم پی به این معنی ببرم؟ روش قدیمی <تداعی آزاد معانی> که اغلب از آن استفاده می‌‏کردم به یادم می‌‏آید. من کمی استراحت می‏‌کنم، در اطاق چند بار قدم می‏‌زنم، به خودم یک بار دیگر واژه "خردمند" را می‌‏گویم و منتظر آمدن اولین فکر به ذهنم می‏‌مانم. و حقیقتاً اولین واژه‏‌ای که به خاطرم می‌‏رسد، واژه سقراط بود. به هر حال از هیچ چیز بهتر بود، این فقط یک واژه نبود، این یک نام بود، و در پشت نام مفهومی ذهنی نایستاده بود، بلکه یک قامت، یک انسان ایستاده بود. حالا مفهوم لاغر خِرد چه ربطی با نام آبدار و واقعی سقراط داشت؟ تشخیص دادن آن کار آسانی بود. خِرد آن صفتی‏‌ست که توسط معلمیِن مدرسه و اساتید دانشگاه، توسط شخصیت‌‏های مهم در سخنرانی‏‌های سالن‌‏های پُر ازدحام، توسط سرمقاله‌نویسان و پاورقی‌نویسان به محض اینکه آنها در باره سقراط صحبت می‌‏کردند ناگزیر اول از همه به او اهدا می‏‌گردید. سقراطِ خردمند. خِرد سقراط _ یا آنگونه‏ که فرد مهم سخنران خواهد گفت: خِرد یک سقراط. بیشتر از این در باره این خِرد گفته نمی‌‏شد. اما یقیناً بلافاصله بعد از شنیدن حرف‏‌های تو خالی، یک واقعیت، یک حقیقت، یعنی سقراطِ حقیقی، کسی که با وجود تمام افسانه‏‌های با پرده چین‌دار تزئین داده شده با قامتی قوی و کاملاً متقاعد کننده خود را نمایان می‏‌ساخت. و این قامت، این مرد آتِنیِ پیر با صورت زشت خوبش در باره حقیقتِ خود بدون سوء‌تفاهم و صریح اطلاع داده بود، و قاطعانه اعلام کرده بود که او چیزی، مطلقاً چیزی نمی‏‌داند، و به هیچ وجه ادعائی بر مسند خِرد ندارد ...
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوان‌تر می‌شود.(67)


ندائی از ماوراء میثاق‌‏ها.
اخیراً از طرف مرد جوانی که برایم نامه‌‏ای نوشته بود، با لقب "پیر و خردمند" مخاطب قرار گرفته شدم. او نوشته بود: "من به شما اعتماد دارم، زیرا که می‏‌دانم شما پیر و خردمندید". من اتفاقاً در این لحظه وقت بیشتری برای خواندن نامه‏‌های رسیده داشتم و نامه‌‏ای را که مانند صدها نامه دیگر به چشم می‌‏آمد برداشته و بدون توجه به جزئیات اول یک جمله و چند واژه از آن بیرون کشیدم، آن‏ها را با دقت کافی ملاحظه و از ماهیت‌شان سؤال کردم. آنجا نوشته شده بود "پیر و خردمند" و این می‏‌توانست یک پیرمرد خسته و بد خلق گشته را که در سراسر زندگی طولانیِ و پُر بارش خود را اغلب به حقیقت بی‌‏اندازه نزدی‌کتر از حالا که وضعیتی چندان رضایت‌بخش ندارد به هوس خندیدن وادارد. پیر، بله، من پیر بودم، این درست بود، پیر و کهنه، مأیوس و خسته. و اما واژه "پیر" می‌‏توانست کاملاً معنی دیگری را هم بیان کند! وقتی مردم از اسطوره‌‏های پیر، خانه‏‌ها و شهرهای پیر، درختان پیر، جوامع پیر، آئین‏‌های پیر می‏‌گفتند، واژه "پیر" مطلقاً چیزی از بی‌ارزش کردن، استهزا یا تحقیر با خود به همراه نداشت. بنابراین من حتی از کیفیت‏‌های پیری هم فقط خیلی کم می‏‌توانستم برای خود استفاده کنم؛ من مایل بودم از معانی متعدد این واژه فقط نیمه منفی‌‏اش را برداشت کرده و برای خود در نظر گیرم. حالا، ممکن است برای نویسندۀ جوانِ نامه واژه "پیر" یک فرد خوش‌منظر، ریش‌خاکستری، با لبخندی ملایم، از یکسو رقت‌انگیز، و از سوی دیگر شایستۀ احترام معنا و ارزش داشته باشد؛ حداقل برای من در زمان‏‌هائی که هنوز پیر نبودم همیشه این معنی را می‏‌داد. بسیار خوب، می‏‌شد این واژه را قبول کرد، فهمید و به عنوان لقب گرامی داشت.
ــ ناتمام ــ

خرد از نوع تبتی آن.(91)


بیاموز کسانی را که شباهتی با تو ندارند، کسانی را که با فرهنگ تو و با تاریخ تو بیگانه‏‌اند دوست بداری. آن‏ها آیینه دیگری از خود تو می‌‏باشند. تو بدون آن‏ها دارای عکس ناکاملی از خوشبختی هستی و حقیقتاً با خود به صلح و صفا نرسیده‌‏ای.
***
از مشاجره و نزاعی که قلب را تیره می‌‏سازد بپرهیز. کار آن‏ها مهیا ساختن زمین برای رنج و انزواست.
***
در درونت طلب خوشبخت بودن را بدون توجه به تمام سدها و درنگ‌‏هایت ترویج ده. از مناقشه با خود مضایقه نکن. اگر خواهان خوشبختی هستیْ باید مهار کردن هیجانات و تمایلات فکری‌‏ات را بیاموزی.
***
اگر از زندگی خرسند باشیْ زندگانی نیز تو را پذیرا خواهد گشت.
***
بخشیدن و پذیرفتن از قلب سرچشمه می‏‌گیرد و داوطلبانه هم به قلب بازمی‏‌گردد. محل خرسندی آنجائی‏‌ست که تو می‌‏باشی. کسی خوشبختی را هرگز خارج از خود به دست نیاورده است. فقط یک محل وجود دارد که همزمان سرچشمه سلامتی، فراوانی و شگفتی‌‏ست، و این محل در درون توست.
***
اگر خواهان خوشبختی هستی، باید خود را از تمام تکبرها و نامهربانی‏‌ها رها سازی. عقب ننشین، بلکه با دستانی گشوده به استقبال دیگران بشتاب.
***
تقسیم کردن یعنی افزایش دادن شانس خوشبختی.
ــ ناتمام ــ

بهار در راه است، برخیز و ببین.


سحر در حال گذر کردن از میان شهر زیر لب می‏‌خواند "روشنیِ آسمان صدایت می‏‌زند" و تکه‌‏ای از نور هنوز کمرنگی که رویش نوشته شده بود "برخیز! بهار در راه است" را مانند کارت ویزیتی به هر که در سر راهش می‌‏دید می‏‌داد.
شمعی روشن می‌‏کنم و در روشنائی آن مشغول خواندن تکه نوری که سحر از پنحره داخل اتاقم پرت کرده بود می‌‏شوم "برخیز! بهار در راه است."
از اینکه سحر چنین مطلب سخت‏‌فهمی را با نورِ ضعیفی نوشته است کمی تعجب می‏‌کنم. در حال فکر کردن چندین بار زیر لب تکرار می‌‏کنم "برخیز! بهار در راه است." اما باز منظور سحر از این نوشته را درک نمی‏‏‌کنم. نمی‏‌دانستم به چه علت باید برخیزم و بهار دقیقاً کجاست، آیا تا چند دقیقه دیگر اینجا خواهد رسید، و اگر زمانِ دقیق آمدنش معلوم نیست پس چرا سحر در برخاستن من و دیگران عجله دارد!؟ این و سؤال‏‌های دیگر همگی بی‏‌جواب ماندند. پنجره را باز می‏‌کنم تا سحر را صدا کرده و سؤالم را با او مطرح سازم که باد شدیدی، نه، بهتر است بگویم طوفانِ زشت و سردی به چنان سیلیِ محکمی دعوتم می‏‌کند که چهار ستون بدنم به لرزش می‏‌افتد. بدون بستن پنحره با زدن شیرجه خارق‏‌العاده‌‏ای خود را در زیر لحاف پنهان می‏‌سازم.
به جای شِکوه از دست سحر خانم که نزدیک بود به خاطرش درجا یخ بزنم، چند دشنام نثار این شبِ سیه‌ دلِ بی‏‌خاصیت می‌کنم که حتی از پس نور ابتدائی و ضعیف سحر هم برنمی‏‌آید چه برسد به نور خورشید، و برای دیدن آنهائی که به درخواست سحر برخاسته‌‏اند و هم برای این که سحر فکر نکند در خوابم بدون بستن چشمانم تا غروب می‏‌خوابم.

سه قتل.(11)


وقتی شمشیر از دست آنتانلیس به زمین می‌‏افتد چنان بلند و اندوهگین جرنگ جرنگ می‏‌کند که شاهزاده خانم آن را می‏‌شنود؛ از ناامیدی قلبش می‏‌شکند و او هم می‏‌میرد. او به آن شکل که در قصه‏‌ها می‌‏آید نمی‏‌میرد، بلکه مانند انسان‌‏های روی زمین می‏‌میرد.
و اینچنین دومین قتل انجام می‏‌گیرد.
و سومین قتل؟
فقط یک لحظه تحمل کنید! آیا آنتانلیس را می‌‏شناسید؟ نه، آن پسرک را که چیزهای نادیدنی را می‏‌دید ... او را که با رؤیایش مُرد.
همسایه‌‏ها تعریف می‌‏کنند که آنانلیس بلافاصله بعد از دومین قتل دوان دوان پیش نویسنده محترم ما می‏‌رود. به نظر می‌‏آمد که او همان پسر قدیمی‏‌ست، اما او کاملاً کس دیگری بود ... می‏‌گویند، نویسنده او را به جا نیاورد و پرسید که او کیست. پسر کسی بود که نویسنده او را هرگز ندیده بود: یک محصلِ قانع، هشیار و اهل عمل. وَه، این آنتانلیس آدم مهمی خواهد گشت! در پایان از پدرش هم پیشی خواهد گرفت _ جوان‌‏ها دارای پاهای چالاکی‌‏اند!
نه، مرد کوچک پنجرۀ نویسنده را نشکست. او حتی یک بار هم با تیرکمانِ قوی خود که از جیبش بیرون زده بود سنگ پرتاب نکرد. او فقط چشمانش را بسته بود و مانند پدرش از گوشه لب می‏‌خندید و می‌گفت: "نویسنده بد، مدت‌هاست که از فاسد شدن شاهزاده خانمت می‌‏گذرد."
حتی یک تیراندازِ ماهر هم نمی‌‏توانست قلب نویسنده محترم را مانند این پسرک هدف قرار داده و بشکند.
و سومین قتل اینچنین اتفاق افتاد.
البته، نویسنده اجازه نداد که پیکر پیرش خم گردد، او تلو تلو نخورد و به زمین نیفتاد. نویسنده‏‌ها مانند مردم عادی نمی‌‏میرند. آن‏ها وقتی می‌‏میرند که آثارشان بمیرد. تنها اثرِ زنده نویسنده محترم ما مُرده بود _ بنابراین او هم با جهان وداع کرد، گرچه او، اگر بشود به شایعات اطمینان کرد، هنوز هم مشغول نوشتنِ خاطرات خود است.
آه، شما مردم عاقل و اهل عمل، شمائی که اجازه می‌‏دهید چگونگی تغذیه سالم‌تان توسط علم و دانش هدایت گردد، شماها قاتل نیستید!
ــ پایان ــ

سه قتل.(10)


اما در لحظه نهائی به یاد می‏‌آورد که تزهای آموزش و پرورش در رابطه با تنبیه بدنی چه ناپایدار می‌‏باشند. پدر عصبانی می‏‌شود، آرزوی به جهنم رفتنِ تمامِ دلایل علمی را می‏‌کند و نگاه منتقدانه‌‏ای به تجربه‏‌های زندگیش می‌‏اندازد. اما این تجربه‏‌ها عجیب‌تر از شناخت و دانش‌‏های او بودند.
"تو می‌گی، شاهزاده خانمِ تو در زیر یک طاق نمناک و تاریک در حال از بین رفتنه؟" و با انگشت اشاره تقه‌‏ای به پیشانی بچۀ شیطان و کله شق می‌‏زند.
"بله. او منتظر منه. من قسم خوردم که نجاتش بدم!"، آنتانلیس شمشیر سحرآمیزش را در هوا می‏‌چرخاند و نشان می‏‌دهد که چگونه می‌‏خواهد به عهد و پیمان خود عمل کند.
پدر با خودشیرینی ادامه می‌‏دهد "بسیار خوب. حالا اینطور فرض می‏‌کنیم که شاهزاده خانمِ تو واقعاً آنجا باشد" اما کمی فکر کن پسرِ کوچلوی من، این اصلاً امکان داره که آدم این مدت بدون نور خورشید و اکسیژن در زیر یک طاق نمدار در زیر زمین زنده بماند؟ نه، پیروزی بر اژدها هیچ شعفی برای تو نخواهد داشت ... تو آنجا اسکلتِ شاهزاده خانم را پیدا می‏‌کنی ... و بوی تعفن ..."
آنتانلیس از تصویر وحشتناکی که پدر برای او می‏‌کشید و از فکر این که در آن تاریکی فقط اسکلت شاهزاده خانم زیبا را پیدا کند وحشتزده می‌‏شود و شمشیر سحرآمیز از دستش به زمین می‌‏افتد. در این لحظه درخشش چشمانش نیز محو می‏‌گردد _ آن‏ها دیگر قصر جادوئی، اژدها و شاهزاده خانم تیره‌بخت را نمی‏‌دیدند. به جای دیوارهای تسخیرناپذیر قصر یک پرچین سوراخ سوراخ شده جلوی چشمانش با نور کمی روشن و خاموش می‏‌گشت، و به جای قصر یک اطاقک ترانسفورماتور سر برآورده بود. پلنگ‏‌ها و شیرها مانند گربه‏‌ها و سگ‏‌های معمولی میو میو و واق واق می‏‌کردند، و همراهان چهچهه‌زن شاهزاده خانم دوباره تبدیل به عروسک‏‌های پارچه‏‌ای می‏‌گردند.
اینگونه آنتانلیس می‌‏میرد _ آنتانلیس قهرمان، آنتانلیس رؤیائی.
اینچنین اولین قتل اتفاق می‌‏افتد. اولین قتل، و متأسفانه نه آخرین آن.
ــ ناتمام ــ

سه قتل.(9)


پدر دهانش را باز می‏‌کند "چی؟" و در این وقت سی و دو دندان که مانند قارچ‏‌های سنگی کنار هم چیده گشته بودند مصممانه می‌‏درخشند. تشخیص دادن دندان‌‏های سالم از دندان‏‌های فاسد ناممکن بود _ تمام دندان‏‌ها به طرز ماهرانه‏‌ای پُر شده بودند.
پدر آنتانلیس فقط پدرِ دلسوزی نبود _ این پدرِ عاقل و مردِ عمل تمایل به علم داشت. بعد از نهار کالری‏‌ها را محاسبه می‏‌کرد و اگر به یک پیاده‏‌روی می‏‌پرداخت، تلاش می‏‌کرد که تا حد امکان اکسیژن تنفس کند. بر روی نانش کره نمی‏‌مالید، بلکه ویتامین آ، و وقتی او تخم‏ مرغ می‏‌خورد، به شدت به تثلیث مقدس ویتامین‏‌های آ+ب+دِ موجود در آن فکر می‏‌کرد. و او همچنین عادت داشت که خیلی علمی از جا برخیزد _ ابتدا پای چپ را در یک دمپائی گرم و بعد پای راست را در جفت دیگر می‏‌کرد. آیا تعریف کردن عریض و طویل این که چگونه پدر تصمیم نجیبانه و قطعی جنگ تن به تن فرزندش با اژدها را ارزیابی کرد ارزش دارد؟
قبل از هر چیز پدرِ عاقل کوشش کرد قصر تخیلی آنتانلیس را به وسیله درس دادن به او در باره ویتامین‌‏ها و فایده معین‌شان برای موجود زنده ویران سازد. اما فقط تصورش را بکنید، این ملخ پا باریک تسلیم نگشت. او هنوز زیر لب چیزی از شاهزاده خانم تیره بخت می‌‏گفت ...

پدرِ فاضل می‏‌خواست به استدلالِ کاملاً غیرعلمی متوصل شود _ به شلاقِ قدیمی‏ که با آن خودِ او را در کودکی تعلیم داده بودند.
ــ ناتمام ــ

سه قتل.(8)


چه چیزِ بیشتری می‌‏شد برای قهرمان طلب کرد؟ تنها کاری که می‏‌بایست انجام گیرد این بود که تُفی بر کف دست کرده و اژدهای وحشتناک را به جنگ تن به تن فراخواند!
این حتمی بود که آنتانلیس خیلی سریع بر آن عفریت پیروز می‏‌گشت و بعد شاهزاده خانم را آزاد می‌‏ساخت، اما ...
آه، این <اما>ی ازلی! فقط آنتانلیس نبود که در این جهان پهناور زندگی می‏‌کرد.
برای تربیت و آینده او بزرگ‌ترها مراقبت می‌‏کردند _ مادر و پدر او.
بهتر است که اصلاً از مادرش صحبت نکنیم _ وگرنه در پایان سایه‌‏ای بر مادران دیگر می‌‏اندازد. این بقدر کافی گویاست که او در تمام عمرش تنها یک کتاب خوانده بود. در حقیقت یک کتابِ عجیب _ "بزرگ‌ترین آشپز زن" _ ، اما در هیچ کجای این کتابْ حکمت نوشته نشده بود، که انسان همان‏ اندازه به رویا محتاج است که ادویه به گوشت یا بوقلمون. مادر آنتانلیس حتی نمی‏‌توانست از تعدادی اژدها، چند شاهزاده خانم و دیگر محصولات مبهم سُس گیاهی مهیا سازد.
گاهی وقتی مادران در زیر بار نگرانیِ تربیت کودکان دیگر نه راه پس دارند و نه راه پیشْ به پدران متوصل می‏‌گردند. چرا پدر، این رئیس خانواده از کودک مراقبت نمی‌‏کند؟
آنتانلیس در باره چیزی چرند می‏‌بافت، تمام گوشه‌‏ها را با تکه آهن‌‏های کوچک و ناخن‌‏ها کاملاً پُر ساخته بود، او می‏‌خواهد برای زنی یک اطاق بسازد _ آری، او حتی با گچ در اطاق‏ غذاخوری گوشه‌‏ای را برای خودش تعیین کرد. آیا نباید همه این قصه‏‌ها با پایانی بد به آخر برسند؟
ــ ناتمام ــ

سه قتل.(7)


و جوانک حقیقتاً برای جنگبدن با اژدها و نجات شاهزاده خانم دست به کار می‌‏شود.
حیاط با آن سنگفرش خاکستری رنگ و رخت‏‌های آویزان بر طناب ناگهان غیب و پرچین کوتاه تبدیل به دیوارهای تسخیرناپذیر قصر جادو می‌‏گردد. اژدهای وحشتناک خود را در اطاقک ترانسفورماتوری که بر آن نوشته شده بود "خطر مرگ" مخفی می‏‌سازد ...
قصر سر به آسمان کشیده بود، حیوانات درنده می‌‏غریدند _ به فرمان آنتانلیس گربه‏‌ها و سگ‌‏ها خود را به شیرها و پلنگ‌‏ها تغییر می‌‏دهند. وقتی آنتانلیس قطعه آهنی پیدا می‌‏کرد، زنجیری می‏‌شد برای بستن اژدها، اگر جائی ناخن پوسیده‌‏ای می‏‌یافت، دندانِ افتاده شده اژدها می‌‏گشت که او با آن سنگ‌‏ها را خُرد می‏‌کرد، وقتی قطعه چوبی را می‏‌شکست، نیزه‌‏ای می‏‌گردید و او می‏‌توانست آن را در چشم اژدها فرو کند! حتی عروسک‏‌های خواهر کوچکش هم به کمک آنتانلیس آمدند. او آنها را به عنوان یاران برجسته خود انتخاب کرده بود، آن‏ها می‌‏بایست مانند پرندگان در حالِ چهچهه‌ زدن دنباله لباس بلند شاهزاده خانم را حمل کنند.
آنتانلیس چنان شیفتۀ زندانی تیره بخت شده بود که فراموش می‏‌کرد صبح‌‏ها دندان‏‌هایش را مسواک کند، و گاهی برای استفاده از دستمال برای تمیز کردن بینی دیر واکنش نشان می‏‌داد. وانگهی چه تعداد از مردم می‏‌دانند که یک دستمال بر سر یک نیزه بلند می‌‏تواند مانند درفشی در هوا موج بزند؟

نویسنده محترم از بودن آنتانلیس بی‌‏نهایت خوشحال بود و چون به یاد می‏‌آورد که چگونه در کودکی با انگشتانی ناآزموده تیر و کمان ساخته بوده است، بنابراین با دستان خود برای قهرمان یک شمشیر سحرآمیز می‏‌سازد.
ــ ناتمام ــ

سه قتل.(6)


قبلاً این طور بود، اما حالا چون نویسنده می‏‌ترسید که شبح شاهزاده خانم ناتوان گشته را از این فاصله دور بنگرد، نگاهش ناگهان با چشمان زیبا و درخشنده پسر جوان مواجه می‏‌شود، و بی‌آنکه خود متوجه گردد شروع به تعریف از قصه غم‌‏انگیزش برای او می‌‏کند.
در این وقت چشم‌‏های آنتانلیس درشت می‏‌شوند _ چنین به نظر می‌‏آمد که انگار خورشیدِ غروب‏‌کرده می‌‏توانست در آن غرق گردد!
آنتانلیس فریاد می‏‌زند: "من شاهزاده خانم را نجات می‌‏دهم. من! من! من!". نویسنده بی‌‏نهایت خوشحال می‏‌شود. عاقبت ناجی پیدا شده بود! اگر شاهزاده خانم غروب زندگی او را گرم نمی‌‏ساخت، خورشد هم با گرمایش بی‏‌ثمر به چشم می‌‏آمد ... و ستاره‌‏هائی که شاهزاده خانم روشن ساخته بود؟ مگر آن‏ها از آن اوج برای او نمی‏‌تابیدند و با نورِ غمگین و ضعیف خود تحقق بخشیدن به تصمیمش را به او یادآوری نمی‌‏‏کردند؟ او نمی‌‏دانست که چرا رویاهای زیبایش پیش از این محو شده بودند ... او نمی‌‏توانست به خودش هم توضیح دهد که چرا حالا آن‏ها دوباره می‌‏درخشند، جرقه می‏‌زنند و بر قلب ضعیف و پیر گشته‌اش می‌‏کوبند.
"آنتانلیس؟ آیا او خوش قیافه است؟ و جوان؟ آیا او به زودی به سراغم خواهد آمد؟" شاهزاده خانم از خبر خوش به هیجان آمده و مشغول فکر کردن بود. و درخشش چشمانش نور ستاره‏‌ها را تحت‌‏الشعاع خود قرار می‏‌داد. برای اولین بار او گریه نمی‏‌کرد، بلکه لبخند می‏‌زد.

"بزودی، بزودی!" نویسنده سالخورده هم به خوشبخت شدن شاهزاده خانم ایمان داشت. "نجات دهنده تو از سِحر و جادوی اژدها نمی‏‌ترسد. او چیزی را می‌‏بیند که دیگران نمی‏‌بینند، چیزی را می‌‏شنود که دیگران نمی‏‌شنوند."
ــ ناتمام ــ

سه قتل.(5)


نویسنده که از حیله اژدها نجات یافته بود خود را چنین تسلی می‏داد: "بر خلاف جریان آب نباید شنا کرد". او رنجیده خاطر یک تن کاغذ سفید براق می‏خرد و مشغول نوشتن خاطراتش می‏گردد. از قرار معلوم امتیاز خاطرات در مقایسه با سبک‏های دیگر ادبی در وزن آن می‏باشد ... با این وجود خاطراتی که در دل داشت نه شادی و نه فراموشی برایش به ارمغان آوردند. شب‏ها، هنگامی که سر و صدا در خیابان‏ها می‏خوابید، نویسنده پاورچین به حیاط می‏رفت. در دوردست قصر لعنتی نور خفیفی می‏داد، اژدها وحشیانه می‏خندید، و شاهزاده خانم بی‏دفاع زار زار گریه می‏کرد ...
در همسایگی نویسنده جوانکی چالاک و بی‏قرار که چشمانی درخشنده داشت زندگی می‏کرد. او آنتانلیس Antanelis نام داشت.
وقتی او نویسنده محترم را می‏دید فریاد می‏زد: "یک قصه تعریف کن، عمو جون! یک قصه تعریف کن!" فقط آنتانلیس ایمان داشت که نویسنده محترم قادر است برای بچه‏ها قصه بنویسد.
نه تنها چشمان آنتانلیس می‏درخشیدند _ بلکه آنها چیزهای نامرئی را هم می‏دیدند. فقط کافی بود که او چشمانش را گشاد کند و بعد چمن‏های سبز تابستانی در آتش پائیزی شعله‏ور می‏گشتند. و درختان لخت بی‏برگ خود را با شکوفه‏های سفید و صورتی می‏آراستند. این کلاغ‏های سیاه‏ رنگ نبودند که بر فراز ساختمان‏های چهار طبقه پرواز می‏کردند، بلکه برادران جادو گشته او بودند. به دستور آنتانلیس آن‏ها به روی زمین می‏آمدند و شروع به بازی‏های مختلفی با او می‏کردند.

نویسنده به همسایه کوچک خود همیشه با احترام سلام می‏داد، اما هرگز متوجه چشمان درخشنده او نشده بود. زیرا چشمان نویسنده محترم ما در آن دوردست‏ها سرگردان بود.
ــ ناتمام ــ

سه قتل.(4)


نویسنده از اینکه او آن مرد دلیری نمی‌‏باشد که شاهزاده خانم زیبا به سینه‏‌اش خواهد فشرد سخت متأسف بود، او آه عمیقی می‏‌کشد و به راه می‏افتد تا رهاننده‏‌ای بیابد.
نویسنده محترم ما در کنار چهارراهی‏ که بادهای شریر غوغا به پا کرده بودند می‌‏ایستد و فکر می‏‌کند: کدام جهت را باید انتخاب کند؟ تا چشم کار می‏‌کرد _ همه جا مسیرهائی وجود داشت. یکی تازه‏‌تر و مستقیم‏‌تر از دیگری. تابلوهای روشن گواهی می‏‌دادند که همه جا انسان‏‌های جسور زندگی می‏‌کنند. آری اینجا می‌‏شد هنگی از رهانندگان تشکیل داد.
اما اژدها هم تنبل نبود. وقتی او خطر را احساس کرد، وحشیانه قاه قاه خندید و یک مشت پر از شنِ ریزِ سفید رنگ بر روی زمین پرت کرد. نویسنده فکر کرد که طوفان شده است. او از مدت‏‌ها پیش عادت لج‏‌بازی کردن با هوای طوفانی را ترک کرده بود. نویسنده محترم ما چشم‏‌هایش را تنگ می‏‌کند، سرش را به پائین خم کرده و با زحمت راه خانه را پیدا می‌‏کند و دست خالی به خانه بازمی‏‌گردد.
اما خونِ به جوش آمده در رگ‌های پیرش سریع سرد نگشت. او نزد همکاران نویسنده‌‏اش که مانند او در کشتزارهای سخت ادبی تلاش فراوان می‏‌کردند شکایت برد، اما آنها هم کوچک‌‏ترین تصوری از این‏که چگونه می‌‏توان با یک اژدها جنگید را نداشتند. اگر گاهی هم پیش می‌‏آمد که با کسی بجنگند، بنابراین بر علیه منتقدانی که بدون داشتن جسارت ویژه‌‏ای خود را ممتاز می‏‌پنداشتند می‌‏جنگیدند. آنها همکار پیر خود را درک نکردند و تصور می‏‌کردند که او یاوه می‏‌گوید و دیگر وقت بازنشسته شدنش با حقوق خوبی فرا رسیده است. آن‏ها ترتیب بازنشستگی او را دادند و به او نصیحت کردند که دیگر هیچ جا نرود، بیشتر هوای تازه تنفس کند و با آسودگی مشغول به نوشتن خاطرات خود شود.
ــ ناتمام ــ

سه قتل.(3)


نویسنده عزیز ما دست‏‌هایش را بالای سر خود در هم گره می‏‌زند، آهِ عمیقی می‏‌کشد و می‏‌گوید: "من یک نفر را برای نجات دادن تو می‌‏فرستم. او اژدهای مخوف را خواهد کشت و تو را از آن قصر نجات خواهد داد!"
"از قصر نجاتم بده و بعد تنهام بذاره؟ و من یتیم در جهانِ بزرگ چه باید بکنم؟" شاهزاده خانم استعدادهای خود را غیرمنتظره بروز می‌‏داد.
"این چه حرفی‏‌ست که می‏‌زنی؟" نویسنده حساس رنجیده بود. "او با تو ازدواج خواهد کرد. تمام قهرمانان من در پایان پیمان زناشوئی خوشبختی می‌‏بندند."
در همان لحظه می‌‏توانست نویسنده پشت میز بنشیند و با کمک ماشین‌تحریرش قهرمان را خلق کند، اگر که شاهزاده خانم لجباز مانند آدم‌های زنده مخالفت نمی‏‌کرد.
"نه، من به قهرمان روی کاغذ احتیاج ندارم ... یک اژدهای زنده بهتر از یک قهرمان مُرده است!"
اگر نویسنده عزیز ما پیر نمی‌‏بود _ و او خیلی پیرتر از پنجاه سالگی خود بود _ خودش برای نجات شاهزاده خانم زیبا و پاک به آنجا هجوم می‏‌بُرد. او یک شمشیر چوبی می‌‏ساخت و با آن اژدهای بدجنس را می‏‌کشت. اسلحه‏‌اش را بدون ترس چنان به نوسان می‌‏آورد که تمام هیولاها برای همیشه از زندانیانِ نجیب چشم‏‌پوشی می‌‏کردند.
اما نویسنده پیر بود و دست‏‌های ضعیفی داشت. او به زحمت از عهده به دست گرفتن قلم برمی‌‏آمد چه برسد به شمشیر.
ــ ناتمام ــ

سه قتل.(2)

"پدر، آیا فکر می‏‌کنی در اسارتِ این جانور وحشیِ وحشتناکْ پژمرده گشتن برایم آسان است؟" شاهزاده خانم با آن کفش بلورین کوچکش پا به زمین می‌‏کوبد. "من جوانم و زیبا، او اما پیر است و زشت!"
نویسنده بعد از آن که لطیف و مهربانانه پدر خطاب می‏‌گردد، کمی از هراسش کم می‏‌شود، اما هنوز جرئت صحبت کردن نداشت.
"چرا چشم‏‌هایم را مانند کتانِ شکفته‌‏ای آبی رنگ ساختی؟ حتی در خواب هم حرکت آرام و نجوایش از سعادت زمینی و ناپایدار را می‏‌شنوم. چرا مویم را از دانه‏‌های رسیدۀ طلائی رنگ بافتی؟ این باعث خوشحالی چه کسی خواهد شد و که دست نوازش بر آن خواهد کشید؟ چرا به من اندامی باریک مانند درخت توس دادی؟ اینچنین و خیلی بیشتر از آن، همانگونه که شاهزاده خانم‏‌های داستان‏‌ها‏ درک می‏‌کنند این دختر گردنکش با نویسنده پیر صحبت می‏‌کرد، و اندوهْ قلب او را می‌‏فشرد. البته به تدریج در نویسنده بخاطر استعدادش غروری به جنبش می‌‏آید، برای اولین بار احساس خالق بودن می‏‌کرد، اما ناگهان نگرانی‌‏ها به او هجوم می‌‏آورند. آیا چگونه می‏‌تواند او دختر نگون بخت را تسلی دهد؟ چه کار باید بکند تا او وجدانش را این چنین اندوهگین و لجوجانه تحت فشار قرار ندهد؟"
شاهزاده خانم عاجزانه می‏‌گوید: "پس بهتره منو بکشی!"
که می‏‌داند، شاید بهتر بود که نویسنده به قصد دست یافتن به آرامش با خواهش دختر موافقت می‌‏کرد، اما بی‏‌جهت نمی‏‌گویند که: آنچه را قلم نوشته است تبر هم نمی‏‌تواند با تکه تکه کردنش نابود سازد.
ــ ناتمام ــ

سه قتل.(1)

نویسنده عزیز ما نمی‌‏توانست حتی در خواب هم تصور کند که شاهزاده خانمِ تیره‌بخت قادر به گشودن چشمانش باشد. او هرگز چنین معجزه‌‏ای انجام نداده بود. شاعر می‌‏خواست با شنل زنانه زرق و برق‌‏دارِ شاهزاده خانم و با کفش‏‌های کوچک بلورین درخشنده‌‏اش یک کتاب مملو از آشغال ادبی را بیاراید. یک عروسک آراسته و درخشان پشت ویترین بدین نحو به پنجره یک فروشگاه بزرگ زینت می‏‌بخشد. اما او، شاهزاده خانم تیره‌بخت، ناگهان آهی از حسرت کشید، سینه‌‏اش بالا رفت، و از چشمانش قطرات اشگ سرازیر گشتند. "آه، چرا منو خلق کردی؟" او آه بلندی می‏‌کشد و انگشت‌‏های با انگشتر زینت داده شدۀ سفیدش به هم گلاویز می‌‏گردند. "من خیلی بدبختم!" نویسنده انگار که با سر به زمین خورده باشد حیرت ‏زده بود. سی و پنج سال با سختی کار کرده بود، نه از سرمای زمستان و نه از گرمای تابستان به خود هراس راه داده بود، نه پشه‏‌های کنار آب و نه غبار در شهر او را رانده بود. او رمان‏‌ها ونمایشنامه‏‌های ضخیمی نوشته بود، اما تا حال قهرمانانش هرگز با صدای انسان با او حرف نزده و قلبش را با قطرات تلخ اشگ تکان نداده بودند. البته نویسنده قهرمانانش را زنده مجسم می‏‌کرد و اغلب صدای شفاف‌شان را می‌‏شنید، اما صداها هر بار صدای خود او بودند، محزون و بی‌‏رنگ مانند گل‌‏های درون یک اتاق.
ــ ناتمام ــ

سه قتل.

Mykolas Sluckis
در زمان‏‌های قدیم، زیر طاق خیس و تاریک قصر جادو شده‌‏ای یک شاهزاده خانم زندگی می‌‏کرد. دیوارهای سنگی ضخیم و نیروی جادوئی یک اژدها او را از جهان جدا ساخته بود.
شاهزاده خانم روز و شب گریه می‌‏کرد و هر قطره اشگش مانند ستاره‌‏ای روشن در تاریکی تسلی‏‌ناپذیر اسارت ابدی می‏‌درخشید. قطرات اشگ مانند جرقه‏‌های طلائی به آسمان پرواز می‏‌کردند، و امروز وقتی عشاق به خاطر ستاره‏‌های روشنِ آسمان شاد می‏‌گردند، آنگاه این شادی را سپاسگزارِ آن دختر تیره‌بخت می‌‏باشند. تیره‌بخت؟ مگر ممکن است دختر زیبائی که جامه‌‏هائی از پارچه‌‏های نفیس ابریشم بر تن می‏‌کند و در انگشتان ظریفش مرواریدها و برلیان‏‌ها را می‌‏لغزاند و از ظروف سنگین طلائی غذا می‏‌خورد سیه روز باشد؟ آه بله ... شاهزاده خانم حاضر بود برای فقط یک پرتو خورشید، برای فقط یک نگاه شعله‏‌ورِ عشق تمام گنجینه اژدها را بدهد ... خیلی مایل بود که کفش بلوریش را دور می‌‏انداخت، کفشی چوبی به پا می‏‌کرد و به سمت راهِ باریک از خورشید لبریز گشته‏‌ای می‏‌جهید! به این خاطر او به تلخی می‏‌گریست، و آسمان دوباره خود را با ستاره‌‏هائی جدید تزئین می‏‌کرد.
کسی نمی‌‏دانست که نام شاهزاده خانم چیست. او یتیم بود و ارثی از قلمرو پادشاهی نبرده بود. در کنار گهواره‌‏اش هیچ پَریِ خوبی ننشسته بود. او در داستان یک نویسنده متولد شده بود، در آخرین جلد از مجموعه آثاری که حجم چشم‏گیری داشت. او، یک غزل‏سرای حساس و واقع‏گرای سخاوت‏مند دختر یتیم را در طاق زیرزمینی هُل داده و گلوی اژدهای نُه سر را باز کرده بود.
ــ ناتمام ــ