"ممنون. من از شما متشکرم که بارم
را سبک ساختید. زیرا با تمام عشقی که به مادلین دارم باید اقرار کنم چیزی نامطبوعتر
از تماس با یک کیسه آب جوش سرد شده نیست. و هرگاه این اتفاق میافتد، مثلاً وقتی که
نزدیک به خواب رفتن هستم و این لاستیک سرد را در کنار پاهایم احساس میکنم، بعد با
لگد او از تختخواب بیرون میاندازم."
"نه!"
"کاری وحشیانه است، این طور نیست؟ و صبح وقتی از خواب
بیدار میشوم و آن وسیله بیچاره را، بیحال و کوفته بر روی کف اطاق میبینم
..." شولتهایس شروع به گریه کردن میکند. "من از خودم خجالت میکشم. من
هرگز فکر نمیکردم که میتوانم چنین ظالم باشم. تا وقتی که داغ است، او را در دستهایم
میگیرم، بغلش میکنم و به او عشق میورزم _ و به محض آنکه سرد میشود مانند تکه پارچهای
به زمین پرتش میکنم، پا رویش میگذارم، و وقتی صبح جلویش زانو میزنم و برایش قسم
میخورم که دیگر این کار را تکرار نخواهم کرد کمکی هم به حالم نمیکند. چون من آن را
دوباره انجام میدهم ..."
شولتهایس صورتش را مأیوسانه در دستها مخفی میسازد. او
نزدیک به انهدام بود.
ناله کنان میگوید "به من کمک کنید! از این مصیبت آزادم
سازید! راهنمائیم کنید!"
من مدت دراز و طاقتفرسائی را به فکر کردن پرداختم.
عاقبت گفتم "شولتهایس، فکر کنم که راه چاره را پیدا
کردم. اما نمیدانم که آیا واقعاً درست عمل خواهد کرد یا نه، در هر صورت میشود آن
را امتحان کرد."
شولتهایس آزمندانه میپرسد "چه راهی؟ ... چه راهی؟!"
"وقتی احساس میکنید که کیسه در حال سرد شدن است، از
جا بلند شوید و آب داغ به آن اضافه کنید!"
چهره غمگین شولتهایس ناگهان میدرخشد. از جا برمیخیزد و
بدون کلمهای دستانم را میفشارد و سپاسگزارانه انگار که بر روی ابرها راه میرفت دور
میگردد.
_پایان _
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر