بیلمایر او را تشویق میکند "هی، میشائیل، تو هم جرعههای بدی نمیری بالا!
مرحبا!" و هانس دکاندار میخندد. "نوش، میشائیل! ... عجب، خوب پس چرا تا
حالا مثل دستهبیل بودی، دیوونه! ... به جای اینکه با ما بیاد میره بازداشتگاهِ زندانیان
سیاسی! ... خوب، خدا کنه که حالا معالجه شده باشی!" و لاینباخ میگوید:
"چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده، میتونه بعداً بیفته! ... نوش، رفیق ملت!" حرفش کینهجویانه به گوش میآمد. به فکر میشائیل خطور میکند که حالا فریاد بکشد، بالا
بجهد و فریاد بکشد، اما او حتی لبخند چسبناکی هم میزند. چشمانش شیشهای به نظر میرسیدند.
آبجوهای فراوان تمام بدنش را مانند سُرب ساخته بودند، و یک بیتفاوتی سنگین و کُندی او
را مانند مه در بر گرفته بود. اما وقتی که هانس میگوید "باید خدا را شکر کنی
که ما زودِتنلَند رو پس گرفتیم. اونجا باید آدمای جدید جا داده بشن" او کاملاً
واضح متوجه میشود. میشائیل دیگر نمیتوانست فکر کند. عاقبت او خشک میگوید: "بیلمایر،
فردا مراسم خاکسپاریه! ... من حالا باید برم خونه! ... من نمیخوام خسیسبازی در بیارم
، نه، نه، اما من باید حالا برم خونه!" و صحبت بیلمایر در حمایت از او در برابر
فریادهای اعتراض بقیه حال او را چند ثانیه بهتر میسازد: "بس کنید رفقا! میشائیل
صد مارک هدیه کرد و این قابلِ احترامه! من فکر میکنم در این روزها برای یک کارگر ساده
آلمانی این مقدار قربانی کردن کافی باشه!"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر