ترس.(18)


بیل‏مایر او را تشویق می‏‌کند "هی، میشائیل، تو هم جرعه‌‏های بدی نمی‌ری بالا! مرحبا!" و هانس دکان‏دار می‌‏خندد. "نوش، میشائیل! ... عجب، خوب پس چرا تا حالا مثل دسته‌بیل بودی، دیوونه! ... به جای این‏که با ما بیاد می‌ره بازداشتگاهِ زندانیان سیاسی! ... خوب، خدا کنه که حالا معالجه شده باشی!" و لاین‏باخ می‏‌گوید: "چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده، می‌تونه بعداً بیفته! ... نوش، رفیق ملت!" حرفش کینه‏‌جویانه به گوش می‌‏آمد. به فکر میشائیل خطور می‏‌کند که حالا فریاد بکشد، بالا بجهد و فریاد بکشد، اما او حتی لبخند چسب‏ناکی هم می‏‌زند. چشمانش شیشه‌‏ای به نظر می‌‏رسیدند. آبجوهای فراوان تمام بدنش را مانند سُرب ساخته بودند، و یک بی‌‏تفاوتی سنگین و کُندی او را مانند مه در بر گرفته بود. اما وقتی که هانس می‏‌گوید "باید خدا را شکر کنی که ما زودِتنلَند رو پس گرفتیم. اونجا باید آدمای جدید جا داده بشن" او کاملاً واضح متوجه می‌شود. میشائیل دیگر نمی‌‏توانست فکر کند. عاقبت او خشک می‌‏گوید: "بیل‏مایر، فردا مراسم خاکسپاریه! ... من حالا باید برم خونه! ... من نمی‌‏خوام خسیس‌بازی در بیارم ، نه، نه، اما من باید حالا برم خونه!" و صحبت بیل‏مایر در حمایت از او در برابر فریادهای اعتراض بقیه حال او را چند ثانیه بهتر می‏‌سازد: "بس کنید رفقا! میشائیل صد مارک هدیه کرد و این قابلِ احترامه! من فکر می‌‏کنم در این روزها برای یک کارگر ساده آلمانی این مقدار قربانی کردن کافی باشه!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر