ترس.(5)


اما نور بود، روشنائی بود و فراخی. تپه‏‌های جنگلی دوردستِ سمت چپ در مه سبکی فرو رفته و در سمت راست مزارع درو شده با شیبی ملایم به خود وسعت داده بودند؛ این‏جا و آن‏جا یک خانه رعیتی پهناور و به سفیدی آهک وجود داشت و کمی دورتر جنگل کاج شروع می‌‏شد. باد خنک بر صورتش می‌‏وزید، بعد دوباره غبار خشک خیابان را به مزارع هدایت می‏‌کرد.
میشائیل جنگل را پشت سر گذاشته بود و حالا سربالائی شروع می‏‌شد. پاهایش رکاب می‏‌زدند و رکاب می‌‏زدند، ماهیچه‏‌های پایش هر بار تقریباً بطور دردناکی منقبض می‏‌گشتند، شُش‌‏ها کار می‏‌کردند و او صدای طپش قلبش را می‏‌شنید. به خود گفت: هوم، دیگر عادت به ... این‏چنین هلاکم ساختند. هنگام جاده‌‏سازی وضع جسمم بهتر خواهد شد ...!، عرق از تمام منفذهای بدنش جاری بود. او خیلی کوتاه و فرّار احساس ضعف می‏‌کند. ضعف از زانو رو به بالا می‌‏خزید، ناگهان بر شکم می‌‏نشیند و غوغائی در معده آغاز می‏‌گردد. آب دهانش خشک می‏‌شود و ناگهان احساس گرسنگی می‏‌کند، گرسنگی و تشنگی. و غرولند می‌‏کند: "همیشه این سبزی لعنتی!"
خسته و کوفته بعد از سه ساعت و نیم به لانگهایم می‌‏رسد. هوا هنوز خاکستری و تاریک‏‌روشن بود، با این وجود در شهر کوچک زندگی جریان داشت، اکثر خانه‏‌ها به پرچم مزیّن بودند و بر پارچه‌‏ای پهن که خیابان اصلی را پیراسته بود چنین نوشته شده بود: "پیوند زودِتنلَند به وطن مبارک!" مردم بسیاری در پیاده‌‏روها پرسه می‌‏زدند و از مهمان‏خانه‏‌ها صدای بلند موزیک به گوش می‏‌آمد. میشائیل تعداد زیادی افراد اس آ و اس اس را می‏‌بیند. بی‏‌اختیار سرش را پائین می‏‌اندازد، مستقیم به روبرو نگاه کرده و سریع از کنارشان می‌‏راند، و عاقبت به ساختمانی که در آن پدرش در تمام مدت عمر خانه‌‏ای با دو اتاق بسیار کوچک داشته بوده است می‌‏رسد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر