اما نور بود، روشنائی بود و فراخی. تپههای جنگلی دوردستِ سمت چپ در مه سبکی
فرو رفته و در سمت راست مزارع درو شده با شیبی ملایم به خود وسعت داده بودند؛ اینجا
و آنجا یک خانه رعیتی پهناور و به سفیدی آهک وجود داشت و کمی دورتر جنگل کاج شروع
میشد. باد خنک بر صورتش میوزید، بعد دوباره غبار خشک خیابان را به مزارع هدایت میکرد.
میشائیل جنگل را پشت سر گذاشته بود و حالا سربالائی شروع میشد. پاهایش رکاب
میزدند و رکاب میزدند، ماهیچههای پایش هر بار تقریباً بطور دردناکی منقبض میگشتند،
شُشها کار میکردند و او صدای طپش قلبش را میشنید. به خود گفت: هوم، دیگر عادت به
... اینچنین هلاکم ساختند. هنگام جادهسازی وضع جسمم بهتر خواهد شد ...!، عرق از تمام
منفذهای بدنش جاری بود. او خیلی کوتاه و فرّار احساس ضعف میکند. ضعف از زانو رو به
بالا میخزید، ناگهان بر شکم مینشیند و غوغائی در معده آغاز میگردد. آب دهانش خشک
میشود و ناگهان احساس گرسنگی میکند، گرسنگی و تشنگی. و غرولند میکند: "همیشه
این سبزی لعنتی!"
خسته و کوفته بعد از سه ساعت و نیم به لانگهایم میرسد. هوا هنوز خاکستری و
تاریکروشن بود، با این وجود در شهر کوچک زندگی جریان داشت، اکثر خانهها به پرچم مزیّن
بودند و بر پارچهای پهن که خیابان اصلی را پیراسته بود چنین نوشته شده بود:
"پیوند زودِتنلَند به وطن مبارک!" مردم بسیاری در
پیادهروها پرسه میزدند و از مهمانخانهها صدای بلند موزیک به گوش میآمد. میشائیل
تعداد زیادی افراد اس آ و اس اس را میبیند. بیاختیار
سرش را پائین میاندازد، مستقیم به روبرو نگاه کرده و سریع از کنارشان میراند، و عاقبت
به ساختمانی که در آن پدرش در تمام مدت عمر خانهای با دو اتاق بسیار کوچک داشته بوده
است میرسد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر