تقریباً چهار هفته از آزاد شدن تسولینگر پس از حبس سه ساله او در بازداشتگاه
زندانیان سیاسی و اسرای جنگی میگذشت و او میبایست هر روز خود را به کلانتری معرفی
کند. سه سال پیش توسط گروه ضربت هارتهاوزن به خاطر توطئه بر علیه حکومت شبانه از بستر
بیرون کشیده شد، بیدلیل کتکش زدند و با خود بردند. بسیاری از همکلاسیهای او که حالا
حزب پر سود و پستهای حکومتی را اشغال کرده بودند در این دستگیری حاضر بودند. این
گروه در آن زمان در هارتهاوزن شریرانه خون میریخت، اما کسی جرأت نمیکرد بر علیه آن
چیزی بگوید. فقط بعضی از مردم در پنهان در این باره حرف میزدند، و آنها طوری صحبت
میکردند که در واقع عقیدهای در صحبتشان تشخیص داده نمیشد. اما اتفاق میافتاد که
گاهی یکی از همسایگان یک بسته مواد غذائی جلوی در خانه خانم تسولینگرِ بیچاره قرار میداد.
او هم آدمی بود مانند بقیه آدمها! وگرنه چطور میتوانست با سه بچه از عهده این زمانِ سخت برآید!
همچنین پدر تسولینگر که سی و پنج سال در نیروگاه برق در نزدیکی لانگهایم کار میکرد و
مدتها از مُردن زنش میگذشت و انسان عبوس و بدی بود هم گاهی _ البته نامحسوس و بدون
آن که عروسش هرگز مطلع گردد پول از کجا آمده _ مبلغ ناچیزی برایش میفرستاد. احتمالاً
به خاطر بچهها، شاید هم اما چون نمیخواست مردمی که او را میشناختند و میدانستند که
او سالیان درازی خود را آنجا آفتابی نکرده است برایش شایعه بسازند. زیرا که او به خاطر
ازدواج پسرش با او به دشمنی پرداخته و رفته رفته این دشمنی سختتر گشته و به بیگانگی
کامل رسیده بود، هنگامی که خبر دستگیری میشائیل به گوشش رسید، غرولند کنان گفت:
"بفرما! حالا بیا و درستش کن! کلهشقِ احمق! آیا او باید در هارتهاوزن تنها آدمی باشد
که روزنامه سوسیال دموکراتها را بخواند و در اتحادیه کارگران عضو شود، ابله! ... آیا
شد که یک بار به حرف کسی گوش کند!"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر