نویسنده عزیز ما نمیتوانست حتی در خواب هم تصور کند که شاهزاده
خانمِ تیرهبخت قادر به گشودن چشمانش باشد. او هرگز چنین معجزهای انجام نداده بود.
شاعر میخواست با شنل زنانه زرق و برقدارِ شاهزاده خانم و با کفشهای کوچک بلورین درخشندهاش
یک کتاب مملو از آشغال ادبی را بیاراید. یک عروسک آراسته و درخشان پشت ویترین بدین
نحو به پنجره یک فروشگاه بزرگ زینت میبخشد. اما او، شاهزاده خانم تیرهبخت، ناگهان
آهی از حسرت کشید، سینهاش بالا رفت، و از چشمانش قطرات اشگ سرازیر گشتند. "آه،
چرا منو خلق کردی؟" او آه بلندی میکشد و انگشتهای با انگشتر زینت داده شدۀ سفیدش
به هم گلاویز میگردند. "من خیلی بدبختم!" نویسنده انگار که با سر به زمین
خورده باشد حیرت زده بود. سی و پنج سال با سختی کار کرده بود، نه از سرمای زمستان
و نه از گرمای تابستان به خود هراس راه داده بود، نه پشههای کنار آب و نه غبار در
شهر او را رانده بود. او رمانها ونمایشنامههای ضخیمی نوشته بود، اما تا حال قهرمانانش
هرگز با صدای انسان با او حرف نزده و قلبش را با قطرات تلخ اشگ تکان نداده بودند. البته
نویسنده قهرمانانش را زنده مجسم میکرد و اغلب صدای شفافشان را میشنید، اما صداها
هر بار صدای خود او بودند، محزون و بیرنگ مانند گلهای درون یک اتاق.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر