سه قتل.(1)

نویسنده عزیز ما نمی‌‏توانست حتی در خواب هم تصور کند که شاهزاده خانمِ تیره‌بخت قادر به گشودن چشمانش باشد. او هرگز چنین معجزه‌‏ای انجام نداده بود. شاعر می‌‏خواست با شنل زنانه زرق و برق‌‏دارِ شاهزاده خانم و با کفش‏‌های کوچک بلورین درخشنده‌‏اش یک کتاب مملو از آشغال ادبی را بیاراید. یک عروسک آراسته و درخشان پشت ویترین بدین نحو به پنجره یک فروشگاه بزرگ زینت می‏‌بخشد. اما او، شاهزاده خانم تیره‌بخت، ناگهان آهی از حسرت کشید، سینه‌‏اش بالا رفت، و از چشمانش قطرات اشگ سرازیر گشتند. "آه، چرا منو خلق کردی؟" او آه بلندی می‏‌کشد و انگشت‌‏های با انگشتر زینت داده شدۀ سفیدش به هم گلاویز می‌‏گردند. "من خیلی بدبختم!" نویسنده انگار که با سر به زمین خورده باشد حیرت ‏زده بود. سی و پنج سال با سختی کار کرده بود، نه از سرمای زمستان و نه از گرمای تابستان به خود هراس راه داده بود، نه پشه‏‌های کنار آب و نه غبار در شهر او را رانده بود. او رمان‏‌ها ونمایشنامه‏‌های ضخیمی نوشته بود، اما تا حال قهرمانانش هرگز با صدای انسان با او حرف نزده و قلبش را با قطرات تلخ اشگ تکان نداده بودند. البته نویسنده قهرمانانش را زنده مجسم می‏‌کرد و اغلب صدای شفاف‌شان را می‌‏شنید، اما صداها هر بار صدای خود او بودند، محزون و بی‌‏رنگ مانند گل‌‏های درون یک اتاق.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر