ترس.(16)


میشائیل می‏‌شنود که بیل‏مایر می‏‌گفت: "حالا درست شد! ... چرا باید آدم فوری هیجان‏زده بشه! ... خونسرد باش! پدر تو همیشه آدم سخت‏کوش و صرفه‏‌جوئی بود، ... باید که همه جور _" و هانس دکان‏دار دوباره در میان صحبت آن‏ها با خشم فریاد می‏‌کشد: "مارش، سوزانه! مارش، دور بعدی رو بیار! زودباش!". میشائیل لرزان متوجه می‏‌گردد که چطور همه سریع و پر معنی به همدیگر چشمک زدند، اما او تنها اسکناس صد مارکی را که روی میز گذاشته بود بررسی می‏‌کرد و کیف پولش را کمی با زحمت دوباره در جیب عقب شلوارش جای می‏‌داد. باز به خود یادآوری می‌‏کند که هر چیزی را نادیده انگارد، جلب نظر نکرده و تشریک مساعی کند!، و این خوب بود که شادمانی اوج می‌‏گرفت، و از آن بهتر این که آن‏ها همه با هم "!Sieg Heil" جار می‌‏زدند، و از همه بهتر این که آبجو را در حلق‌شان سرازیر می‏‌کردند، و این که آدم می‏‌توانست ترس لمس‏ کننده نشسته بر چهره را در پشت سبو مخفی سازد. او عرق کرده بود، بخار می‏‌کرد و همزمان در حال یخ کردن بود. قطرات عرق زیر بغلش مدام بزرگ‌تر شده رو به پائین جاری بودند. مانند خون، او لحظه کوتاهی به فکر فرو می‌‏رود، و آن اضطراب غیرقابل وصف و وحشتناک به ذهنش هجوم می‌‏آورد، همان اضطرابی که آن زمان در بازداشتگاه زندانیان سیاسی و اسرای جنگی هنگامی که برای اولین بار او را کتک زده و خونین و لخت در زندان بسیار سردی انداخته بودند بر او پیروز گشته بود، همان درماند‏گی بی‏‏‌مرز، وقتی که بعد از مدتی طولانی به خوابی ناآرام فرو رفته بود و ناگهان در با شدت باز شده، نور دو چراغ ‏قوه قوی آنجا را روشن ساخته و دو فرد قوی هیکل از افراد اس اس که بوی شدید آبجو می‏‌دادند داخل گشتند، به سوی او آمده و خود را تا کمر بر روی او خم کردند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر