میشائیل میشنود که بیلمایر میگفت: "حالا درست شد! ... چرا باید آدم
فوری هیجانزده بشه! ... خونسرد باش! پدر تو همیشه آدم سختکوش و صرفهجوئی بود،
... باید که همه جور _" و هانس دکاندار دوباره در میان صحبت آنها با خشم فریاد
میکشد: "مارش، سوزانه! مارش، دور بعدی رو بیار! زودباش!". میشائیل لرزان متوجه
میگردد که چطور همه سریع و پر معنی به همدیگر چشمک زدند، اما او تنها اسکناس صد مارکی
را که روی میز گذاشته بود بررسی میکرد و کیف پولش را کمی با زحمت دوباره در جیب عقب
شلوارش جای میداد. باز به خود یادآوری میکند که هر چیزی را نادیده انگارد، جلب نظر
نکرده و تشریک مساعی کند!، و این خوب بود که شادمانی اوج میگرفت، و از آن بهتر این
که آنها همه با هم "!Sieg Heil" جار میزدند، و از همه بهتر
این که آبجو را در حلقشان سرازیر میکردند، و این که آدم میتوانست ترس لمس کننده
نشسته بر چهره را در پشت سبو مخفی سازد. او عرق کرده بود، بخار میکرد و همزمان در
حال یخ کردن بود. قطرات عرق زیر بغلش مدام بزرگتر شده رو به پائین جاری بودند. مانند
خون، او لحظه کوتاهی به فکر فرو میرود، و آن اضطراب غیرقابل وصف و وحشتناک به ذهنش
هجوم میآورد، همان اضطرابی که آن زمان در بازداشتگاه زندانیان سیاسی و اسرای جنگی هنگامی
که برای اولین بار او را کتک زده و خونین و لخت در زندان بسیار سردی انداخته بودند
بر او پیروز گشته بود، همان درماندگی بیمرز، وقتی که بعد از مدتی طولانی به خوابی
ناآرام فرو رفته بود و ناگهان در با شدت باز شده، نور دو چراغ قوه قوی آنجا را روشن
ساخته و دو فرد قوی هیکل از افراد اس اس که بوی شدید آبجو میدادند داخل گشتند، به
سوی او آمده و خود را تا کمر بر روی او خم کردند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر