او فقط توانست بگوید "آ-آ-آخخ!" و بعد درهم فرو میرود. دوچرخه روی
او میافتد. ناتوان اجازه میدهد بالاتنهاش پخش زمین شود. در وسط خیابان دراز افتاده
بود و ناگهان به طور وحشتناک و مانند نابود گشتهای شروع به گریه کردن میکند. کیف
پولش مفقود شده بود، پول گم شده بود! آنهائی که او قصد خریدن آزادی خود از شرشان را
داشت پول را دزدیده بودند. این برایش به طور مخوفی روشن بود و او بر علیه آن نمیتوانست
کاری انجام دهد _ فقط میتوانست آزادانه از درون گریه کند، آنچنان وحشتناک که انگار
نفس نفس زدنهای آخرش را میکشد، انگار که بدن خستهاش آب میشود و در یک تاریکی کاملاً
سیاه فرو میرود ...
عاقبت او به خانه میرسد. در تاریکی لباسهایش را درمیآورد. زنش لحظهای از
خواب بیدار گشته و خوابآلوده میپرسد: "چه خبر بود؟ ... غیبتت خیلی طول کشید
..."
میشائیل بیحرکت، آهسته و نامفهوم میگوید "خبری نبود! ... بگیر بخواب!"
و وقتی به رختخواب میرود پشتش را به او میکند.
او دوباره به زنش میگوید "فردا برات تعریف میکنم" و خود را به خواب
میزند. به زودی زنش به خواب رفته و نفسهای منظم میکشد. میشائیل اما مدت درازی با
چشمان باز دراز کشیده بود و به نور راه راهِ کمرنگ ماه که از پنجره داخل شده بود خیره
نگاه میکرد. خشم، درد و ناتوانی او را با خود به این سو و آن سو میکشیدند، و عاقبت
به یک غم غیرقابل توصیف مبدل میگردند. روز بعد مانند رَم کردهای از خواب بیدار میشود.
فشار سنگینی مانند وزنۀ سنگین سُربی در سینه و سرش نشسته بود، بیحس به فضای خالی و
بیرنگ خیره میماند و پس از چند لحظه متوجه واقعیت میشود.
بچهها به کنار تخت او میآیند. "صبح بخیر پاپا! ...پاپا!" آنها
پُرگوئی میکردند و دست میشائیل به طور مکانیکی به سرشان کشیده میشد. دوباره همه چیز
به یادش افتاده بود، اما او آن را به پائین قورت میدهد، از جا بلند شده و به آشپزخانه
کوچک میرود.
او به زنش میگوید "فقط لباسهای کهنهاش آن جا هستند
... غیر از این چیزی پیدا نکردم" و دوباره قیافه عبوس همیشگی را به خود میگیرد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر