ترس.(20)

او فقط توانست بگوید "آ-آ-آخ‏خ!" و بعد درهم فرو می‌‏رود. دوچرخه روی او می‏‌افتد. ناتوان اجازه می‏‌دهد بالاتنه‌‏اش پخش زمین شود. در وسط خیابان دراز افتاده بود و ناگهان به طور وحشتناک و مانند نابود گشته‏‌ای شروع به گریه کردن می‏‌کند. کیف پولش مفقود شده بود، پول گم شده بود! آنهائی که او قصد خریدن آزادی خود از شرشان را داشت پول را دزدیده بودند. این برایش به طور مخوفی روشن بود و او بر علیه آن نمی‏‌توانست کاری انجام دهد _ فقط می‌‏توانست آزادانه از درون گریه کند، آنچنان وحشتناک که انگار نفس نفس زدن‏‌های آخرش را می‏‌کشد، انگار که بدن خسته‌‏اش آب می‌‏شود و در یک تاریکی کاملاً سیاه فرو می‌رود ...
عاقبت او به خانه می‏‌رسد. در تاریکی لباس‏‌هایش را درمی‏‌آورد. زنش لحظه‌‏ای از خواب بیدار گشته و خواب‏‌آلوده می‏‌پرسد: "چه خبر بود؟ ... غیبتت خیلی طول کشید ..."
میشائیل بی‏‌حرکت، آهسته و نامفهوم می‏‌گوید "خبری نبود! ... بگیر بخواب!" و وقتی به رختخواب می‌‏رود پشتش را به او می‏‌کند.
او دوباره به زنش می‌‏گوید "فردا برات تعریف می‏‌کنم" و خود را به خواب می‏‌زند. به زودی زنش به خواب رفته و نفس‌‏های منظم می‌‏کشد. میشائیل اما مدت درازی با چشمان باز دراز کشیده بود و به نور راه راهِ کم‏رنگ ماه که از پنجره داخل شده بود خیره نگاه می‌‏کرد. خشم، درد و ناتوانی او را با خود به این‏ سو و آن سو می‌‏کشیدند، و عاقبت به یک غم غیرقابل توصیف مبدل می‌‏گردند. روز بعد مانند رَم کرده‌‏ای از خواب بیدار می‏‌شود. فشار سنگینی مانند وزنۀ سنگین سُربی در سینه و سرش نشسته بود، بی‌‏حس به فضای خالی و بی‏‌رنگ خیره می‌‏ماند و پس از چند لحظه متوجه واقعیت می‌‏شود.
بچه‏‌ها به کنار تخت او می‏‌آیند. "صبح بخیر پاپا! ...پاپا!" آن‏ها پُرگوئی می‌‏کردند و دست میشائیل به طور مکانیکی به سرشان کشیده می‌‏شد. دوباره همه چیز به یادش افتاده بود، اما او آن را به پائین قورت می‏‌دهد، از جا بلند شده و به آشپزخانه کوچک می‌‏رود.
او به زنش می‏‌گوید "فقط لباس‌‏های کهنه‏‌اش آن جا هستند ... غیر از این چیزی پیدا نکردم" و دوباره قیافه عبوس همیشگی را به خود می‌‏گیرد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر