میشائیل در حال رفتن میگوید "شاید برگشتنم کمی طول بکشه" و بعد ناپدید
میشود. شانس با او بود. به او دو روز مهلت داده میشود. کمیسر حتی به او تسلیت گفت
و بشردوستانه اضافه کرد: "ما هم خواهیم رفت. همه روزی خواهند رفت."
میشائیل یک بار دیگر به سمت خانه میراند. او سرزندهتر شده بود. او میخواست
شب را در لانگهایم بگذراند، گفت که مُرده در خانه مزاحم او نخواهد شد، او جنازه و خیلی
چیزهای دیگر به اندازه کافی دیده است _ و شاید اصلاً پیرمرد در مردهشور خانه باشد،
در هر حال او آنجا همه کارها را تنظیم خواهد کرد. زنش میگوید "خوب باشه، مانعی
نداره ... هرچی تو فکر میکنی" و دوباره به خیاطی میپردازد.
انتهای هارتهاوزن سراشیبی بود. دشت خود را پهن و عظیم گسترانده بود. عجیب بود،
چنین به نظر میشائیل میآمد که انگار برای اولین بار آنجا را میبیند. طبیعت او را
منقلب ساخته بود. او به هوای تیز پائیزی پُکهای بلند میزد و با هر فشار به رکاب چرخ
احساس میکرد که جان تازهای میگیرد. او رو به آسمانِ بلند نگاه میکند. خورشیدِ کدرِ ماه اکتبر دیگر گرما نداشت و هر از چند گاهی پشت انبوهی ابر سفید و شفاف که مرتب از
هم پراکنده میگشت گم میشد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر