ترس.(4)


میشائیل در حال رفتن می‏‌گوید "شاید برگشتنم کمی طول بکشه" و بعد ناپدید می‌‏شود. شانس با او بود. به او دو روز مهلت داده می‏‌شود. کمیسر حتی به او تسلیت گفت و بشردوستانه اضافه کرد: "ما هم خواهیم رفت. همه روزی خواهند رفت."
میشائیل یک ‏بار دیگر به سمت خانه می‏‌راند. او سرزنده‌‏تر شده بود. او می‏‌خواست شب را در لانگهایم بگذراند، گفت که مُرده در خانه مزاحم او نخواهد شد، او جنازه و خیلی چیزهای دیگر به اندازه کافی دیده است _ و شاید اصلاً پیرمرد در مرده‏‌شور خانه باشد، در هر حال او آن‏جا همه کارها را تنظیم خواهد کرد. زنش می‌‏گوید "خوب باشه، مانعی نداره ... هرچی تو فکر می‌کنی" و دوباره به خیاطی می‏‌پردازد.
انتهای هارتهاوزن سراشیبی بود. دشت خود را پهن و عظیم گسترانده بود. عجیب بود، چنین به نظر میشائیل می‏‌آمد که انگار برای اولین بار آنجا را می‌‏بیند. طبیعت او را منقلب ساخته بود. او به هوای تیز پائیزی پُک‏‌های بلند می‏‌زد و با هر فشار به رکاب چرخ احساس می‏‌کرد که جان تازه‌‏ای می‏‌گیرد. او رو به آسمانِ بلند نگاه می‏‌کند. خورشیدِ کدرِ ماه اکتبر دیگر گرما نداشت و هر از چند گاهی پشت انبوهی ابر سفید و شفاف که مرتب از هم پراکنده می‌‏گشت گم می‏‌شد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر