معلم چاق مرد مجردی بود، و مردم تعریف میکردند که او به جای
تمبر نشانههای افتخاری که به مناسبت روزهای تعطیل به یقه کت و پالتوی شهروندان میزنند
جمعآوری میکند. و باید صاحب یک کلکسیون کامل از این نشانههای افتخار باشد، و قبل
از رفتن به شهر میبایست همیشه یک <نشان> مناسب آن روز را به یقه بزند. از این
نوع کارها اغلب انجام میداد، اما او به این اصل هم احترام میگذاشت: "گر فنیگ
بر فنیگ افزائی، برجی گردد به سمت کوه طلا". حالا او میخندد و با این کار دندانِ طلائیاش میدرخشد، و با دستهای از دفترهای آبی رنگ که زیر بغل زده است ناپدید میگردد.
هنگام خارج کردن اشیائی که در زمین مدفونند، انسانها و ابزارهای پر سر و صدا در ساعات
نهار بیشتر از هر چیزی مزاحم من میگشتند. در این ساعات زمان حال با نیروئی عظیم به
سخن میآید. ناقوس با وقفههای کوتاه به صدا میآید و من از این وقفهها استفاده کرده
تا خود را قوی سازم. در شیکاگو مدرسهای در آتش میسوزد، و پلیسها والدین خشمگینی
را که قصد انداختن خود در آتش دارند دور میسازند. دوباره میبایست با زحمت خیابانهای
شهر کوچک را که اول سپتامبر سال 1939 به کلی سوخته بود طی کنم. این کار هوشیاری غیر
عادیای را طلب میکرد. و سرانجام نباید فراموش میگشت که در نبش خیابان کراکاوئر نانوائی قرار داشته
است. اینجا نان شیرمالهائی با پوسته چسبناکِ طلائی روی تابههای عظیم و همواری برق
میزدند. رایحهها خیلی آسان فرار میکردند و حافظه آنها را حفظ نمیکرد. تمام کارم
بیهوده میبود اگر من در این لحظه بوی نان و بخار گرمی که از درِ باز نانوائی هجوم میآورد
را احساس نمیکردم. من با هجومِ عکسهای شفافی که مانند کوههای یخ از خلاء صعود میکردند
و همدیگر را با سر و صدا تکه تکه میکردند در نبرد بودم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر