نویسنده از اینکه او آن مرد دلیری نمیباشد که شاهزاده خانم
زیبا به سینهاش خواهد فشرد سخت متأسف بود، او آه عمیقی میکشد و به راه میافتد تا رهانندهای
بیابد.
نویسنده محترم ما در کنار چهارراهی که بادهای شریر غوغا
به پا کرده بودند میایستد و فکر میکند: کدام جهت را باید انتخاب کند؟ تا چشم کار
میکرد _ همه جا مسیرهائی وجود داشت. یکی تازهتر و مستقیمتر از دیگری. تابلوهای روشن
گواهی میدادند که همه جا انسانهای جسور زندگی میکنند. آری اینجا میشد هنگی از رهانندگان
تشکیل داد.
اما اژدها هم تنبل نبود. وقتی او خطر را احساس کرد، وحشیانه
قاه قاه خندید و یک مشت پر از شنِ ریزِ سفید رنگ بر روی زمین پرت کرد. نویسنده فکر کرد
که طوفان شده است. او از مدتها پیش عادت لجبازی کردن با هوای طوفانی را ترک کرده
بود. نویسنده محترم ما چشمهایش را تنگ میکند، سرش را به پائین خم کرده و با زحمت
راه خانه را پیدا میکند و دست خالی به خانه بازمیگردد.
اما خونِ به جوش آمده در رگهای پیرش سریع سرد نگشت. او نزد
همکاران نویسندهاش که مانند او در کشتزارهای سخت ادبی تلاش فراوان میکردند شکایت
برد، اما آنها هم کوچکترین تصوری از اینکه چگونه میتوان با یک اژدها جنگید را نداشتند.
اگر گاهی هم پیش میآمد که با کسی بجنگند، بنابراین بر علیه منتقدانی که بدون داشتن
جسارت ویژهای خود را ممتاز میپنداشتند میجنگیدند. آنها همکار پیر خود را درک نکردند
و تصور میکردند که او یاوه میگوید و دیگر وقت بازنشسته شدنش با حقوق خوبی فرا رسیده
است. آنها ترتیب بازنشستگی او را دادند و به او نصیحت کردند که دیگر هیچ جا نرود،
بیشتر هوای تازه تنفس کند و با آسودگی مشغول به نوشتن خاطرات خود شود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر