سه قتل.(4)


نویسنده از اینکه او آن مرد دلیری نمی‌‏باشد که شاهزاده خانم زیبا به سینه‏‌اش خواهد فشرد سخت متأسف بود، او آه عمیقی می‏‌کشد و به راه می‏افتد تا رهاننده‏‌ای بیابد.
نویسنده محترم ما در کنار چهارراهی‏ که بادهای شریر غوغا به پا کرده بودند می‌‏ایستد و فکر می‏‌کند: کدام جهت را باید انتخاب کند؟ تا چشم کار می‏‌کرد _ همه جا مسیرهائی وجود داشت. یکی تازه‏‌تر و مستقیم‏‌تر از دیگری. تابلوهای روشن گواهی می‏‌دادند که همه جا انسان‏‌های جسور زندگی می‏‌کنند. آری اینجا می‌‏شد هنگی از رهانندگان تشکیل داد.
اما اژدها هم تنبل نبود. وقتی او خطر را احساس کرد، وحشیانه قاه قاه خندید و یک مشت پر از شنِ ریزِ سفید رنگ بر روی زمین پرت کرد. نویسنده فکر کرد که طوفان شده است. او از مدت‏‌ها پیش عادت لج‏‌بازی کردن با هوای طوفانی را ترک کرده بود. نویسنده محترم ما چشم‏‌هایش را تنگ می‏‌کند، سرش را به پائین خم کرده و با زحمت راه خانه را پیدا می‌‏کند و دست خالی به خانه بازمی‏‌گردد.
اما خونِ به جوش آمده در رگ‌های پیرش سریع سرد نگشت. او نزد همکاران نویسنده‌‏اش که مانند او در کشتزارهای سخت ادبی تلاش فراوان می‏‌کردند شکایت برد، اما آنها هم کوچک‌‏ترین تصوری از این‏که چگونه می‌‏توان با یک اژدها جنگید را نداشتند. اگر گاهی هم پیش می‌‏آمد که با کسی بجنگند، بنابراین بر علیه منتقدانی که بدون داشتن جسارت ویژه‌‏ای خود را ممتاز می‏‌پنداشتند می‌‏جنگیدند. آنها همکار پیر خود را درک نکردند و تصور می‏‌کردند که او یاوه می‏‌گوید و دیگر وقت بازنشسته شدنش با حقوق خوبی فرا رسیده است. آن‏ها ترتیب بازنشستگی او را دادند و به او نصیحت کردند که دیگر هیچ جا نرود، بیشتر هوای تازه تنفس کند و با آسودگی مشغول به نوشتن خاطرات خود شود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر