امپراتور بزرگ جواب میدهد: "الساعه میام، فقط باید
چند کلمهای با ژنرالهایم صحبت کنم". او با ابهت راست میایستد، عضلات صورتش
منقبض میگردند و میگوید: "برای من جای کوچکترین تردیدی وجود ندارد که ارتش
بلوشر و ولینگتون میخواهند متحد شوند. ما باید در بینشان نفاق بیندازیم". صدای
سارا از اتاق کناری به گوش میرسد: "غذا دوباره یخ کرد!"
ناپلئون سرانجام میگوید: "دقیقاً یکساعت دیگر حمله
را شروع میکنیم."
از بیرون طنینِ قدمهای شتابان بلندتر میشود. ژنرال کمبرون آجودان امپراتور چنان
عجله داشت که از پلههای مرمرین سه پله یکی بالا میرفت.
"اوه نه! اصلاً ممکن نیست!" سارا در پاگرد پلکان
جلوی او را میگیرد. "اول چکمهها را در بیارید! من اجازه نمیدم تمام خانه را
کثیف کنید."
ژنرال کمبرون با جوراب پیش بقیه فرماندهان جوراب به پا میرود.
ملکه دستور خود را چنین توضیح میدهد: "اگر در خانه
یک خدمتکار میداشتم مشکلی ایجاد نمیکرد، اما از دیروز دیگر خدمتکاری ندارم. البته
این برای آقای بناپارت اصلاً مهم نیست. براشون همه چیز مهمه بجز خانه خودشون. حالا
من در آخر هفته بدون مستخدمم و حتی نمیتونم بخاطر جنگ احمقانه شماها یک جانشین برای
او پیدا کنم. اگر دختر نجیبی پیدا شد لطفاً خبرشو به من بدید. با معلومات آشپزی. او
باید از پسربچه هم نگهداری کنه. اما لطفاً اهل جزیره کورس نباشه. آنها زیاد صحبت میکنند."
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر