ماجرای شکست خوردن ناپلئون.(2)


امپراتور بزرگ جواب می‏‌دهد: "الساعه میام، فقط باید چند کلمه‌‏ای با ژنرال‏‌هایم صحبت کنم". او با ابهت راست می‌‏ایستد، عضلات صورتش منقبض می‏‌گردند و می‏‌گوید: "برای من جای کوچک‏‌ترین تردیدی وجود ندارد که ارتش بلوشر و ولینگتون می‏‌خواهند متحد شوند. ما باید در بین‌شان نفاق بیندازیم". صدای سارا از اتاق کناری به گوش می‏‌رسد: "غذا دوباره یخ کرد!"
ناپلئون سرانجام می‏‌گوید: "دقیقاً یک‏ساعت دیگر حمله را شروع می‏‌کنیم."
از بیرون طنینِ قدم‌‏های شتابان بلندتر می‌شود. ژنرال کمبرون آجودان امپراتور چنان عجله داشت که از پله‏‌های مرمرین سه پله یکی بالا می‌‏رفت.
"اوه نه! اصلاً ممکن نیست!" سارا در پاگرد پلکان جلوی او را می‌‏گیرد. "اول چکمه‌‏ها را در بیارید! من اجازه نمی‌دم تمام خانه را کثیف کنید."
ژنرال کمبرون با جوراب پیش بقیه فرماندهان جوراب به پا می‌‏رود.
ملکه دستور خود را چنین توضیح می‌‏دهد: "اگر در خانه یک خدمتکار می‏‌داشتم مشکلی ایجاد نمی‏‌کرد، اما از دیروز دیگر خدمتکاری ندارم. البته این برای آقای بناپارت اصلاً مهم نیست. براشون همه چیز مهمه بجز خانه خودشون. حالا من در آخر هفته بدون مستخدمم و حتی نمی‌‏تونم بخاطر جنگ احمقانه شماها یک جانشین برای او پیدا کنم. اگر دختر نجیبی پیدا شد لطفاً خبرشو به من بدید. با معلومات آشپزی. او باید از پسربچه هم نگهداری کنه. اما لطفاً اهل جزیره کورس نباشه. آنها زیاد صحبت می‌‏کنند."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر