بیاراده بلند میگوید: "گوشت سرخکردۀ خوک، خوب سرخ شده ... و کوفته سیبزمینی،
و آبجو ... خداوندا!" آب دهانش راه میافتد، گونههایش داغ گشته و چشمانش میدرخشند.
او چند باری از این سر اطاق به آن سر اطاق قدم میزند و به موهایش دست میکشد و نم
نم بارانی بر پوستش پاشیده میشود. تصمیم میگیرد به مأمور حراست انعام بدهد، این باعث
تغییر عقیده و لحنش خواهد شد، اینها همه اینطورند.
هوس گوشت سرخکردۀ خوک مدام در او قویتر میشد و از بقیه افکارش پیشی گرفته
و گرسنگی را طاقتفرسا ساخته بود. حالا غرش موزیکِ جشن باشکوه در شهر بلندتر به گوش
میآمد و در بین آن مدام فریاد "Heil Hitler" مردم شنیده میشد.
او در وسط اطاق بیحرکت ایستاده بود و به نظر میآمد که عاقبت تصمیم روشنی گرفته
است. همین الساعه به سمت خانه خواهم راند، کاملاً نامحسوس. از بیراههها شلوغی جشن
را پشت سر خواهم گذارد و میرانم، و میرانم! او از خانه خارج میشود، با دقت در را
قفل کرده و به خیابان میآید، احساس میکند که آنجا کاملاً دستنخورده و از جشن در
امان مانده است. هنگامی که دوچرخهاش را هل میداد و برای انتخاب مسیری برای راندن
به طرف خانه فکر میکرد، بوی کباب در دماغش میپیچد. چراغ یک مهمانخانه روشن بود.
او دوباره احساس گرسنگی میکند، دوچرخهاش را کنار دیوار قرار داده و وارد مهمانخانه
میشود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر