ترس.(10)


بی‌اراده بلند می‌‏گوید: "گوشت سرخ‏‌کردۀ خوک، خوب سرخ شده ... و کوفته سیب‌‏زمینی، و آبجو ... خداوندا!" آب دهانش راه می‏‌افتد، گونه‏‌هایش داغ گشته و چشمانش می‏‌درخشند. او چند باری از این سر اطاق به آن سر اطاق قدم می‏‌زند و به موهایش دست می‏‌کشد و نم نم بارانی بر پوستش پاشیده می‌‏شود. تصمیم می‏‌گیرد به مأمور حراست انعام بدهد، این باعث تغییر عقیده و لحنش خواهد شد، این‏ها همه اینطورند.
هوس گوشت سرخ‌‏کردۀ خوک مدام در او قوی‌‏تر می‌‏شد و از بقیه افکارش پیشی گرفته و گرسنگی را طاقت‏‌فرسا ساخته بود. حالا غرش موزیکِ جشن باشکوه در شهر بلندتر به گوش می‌‏آمد و در بین آن مدام فریاد "Heil Hitler" مردم شنیده می‌‏شد.
او در وسط اطاق بی‏‌حرکت ایستاده بود و به نظر می‌‏آمد که عاقبت تصمیم روشنی گرفته است. همین الساعه به سمت خانه خواهم راند، کاملاً نامحسوس. از بیراهه‌‏ها شلوغی جشن را پشت سر خواهم گذارد و می‏‌رانم، و می‌‏رانم! او از خانه خارج می‌‏شود، با دقت در را قفل کرده و به خیابان می‏‌آید، احساس می‏کند که آن‏جا کاملاً دست‏‌نخورده و از جشن در امان مانده است. هنگامی که دوچرخه‌‏اش را هل می‏‌داد و برای انتخاب مسیری برای راندن به طرف خانه فکر می‌‏کرد، بوی کباب در دماغش می‏‌پیچد. چراغ یک مهمان‏خانه روشن بود. او دوباره احساس گرسنگی می‏‌کند، دوچرخه‌‏اش را کنار دیوار قرار داده و وارد مهمان‏خانه می‌‏شود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر