این امکان وجود دارد که میشائیل تسولینگر در حال عبور از کوچههای باریک به
سمت خانه به تمام اینها فکر میکرد. در منزل؛ خانهای در ساختمان کوچک و قدیمی در
انتهای سراشیبی با پنجرههای کوچک که از یک اطاق و یک آشپزخانه تشکیل شده بود تقریباً
همان بوئی را میداد که در بازداشتگاه زندانیان سیاسی و اسرای جنگی میآمد. بر روی
اجاق خوراکپزی در آشپزخانه که درش باز بود سبزی _ غذای تقریباً هر روزه آنها _ در حال
بخار دادن بود. دو فرزند کوچکتر روی کف اطاق بازی میکردند، پسر در مدرسه بود. خانم
تسولینگر پشت چرخ خیاطی نشسته بود و لباسهای کهنه و پارچههائی که کنار او بر روی
کاناپه فرسوده و فرو رفته قرار داشتند بوی خفیفی از گلولههای نفتالین که با بوی ترش
بخار سبزی مخلوط شده بود از خود پخش میکردند.
دختر چهار ساله که بلند شده و خود را به پاهای تسلینگر چسبانده بود فریاد میزند:
"پاپا! پاپا!". تسولینگر دستی به سر گرد و موهای بلوند او میکشد
و به زنش نگاه میکند.
زن میگوید "بیا بگیر" و به او یک ورقه یادداشت میدهد و بدون تأکید
ویژه یا جنبشی، تقریباً مثل "امروز شیر به دست نیاوردم" با چیزی شبیه به این
میگوید: "یکریع قبل کارگری از نیروگاه برق اینجا بود. پدرت مُرده. اینطور که
به نظر من میرسه سکته قلبی کرده". صورت میشائیل اما تغییر رنگ میدهد. او بر
روی ورق یادداشت چیزهائی از خاکسپاری و تنظیم ارثیه میخواند، لحظهای کوتاه نفس پُر
سر و صدائی میکشد و نامشخص میگوید: "هوم ... و فردا صبح زود باید برای بیگاری
به سفر برم ...، کمیسر گفت که به این وسیله کنترل پلیسی بر روی من قطع میشه."
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر