ترس.(2)


این امکان وجود دارد که میشائیل تسولینگر در حال عبور از کوچه‏‌های باریک به سمت خانه به تمام این‏ها فکر می‏‌کرد. در منزل؛ خانه‌‏ای در ساختمان کوچک و قدیمی در انتهای سراشیبی با پنجره‏‌های کوچک که از یک اطاق و یک آشپزخانه تشکیل شده بود تقریباً همان بوئی را می‌‏داد که در بازداشتگاه زندانیان سیاسی و اسرای جنگی می‏‌آمد. بر روی اجاق خوراک‏‌پزی در آشپزخانه که درش باز بود سبزی _ غذای تقریباً هر روزه آنها _ در حال بخار دادن بود. دو فرزند کوچک‌‏تر روی کف اطاق بازی می‏کردند، پسر در مدرسه بود. خانم تسولینگر پشت چرخ خیاطی نشسته بود و لباس‏های کهنه و پارچه‏‌هائی که کنار او بر روی کاناپه فرسوده و فرو رفته قرار داشتند بوی خفیفی از گلوله‏‌های نفتالین که با بوی ترش بخار سبزی مخلوط شده بود از خود پخش می‏‌کردند.
دختر چهار ساله که بلند شده و خود را به پاهای تسلینگر چسبانده بود فریاد می‌‏زند: "پاپا! پاپا!". تسولینگر دستی به سر گرد و موهای بلوند او می‌‏کشد و به زنش نگاه می‏کند.
زن می‏‌گوید "بیا بگیر" و به او یک ورقه یادداشت می‌‏دهد و بدون تأکید ویژه یا جنبشی، تقریباً مثل "امروز شیر به دست نیاوردم" با چیزی شبیه به این می‏‌گوید: "یکریع قبل کارگری از نیروگاه برق این‏جا بود. پدرت مُرده. این‏طور که به نظر من می‏‌رسه سکته قلبی کرده". صورت میشائیل اما تغییر رنگ می‌‏دهد. او بر روی ورق یادداشت چیزهائی از خاکسپاری و تنظیم ارثیه می‏‌خواند، لحظه‌‏ای کوتاه نفس پُر سر و صدائی می‏‌کشد و نامشخص می‏‌گوید: "هوم ... و فردا صبح زود باید برای بیگاری به سفر برم ...، کمیسر گفت که به این وسیله کنترل پلیسی بر روی من قطع می‌شه."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر