مأمور کوتاه قدِ حراستِ ساختمان که سبیلی شبیه به سبیل خوکهای آبی داشت کمی کینهجویانه
میگوید: "که اینطور، پس شما پسر تسولینگر خدابیامرز هستید؟" و با کنجکاوی
به میشائیل از پائین به بالا نگاه میکند. "که اینطور ..." را طوری ادا
میکند که از همه چیز مطلع است. مرد لقمه داخل دهانش را میجوید و به نظر میآمد که
کمی خشمگین است.
مأمور حراست غرولند کنان میگوید: "هومهوم، به این جهت دیروقت میآئید
... و آن هم درست امروز، هومهوم! و شناسنامه میشائیل را بازرسی میکند، مجدداً او
را تفتیشانه نگاه میکند و میگوید: "آرهآره، از نظر صورت کاملاً به پدرتان شبیه
هستید، آرهآره! اما، اینجا رو امضاء کنید، من در برابر پلیس مسئول هستم. دستور دستور
است!" او کلید خانه را به میشائیل میدهد و کمی مهربانتر میشود و میگوید:
"در واقع، مرگ تسولینگر، یک مرگ زیبا بود، تَق، و تمام کرد. جنازه در مردهشورخانه
است و <آماده>، فقط دفتر روحانیت میخواهد بداند کی و به چه نوع خاکسپاری باید
انجام شود". وقتی میشائیل تشکر کوتاهی کرده و از پلههای تنگ بالا میرود، مرد
کوتاه قد خود را بار دیگر میچرخاند و چیزی غرولند میکند، ظاهراً انتظار انعام داشته
بوده است، و بعد در را محکم میبندد.
اطاق شخص مُرده بوی پوسیدگی مردانِ پیر را میداد. میشائیل چراغ را روشن میکند
و مدت درازی با پاهای دراز کرده همانجا مینشیند. او نگاه خالیش را به روبرو دوخته
بود و با مکث نفس میکشید. شاید _ اگر چه این مرگ او را اصلاً متأثر نکرده بود _ تصادفاً
در باره زندگی پدرش فکر میکرد. او به عنوان کارگر شروع به کار کرده بود و عاقبت از سر
ترحم، یا همچنین بخاطر صرفهجوئی در حقوق بازنشستگی او را به کار دربانی گمارده بودند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر