ترس.(3)


"چی؟ بری؟ دوباره می‏‌خوای بری؟ ... کجا می‏‌خوای بری؟"حالا زن صورت لاغرش را بلند می‌‏کند و چشمانش درمانده و غمگین می‌‏گردند.
میشائیل شانه‏‌هایش را بالا می‌‏اندازد "به کجا؟ ... هوم! از این کسی خبر نداره! ... شاید برای جاده‌سازی، شاید هم قلعه‏‌سازی ... بگیر بخون، این هم حکمش." او یک کارت چاپی که مهر اداری خورده بود به زنش می‌‏دهد. دستان زن هنگام خواندن قسمت‏‌هائی که با خودنویس پُر شده بودند کمی می‏‌لرزیدند.
زن "هوم"ی می‏‌گوید و به میشائیل نگاه می‏‌کند، "هوم، با آدم مثل گاو رفتار می‌‏کنند ..."
"پاپا! تو باید اینجا بمونی!"، الیز کوچلو یکباره شروع به نق‌‏زدن می‏‌کند "پاپا، نرو ... مامی همش گریه می‌‏کنه ..." یک ثانیۀ تمام میشائیل و زنش درمانده به چشمان هم نگاه می‏‌کنند.
زن می‌‏پرسد: "فکر می‏‌کنی، بتونی مهلت بگیری؟ ... باید شدنی باشه ... حالا، با حادثه مرگ پدرت."
او جواب می‌‏دهد: "می‌‏تونم امتحانش کنم" و دوچرخه زنگ‏زده‌‏اش را از آشپزخانه می‌‏آورد، چرخ‌‏هایش را آزمایش می‏‌کند و بدون آنکه توجه‌‏ای به گریه الیز کند در حال رفتن می‌‏گوید: من حالا پیش پلیس می‏‌رم و با کمیسر صحبت می‏‌کنم ... بعد فوراً به طرف لانگهایم می‏‌رونم ...". زن کودک گریان را در بغل می‏‌گیرد، تکان کوچکی به سر خود می‌‏دهد، و میشائیل با دوچرخه از درِ بازِ خانه خارج می‌‏شود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر