"چی؟ بری؟ دوباره میخوای بری؟
... کجا میخوای بری؟"حالا زن صورت لاغرش را بلند میکند و چشمانش درمانده و غمگین
میگردند.
میشائیل شانههایش را بالا میاندازد "به کجا؟ ... هوم! از این کسی خبر
نداره! ... شاید برای جادهسازی، شاید هم قلعهسازی ... بگیر بخون، این هم حکمش."
او یک کارت چاپی که مهر اداری خورده بود به زنش میدهد. دستان زن هنگام خواندن قسمتهائی
که با خودنویس پُر شده بودند کمی میلرزیدند.
زن "هوم"ی میگوید و به میشائیل نگاه میکند، "هوم، با آدم مثل
گاو رفتار میکنند ..."
"پاپا! تو باید اینجا بمونی!"،
الیز کوچلو یکباره شروع به نقزدن میکند "پاپا، نرو ... مامی همش گریه
میکنه ..." یک ثانیۀ تمام میشائیل و زنش درمانده به چشمان هم نگاه میکنند.
زن میپرسد: "فکر میکنی، بتونی مهلت بگیری؟ ... باید شدنی باشه ... حالا،
با حادثه مرگ پدرت."
او جواب میدهد: "میتونم امتحانش کنم" و دوچرخه زنگزدهاش را از
آشپزخانه میآورد، چرخهایش را آزمایش میکند و بدون آنکه توجهای به گریه الیز کند
در حال رفتن میگوید: من حالا پیش پلیس میرم و با کمیسر صحبت میکنم ... بعد فوراً
به طرف لانگهایم میرونم ...". زن کودک گریان را در بغل میگیرد، تکان کوچکی به
سر خود میدهد، و میشائیل با دوچرخه از درِ بازِ خانه خارج میشود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر