و در حالی که امپراتور خود را آماده عزیمت میکرد، ملکه دوباره
به نوحه سرائی میپردازد.
"من خدمتکار ندارم. من باید همه کارها را تنها انجام
بدم. سه طبقه. آقایان محترم چند بار از شماها خواهش کردم خاکستر سیگار را روی فرش نریزید؟"
ناپلئون از پشت صحنه ظاهر میشود و سعی میکند با قدمهای
شتابزده از در خروجی خارج شود.
"اگر کسی با تو کار داشت بگم کجا هستی؟" ملکه میخواست
بداند.
"بگو که من در جبهه جنگ در واترلو هستم."
"کی برمیگردی خونه؟"
"نمیدونم."
"امیدوارم که به موقع برای نهار برگردی. چی دوست داری
بخوری؟"
"فرقی نمیکنه."
"گردن پُر شده غاز خوبه؟"
"بله."
"پس چرا زودتر نمیگی." و پشت سر او فریاد میکشد
"و فراموش نکن که من یک مستخدم لازم دارم. و دیر برنگرد ..."
امپراتور سوار اسب خود شده و پیشاپیش سپاه مسیری را که از
میان دره تنگی میگذشت و به واترلو میرسید انتخاب و حرکت میکند.
سارا جارو و خاکانداز برمیدارد تا کثافت خیابان را که از
چکمههای ارتشی باقی مانده بود از تالار پاک کند. و میبایست تمام کار را به تنهائی
انجام دهد.
حالا میشد از میان پنجره باز برق سرنیزه اسلحهها را دید.
بلوشر و ولینگتون عملیات محاصره را به کار بسته و پیروز شده بودند.
تاریخ چنین گزارش میدهد که هر دو سردار فاتح از مدتها پیش
همسرانشان را ترک کرده بودند.
_ پایان _
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر