ماجرای شکست خوردن ناپلئون.(4)


و در حالی که امپراتور خود را آماده عزیمت می‏‌کرد، ملکه دوباره به نوحه سرائی می‌‏پردازد.
"من خدمتکار ندارم. من باید همه کارها را تنها انجام بدم. سه طبقه. آقایان محترم چند بار از شماها خواهش کردم خاکستر سیگار را روی فرش نریزید؟"
ناپلئون از پشت صحنه ظاهر می‌‏شود و سعی می‏‌کند با قدم‏‌های شتابزده از در خروجی خارج شود.
"اگر کسی با تو کار داشت بگم کجا هستی؟" ملکه می‏‌خواست بداند.
"بگو که من در جبهه جنگ در واترلو هستم."
"کی برمی‏‌گردی خونه؟"
"نمی‏‌دونم."
"امیدوارم که به موقع برای نهار برگردی. چی دوست داری بخوری؟"
"فرقی نمی‏‌کنه."
"گردن پُر شده غاز خوبه؟"
"بله."
"پس چرا زودتر نمی‏‌گی." و پشت سر او فریاد می‏‌کشد "و فراموش نکن که من یک مستخدم لازم دارم. و دیر برنگرد ..."
امپراتور سوار اسب خود شده و پیشاپیش سپاه مسیری را که از میان دره تنگی می‏‌گذشت و به واترلو می‏‌رسید انتخاب و حرکت می‌‏کند.
سارا جارو و خاک‏‌انداز برمی‏‌دارد تا کثافت خیابان را که از چکمه‏‌های ارتشی باقی مانده بود از تالار پاک کند. و می‌‏بایست تمام کار را به تنهائی انجام دهد.
حالا می‌‏شد از میان پنجره باز برق سرنیزه اسلحه‌‏ها را دید. بلوشر و ولینگتون عملیات محاصره را به کار بسته و پیروز شده بودند.
تاریخ چنین گزارش می‏‌دهد که هر دو سردار فاتح از مدت‏‌ها پیش همسران‌شان را ترک کرده بودند.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر