زنش میگوید: "هوم، او تمام عمرش کار کرد ... کجا میتونه
پولاشو خرج کرده باشه! ... افرادی مثل ما هرگز شانس ندارند ...". به نظر میآمد
که میشائیل اصلاً به حرف او گوش نمیدهد و شروع میکند از خاکسپاری صحبت کردن و اینکه
چون دیروز دیر شده بوده است باید دوباره در آنجا به دفتر روحانیت برود، و مأمورِ حراست
ساختمان برای او تعریف کرده که همه چیز انجام گرفته و پدرش از مدتها پیش ترتیب این
کار آخر را هم داده است.
زنش با لحن بدی میگوید: "دیگه از این بهتر نمیشد اگر
مجبور به پرداختن خرج خاکسپاری هم میشدیم!"، و میشائیل کت و شلوار خوب و سیاه
خود را میپوشد. سپس دوباره به سمت لانگهایم میراند. آری، مُرده واقعاً ترتیب همه
چیز را داده بود. پدر روحانی یک نطق زیبا بر سر خاک ایراد میکند. تمام پرسنل نیروگاه
برق آنجا حاضر بودند و همه مشتی خاک بر روی تابوت پرتاب کردند. همینطور تعدادی تاج
گل نیز آنجا قرار داشت. میشائیل تمام مدت بیحرکت ایستاده و بیوقفه مانند کسی
که آنجا حضور ندارد فقط مستقیم به روبرویش زل زده بود. هیچکس توجهای به او نداشت.
ظاهراً کسی او را نمیشناخت.
هنگامیکه میشائیل بعد از ظهر به هارتهاوزن بازمیگردد و
به خانه میرود، کیف پول حاوی دوازده مارک و تعدادی سکه نیکلی را جلوی زنش گذاشته و
دوباره شروع به دروغ گفتن میکند: "بفرما، این هم کل ارث ... هوم، من از این موضوع
سر در نمیارم. وسائل دیگر _ مبلها و لباسها _ باید از خانه بیرون آورده شوند، ببین
میتونی خردهریزها رو بفروشی ... من که باید برم." و درمانده به زنش نگاه میکند.
زن چیزی نمیگوید و دوباره با پاهایش محکم بر صفحه آهنی چرخ خیاطی فشار میآورد.
روز بعد باید میشائیل به بیگاری میرفت.
_ پایان _
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر