ترس.(21)


زنش می‏‌گوید: "هوم، او تمام عمرش کار کرد ... کجا می‌‏تونه پولاشو خرج کرده باشه! ... افرادی مثل ما هرگز شانس ندارند ...". به نظر می‌‏آمد که میشائیل اصلاً به حرف او گوش نمی‏‌دهد و شروع می‏‌کند از خاکسپاری صحبت کردن و این‏که چون دیروز دیر شده بوده است باید دوباره در آنجا به دفتر روحانیت برود، و مأمورِ حراست ساختمان برای او تعریف کرده که همه چیز انجام گرفته و پدرش از مدت‏‌ها پیش ترتیب این کار آخر را هم داده است.
زنش با لحن بدی می‌‏گوید: "دیگه از این بهتر نمی‌‏شد اگر مجبور به پرداختن خرج خاکسپاری هم می‏‌شدیم!"، و میشائیل کت و شلوار خوب و سیاه خود را می‏‌پوشد. سپس دوباره به سمت لانگ‏هایم می‏‌راند. آری، مُرده واقعاً ترتیب همه چیز را داده بود. پدر روحانی یک نطق زیبا بر سر خاک ایراد می‏‌کند. تمام پرسنل نیروگاه برق آنجا حاضر بودند و همه مشتی خاک بر روی تابوت پرتاب کردند. همین‏طور تعدادی تاج گل نیز آن‏جا قرار داشت. میشائیل تمام مدت بی‏‌حرکت ایستاده و بی‏وقفه مانند کسی که آن‏جا حضور ندارد فقط مستقیم به روبرویش زل زده بود. هیچکس توجه‏‌ای به او نداشت. ظاهراً کسی او را نمی‏‌شناخت.
هنگامی‏که میشائیل بعد از ظهر به هارتهاوزن بازمی‏‌گردد و به خانه می‌‏رود، کیف پول حاوی دوازده مارک و تعدادی سکه نیکلی را جلوی زنش گذاشته و دوباره شروع به دروغ گفتن می‌کند: "بفرما، این هم کل ارث ... هوم، من از این موضوع سر در نمیارم. وسائل دیگر _ مبل‏‌ها و لباس‏‌ها _ باید از خانه بیرون آورده شوند، ببین می‏‌تونی خرده‏‌ریزها رو بفروشی ... من که باید برم." و درمانده به زنش نگاه می‏‌کند. زن چیزی نمی‏‌گوید و دوباره با پاهایش محکم بر صفحه آهنی چرخ خیاطی فشار می‌‏آورد.
روز بعد باید میشائیل به بیگاری می‌رفت.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر