سه قتل.(10)


اما در لحظه نهائی به یاد می‏‌آورد که تزهای آموزش و پرورش در رابطه با تنبیه بدنی چه ناپایدار می‌‏باشند. پدر عصبانی می‏‌شود، آرزوی به جهنم رفتنِ تمامِ دلایل علمی را می‏‌کند و نگاه منتقدانه‌‏ای به تجربه‏‌های زندگیش می‌‏اندازد. اما این تجربه‏‌ها عجیب‌تر از شناخت و دانش‌‏های او بودند.
"تو می‌گی، شاهزاده خانمِ تو در زیر یک طاق نمناک و تاریک در حال از بین رفتنه؟" و با انگشت اشاره تقه‌‏ای به پیشانی بچۀ شیطان و کله شق می‌‏زند.
"بله. او منتظر منه. من قسم خوردم که نجاتش بدم!"، آنتانلیس شمشیر سحرآمیزش را در هوا می‏‌چرخاند و نشان می‏‌دهد که چگونه می‌‏خواهد به عهد و پیمان خود عمل کند.
پدر با خودشیرینی ادامه می‌‏دهد "بسیار خوب. حالا اینطور فرض می‏‌کنیم که شاهزاده خانمِ تو واقعاً آنجا باشد" اما کمی فکر کن پسرِ کوچلوی من، این اصلاً امکان داره که آدم این مدت بدون نور خورشید و اکسیژن در زیر یک طاق نمدار در زیر زمین زنده بماند؟ نه، پیروزی بر اژدها هیچ شعفی برای تو نخواهد داشت ... تو آنجا اسکلتِ شاهزاده خانم را پیدا می‏‌کنی ... و بوی تعفن ..."
آنتانلیس از تصویر وحشتناکی که پدر برای او می‏‌کشید و از فکر این که در آن تاریکی فقط اسکلت شاهزاده خانم زیبا را پیدا کند وحشتزده می‌‏شود و شمشیر سحرآمیز از دستش به زمین می‌‏افتد. در این لحظه درخشش چشمانش نیز محو می‏‌گردد _ آن‏ها دیگر قصر جادوئی، اژدها و شاهزاده خانم تیره‌بخت را نمی‏‌دیدند. به جای دیوارهای تسخیرناپذیر قصر یک پرچین سوراخ سوراخ شده جلوی چشمانش با نور کمی روشن و خاموش می‏‌گشت، و به جای قصر یک اطاقک ترانسفورماتور سر برآورده بود. پلنگ‏‌ها و شیرها مانند گربه‏‌ها و سگ‏‌های معمولی میو میو و واق واق می‏‌کردند، و همراهان چهچهه‌زن شاهزاده خانم دوباره تبدیل به عروسک‏‌های پارچه‏‌ای می‏‌گردند.
اینگونه آنتانلیس می‌‏میرد _ آنتانلیس قهرمان، آنتانلیس رؤیائی.
اینچنین اولین قتل اتفاق می‌‏افتد. اولین قتل، و متأسفانه نه آخرین آن.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر