اما در لحظه نهائی به یاد میآورد که تزهای آموزش و پرورش
در رابطه با تنبیه بدنی چه ناپایدار میباشند. پدر عصبانی میشود، آرزوی به جهنم رفتنِ تمامِ دلایل علمی را میکند و نگاه منتقدانهای به تجربههای زندگیش میاندازد. اما
این تجربهها عجیبتر از شناخت و دانشهای او بودند.
"تو میگی، شاهزاده خانمِ تو در زیر یک طاق نمناک و تاریک
در حال از بین رفتنه؟" و با انگشت اشاره تقهای به پیشانی بچۀ شیطان و کله شق
میزند.
"بله. او منتظر منه. من قسم خوردم که نجاتش بدم!"،
آنتانلیس شمشیر سحرآمیزش را در هوا میچرخاند و نشان میدهد که چگونه میخواهد به
عهد و پیمان خود عمل کند.
پدر با خودشیرینی ادامه میدهد "بسیار خوب. حالا اینطور
فرض میکنیم که شاهزاده خانمِ تو واقعاً آنجا باشد" اما کمی فکر کن پسرِ کوچلوی
من، این اصلاً امکان داره که آدم این مدت بدون نور خورشید و اکسیژن در زیر یک طاق نمدار
در زیر زمین زنده بماند؟ نه، پیروزی بر اژدها هیچ شعفی برای تو نخواهد داشت ... تو
آنجا اسکلتِ شاهزاده خانم را پیدا میکنی ... و بوی تعفن ..."
آنتانلیس از تصویر وحشتناکی که پدر برای او میکشید و از
فکر این که در آن تاریکی فقط اسکلت شاهزاده خانم زیبا را پیدا کند وحشتزده میشود و
شمشیر سحرآمیز از دستش به زمین میافتد. در این لحظه درخشش چشمانش نیز محو میگردد
_ آنها دیگر قصر جادوئی، اژدها و شاهزاده خانم تیرهبخت را نمیدیدند. به جای دیوارهای
تسخیرناپذیر قصر یک پرچین سوراخ سوراخ شده جلوی چشمانش با نور کمی روشن و خاموش میگشت،
و به جای قصر یک اطاقک ترانسفورماتور سر برآورده بود. پلنگها و شیرها مانند گربهها
و سگهای معمولی میو میو و واق واق میکردند، و همراهان چهچههزن شاهزاده خانم دوباره
تبدیل به عروسکهای پارچهای میگردند.
اینگونه آنتانلیس میمیرد _ آنتانلیس قهرمان، آنتانلیس رؤیائی.
اینچنین اولین قتل اتفاق میافتد. اولین قتل، و متأسفانه
نه آخرین آن.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر