ستمگر.

I
آیا هنوز به یاد داری که چگونه ما یک بار در زمان کودکی ــ آنوقت یکسال قبل از مراسم پذیرش آئین مسیحیتمان بود ــ در تابستان کنار علفزار نشسته بودیم، و تو چطور گریه میکردی و ناگهان مرا در آغوش کشیدی؟ من اصرار میکردم که از آنچه قلبت را میفشرد برایم تعریف کنی، و تو زمزمه کردی: "من احساس میکنم که هرگز کسی عاشق من نخواهد شد! من با چهره زشتم فقط یک محنتکش در میان انسانها هستم! همه جهان به محض ظاهر شدن تو به سویت هجوم میآورند، به دورت جمع میشوند و خواستار فقط یک نگاه تو هستند. ــ" من آن زمان به تو دلداری دادم، اما نه به این خاطر که فقط حرفی زده باشم؛ من میدانستم که یکنفر قلب نادرت را کشف و تو را با وجود آن لکه در صورتت به خانه خود خواهد برد.
اما تو سرت را تکان میدادی، خیلی وحشتناک فغان میکردی و خودت را در دامنم انداختی، شکایت به خالقی میبردی که تو را چنین ظالمانه آفریده است و التماس میکردی که تو را از این جهان ببرد.
و حالا دوست عزیزم، امروز من به سویت میآیم و مایلم صورتم را در سینهات مخفی سازم، زار بزنم و تسلی و امید دریافت کنم. آنچه را که روزی سرنوشت هنگام به دنیا آمدن توسط یک لکه بر چهرهات گذاشته بود بر من به نوع دیگری تحمیل کرد.
تو همیشه مرا <خورشید> مینامیدی و میگفتی چهرهام درخشان است. میگفتی که خدایانِ زیبائی مرا انتخاب کردهاند تا موهبتهایشان را همگی با هم به نمایش بگذارند. و دیگران هم همینطور میگفتند؛ ــ همه! بله، جهان به میل من میچرخید و همه برای بدست آوردنم تلاش میکردند، طوریکه من زیبائیم را روزی حتی لعنت میکردم. آه، شیفتگی و شیدائی! حالا چهرهام از شکل افتاده و زخمهای آبله گونههایم را پوشانده است، و جائیکه طبیعت قبلاً با رنگ گل سرخ نقاشی میکرد حالا یک رنگ خاکستری وحشتناک بیمار یافت میگردد. با این تغییر همه شادی از من ناپدید گشت. حالا همه کسانی که روزی مشتاقانه در پی من بودند با وحشت از من اجتناب میورزند.
چند هفته قبل تصادفاً صحبتی در باره خودم شنیدم، و این کلمات به گوشم رسید: "او ترسناک دیده میشود؛ آدم دیگر نمیتواند او را به جائی دعوت کند!" من اغلب در کتابها از شرارت و روح ستمکار انسانها میخواندم، به نظرم میرسید برایم جهانی توصیف میشود که من به آن تعلق ندارم؛ در هر صورت این جهان برایم ناشناخته بود. من آن را غلو مینامیدم و فکر میکردم: چنین حقارت فقط در تخیل نویسندگان وجود دارد. ــ من حالا میگویم: "که فاصله آنها تا واقعیت هنوز بسیار طولانیست. هراسانگیزترین بدی در نظر انسانها زشتیست؛ حتی بهترین انسانها وقتی افرادی که توسط طبیعت از شکل افتادهاند را مورد توجه قرار میدهند فکر میکنند کار بخصوص خوبی انجام دادهاند."
اما، عزیزم، تمام آنچیزهائی که من اینجا مطرح کردم در برابر آنچه انتظارم را میکشد هیچ است. به من گوش بسپار و همراهم گریه کن! ــ
چهارده ماه قبل با یک مرد نجیب آمریکائی که برای یادگرفتن زبان آلمانی در یک هتل محلی اقامت داشت نامزد شدم. ما در یک مجلس رقص در خانه سرهنگی به نام فون ارنست با هم آشنا شدیم. او تقریباً تمام شب فقط در اطراف من بود و در پایان مهمانی از مادرم خواهش کرد اجازه دهد به مهمانی پیش ما بیاید.
توماس گیبسون به معنای واقعی کلمه جلوی پاهایم روی زمین افتاده بود؛ او تحت نفوذ احساس زیبائی، سرزنده و با شور و شوق میگفت هیچ زنی را ندیده که بتواند قلب و احساسش را مانند من به یک نوع راضی سازد! ــ من زمان فوقالعاده زیبائی داشتم، و خوشبختیم توسط این واقعیت که همچنین مادرم توماس را میپرستید کاملتر گشت. مادرم همواره سختگیر بود و حتی شاهزادهها را برای دخترش به زحمت کافی میدانست. توماس دیرتر به فیلادلفیا سفر میکند، زیرا در این بین انواع مشکلات تجاری رخ داده بودند؛ اما او با این حال امیدوار بود که ازدواج ما به این خاطر به تأخیر نیفتد. پیشبینی او تحقق نمییابد؛ ضروری بود که یکی از برادرها به محل برود، و او نتوانست پس از آنکه این مدت را در آلمان به آرامی زندگی کرده و لذت برده بود از زیر بار این مسئولیت شانه خالی کند. ــ
تعریف آنچه هنوز به موضوع مربوط میشود کوتاه است: توماس از من خواهش کرد برای ازدواج تا بهار صبر کنم. من چند ماه بعد از سفر کردنش بیمار شدم و مدتی طولانی تقریباً ناامید در بستر افتاده بودم، و پس بعد از بهبودیم آبله به من حمله آورد. خالا وقتی توماس گیبسون پیش من بیاید تا مرا به سمت محرابِ ازدواج هدایت کند بجای عروس زیبای خیرهکنندهاش یک موجود آبلهروی زشت و وحشتانگیز را مییابد! تو اعتراض میکنی و میپرسی: بنابراین او نمیداند که چه اتفاقی برای تو رخ داده است؟ ــ نه، او از آن بیخبر است. من شجاعت اعتراف کردن به آن را نداشتم. فقط اندیشیدن به اینکه با گفتن آن این مرد مرا ترک کند نیمه دیوانهام میساخت. و حالا؟ من مایلم که او نیاید! من بخاطر اولین دیدارمان میلرزم؛ ــ و اگر این اتفاق وحشتناک بیفتد، اگر او عشقش بمیرد و حرفش را پس بگیرد ــ سپس من بدبختترین موجودم که خورشید بر او میتابد.
آه برایم مانند دیگران از بیعدالاتیای که من بخاطر بیاطلاع گذاشتن او از آنچه برایم رخ داده است نگو. خودت را جای من بگذار. گیبسون خودش یک انسان زیباست. و این حس قوی برای زیبائی چنان در او قویست که در زمان با هم بودنمان وقتی به یک انسان زشت برمیخورد تقریباً خشن و بیتاب میگردد.
افرادی وجود دارند که اعصاب ظریفشان تاب دیدن افراد از شکلافتاده را ندارد. توماس هم به این دسته از مردم تعلق دارد! و اعتماد به سخاوتش؟ با آنچه من در این بین تجربه کردهام باید هر امید به سخاوت حتی در نزد او را که در نامههایش خود را بعنوان تجسم مسلک نجیبانه نشان میدهد به گور بسپارم.
و اگر هم  طوری دیگر بود ــ آیا من میتوانم این فداکاری را از او قبول کنم؟ آیا او حق ندارد بگوید: من یک گوهر خریدم و حالا به یک سنگریزه ناهموار تبدیل شده است؟ و اگر هم کلاه بر سر خود بگذارم، اگر فرض کنم که او شوهر من خواهد شد: آینده برایم چه خواهد آورد؟ او مرا از برابر چشم انسانها مخفی نگاه خواهد داشت، و اگر این اتفاق نیفتد، من از جهان خواهم گریخت تا دیگران به خاطر زنش از او اجتناب نورزند.
گاهی اوقات در برابر خالق عصبانی ایستادم و فریاد کشیدم: "چرا این کار را با من کردی؟ چه گناهی مرتکب گشته بودم؟ و مگر زمانیکه فقدانم محسوس بود، زمانیکه غرور مرا در بر گرفته بود باشکوهتر از بقیه خلقم نکردی؟ اگر با وجود چنین امتیازی سرم را هرگز با افتخارتر بلند نگه نمیداشتم بنابراین یک انسان بودم؟"
مادرم به تازگی به من گفت: "کسانی را به یاد داشته باش که توسط طبیعت سختتر امتحان میگردند!" آیا این واقعاً یک تسلی و کمک است و میتوان توسط آن بدبختی را راحتتر تحمل کرد؟ نه! برای من نه! ــ ــ
خدانگهدار دوست گرانقدرم! پایان ماجرا را از طریق نامه به تو اطلاع خواهم داد. توماس هشت روز دیگر از راه میرسد. ــ من میبوسمت و از تو سپاسگزارم که اجازه داشتم قلب بیمارم را بر روی سینهات بگذارم. ــ
II
سه بار برایم نامه نوشتی و من همیشه با وجود قولی که به تو داده بودم پاسخ نامهها را بدهکارت میماندم! تو از من میپرسیدی که جریان به کجا کشیده شده است، به من فشار میآوردی درونم را برایت مانند آن زمان بتکانم و به من خیلی چیزهای دوستداشتنی گفتی، و عبارات محبتآمیزت باعث گشتند از تو تشکر کنم. از زمان آخرین نامه من شش ماه گذشته است. ــ میدانی این مدت چگونه به نظرم آمد؟ باید اسیران دوران تفتیش عقاید در آن زمان احوالشان مانند من بوده باشد! آنها را زندانی میکردند و از همه چیز محروم میساختند ــ بجز شکنجه!
من همچنین از عذاب جسمانی هم رنج بردم. اما عذاب جسمانی در برابر درد روحی چه میتواند باشد! طبیعت با انگیزه حفاظت خود تا زمانیکه مخلوق هنوز جوان است تسکین میدهد، اما گاهی رنج و عذاب هم حتی درد وحشتناک را محو میسازد، زیرا در واقع پدر عذاب تصور است اما همچنین پدرخوانده هر احساس خوشبختیست. اما سودازدگیای که غم و اندوه آن را به دنیا آورده است تمام احساسات دیگر را  خفه میسازد و جهانی را که چشم ما میبیند و تمام رنگهای زنده را لخت میسازد. و تمام چیزها و اعمال انسانها را به نظرمان غیر جذاب، بدون محتوا، ارزش و معنا میرساند. مردم میپرسند: به چه خاطر تمام این چیزها؟ و سپس علاوه بر این پریشانی بی حد و حصر دوباره به یاد آوردن آنچه از دست رفته و تمام آن اشگهائی که ما به این علت ریختهایم.
تصمیم گرفته شده است. من قولش را به او بازگرداندم، و او مدتهاست که دوباره از طریق اقیانوس بازگشته است! یک چیز هنوز میتوانست همه چیز را نجات دهد! اگر من میلیونر بودم. در هر انسان آهنرباهای بی حد و حصری نشستهاند که در خود نیروئی برای جذب انسانها حمل میکنند! این آهنرباها حتی زاهدان را از عزلتگیریشان بیرون میکشند! آه، چه مقایسه غمناکی! آنها خدایان را به شیطان تبدیل میکنند و در برابر چهره شیاطین ماسک خدایان مینشانند! اما من نه تنها میلیونر نیستم بلکه فقیرم. حقوق بازنشستگیای که مادرم بعنوان همسر یک ژنرال دریافت میکند تنها دارائی ماست.
اما حالا عزیزم گوش کن که چطور همه چیز به آخر رسید. و مرا لعنت نکن ــ من به تو التماس میکنم، ــ اگر من مانند دیگران دروغ نمیگویم و خود را طوری دیگر نشان نمیدهم و وانمود به احساسات سخاتمندانهای نمیکنم که در من نمیزیند.
موجودی که دوست میدارد میخواهد مالک شود! و بعنوان یک حق مسلم در آن نفوذ کند! من اما باید از بالاترین دارائیم صرفنظر میکردم، از دارائیای که بدون آن بقائم را مانند شدیدترین عذاب احساس میکنم. مادرم بجای من به ایستگاه قطار رفت تا از گیپسون استقبال کند. مادر میخواست او را آماده سازد. هنگامیکه او با ناآرامی کامل و سرخوردگی از من میپرسد مادرم به او میگوید: "دلیل نیامدنم به ایستگاه نه بیماری بلکه ترس و خجالت بوده است." ــ حالا او از مادرم پرس و جو میکند. مادرم میدید که یک گمان وحشتناک در او شروع به افزایش گذارده است؛ مطمئناً او میترسید که من در بیوفائی و ننگ زندگی کردهام.
او میگفت "صحبت کنید! صحبت کنید! شکنجهام ندهید." و مادرم را از ایستگاه قطار به سمت خیابان میکشید.
اما مادرم آنچه را که او درخواست میکرد انجام نمیداد. از او سؤال میکرد، زیرا میخواست خاطرش از طرف او مطمئن شود. گیپسون مرتب میگفت: "بیماریاش برای من چه اهمیت دارد، اگر که او هنوز قلب قدیمیاش را داراست و دوستم دارد!"
در این وقت مادرم میگوید: "و اگر لسی من لنگ، فلج، کور یا لال شده باشد؟" و او میگوید: "مهم نیست! بگذارید صورت شیرینش را ببوسم. بیائید! بیشتر شکنجهام ندهید."
این حرف مانند چاقوئی در سینه مادرم فرو رفت. صورت شیرینش! این فکر گیپسون را به خود مشغول میساخت! او امیدوار بود که زن را مانند قبل زیبا بیابد! او میتوانست از همه چیز چشم بپوشد اما میخواست صورت جذاب زن را دوباره داشته باشد.
"خب حالا پسرم! لسی بخاطر یک بیماری از ریخت افتاده است، بخصوص از صورتش تمام زیبائی دزدیده شده؛ شما او را به زحمت دوباره خواهید شناخت!" در این وقت رنگ گیپسون میپرد! ــ و از ایستگاه راهآهن تا خانه مرتب تکرار میکرد که مخفی نگاه داشتن این موضوع بیعدالتی بزرگی بوده است و به توضیح مادرم که تنها تصور وحشتناک از دست دادن عشق او مرا به سکوت واداشته است اصلاً توجه نمیکرد.
وقتی من صدای گامهایش را بر روی پلهها شنیدم احساس می‌کردم که باید فرو افتم. خون به قلبم نمیرسید، مرگ نزدیکم ایستاده بود. و بعد درب باز میشود و توماس گیبسون به سمت من هجوم میآورد ــ و سپس ــ ــ تمام چیزهای وحشتناکی را که میتوانی تصور کنی با هم در نظر بگیر! فکر کن که همه آنها به یکباره به تو حمله میکنند، طوریکه فکر میکنی قادر نیستی از دست جنونی علاجناپذیر رهائی یابی، سپس میتوانی ساعاتی که میگذشتند را تصور کنی، هنگامیکه او مرا ــ به بهانه یک کار فوری ــ ترک کرد. من میدانستم که این فقط یک بهانه بود تا خود را ابتدا از نزدیک من جدا سازد. من همچنین میدانستم که او را دیگر هرگز نخواهم دید! وقتی من نامهاش، نامه امتناعش را که دستان لرزانم نگاه داشته بود خواندم مانند مردهها از پشت افتادم. من شش هفته با یک تب عصبی جنگیدم؛ ابتدا حالا این نیرو را برای نوشتن نامه بدست آوردهام، توانستهام بر وحشتم غلبه کنم و با ارادهای آگاهانه آنچه رخ داده است را به یاد آورم.
در حالی که من این نامه را مینویسم پرندگان در باغِ از خورشید پوشیده شده خانه مشغول آواز خواندناند. همه چیز میدرخشد و آسمان آبی رنگ است؛ هوا اولین عطر بنفشهها و زعفرانها را به اطراف میپراکند، و از راه دور صدای آواز خروسها و فریاد شاد کودکانه به سمت من نفوذ میکند. ــ در اولین روزی که روحم کمی ملایم و آرامتر است! در اولین روز. اولین روزی که ایمانِ توانا بودن به یافتن اندکی شادی در زندگی را در من زنده میسازد.
اما حتی امروز هم آرزوی روزی را دارم که تمام رنجها به پایان برسند.
دیروز برای دیدن قبر پدرم در گورستان بودم. بر روی یک سنگ قبر نوشتهای خواندم که تمام روزم را به خود مشغول ساخته بود.
"سرچشمه عشق!
سپاسگزارانه غبارم را
در دامانت قرار میدهم."
آیا این احساس درد یک بار دیگر روحم را ترک خواهد کرد؟ من این را نمیدانم! خدانگهدار! به شوهر فراموش نشدنی و کودکان عزیزت سلام برسان و گاهی اوقات به دوست بیچارهات فکر کن.
لسی.

یکی مانند خیلی‌ها.


در انتهای خیابان، جائیکه جاده به اشلوسپارک میپیچید، یک خانه قدیمی دو طبقه قرار داشت با پلههای سنگی ناهموار، یک پرچم نیمه محو گشته بر بالای سردر مدور و دیوارهائی که توسط گیاه بالارونده متراکم و سبز رنگی پوشیده شده بود.
در اتاقهای طبقه اول ساختمان زن و شوهر سالخوردهای زندگی میکردند که زندگی ساکت و گوشهگیرانهای میگذراندند، وقتی در روزنامهها از جنگ، سیل و طاعون در جهان صحبت میگشت آنها گوش میکردند، همچنین وقتی تنگدستی جائی در آن شهر کوچک درب را به صدا میآورد آنها با کمال میل مبلغ اندکی حمایت مالی میکردند، اما در مجموع افکارشان با ملک قدیمی دارای باغ زیبا و با مستأجر طبقه دوم مشغول بود.
این زن و شوهر لیمپرشت نامیده میگشتند؛ مستأجر سالخورده که هر روز صبح زود سر شایان احترام با موی مانند برف سفید رنگش را از پنجره پوشیده شده از گیاه بالا رونده به بیرون خم میکرد، به باد و ابر مینگریست و پرواز پرندهها را تعقیب میکرد، وستفال نام داشت و مدیر سابق گروه موسیقی شهر بود.
او در شهر E متولد و بزرگ شده بود، در جوانی عصای سیاحت در دست گرفت و پس از بازگشت به وطنش بعنوان موسیقیدان به کار مشغول گشت. او به زودی با تعدادی از نوازندگان گروه موزیک شهر را تأسیس میکند و بیست سال بعد پدران این شهر کوچک در بیستمین سالگرد ازدواجش به او عنوان مدیر میدهند و توسط یک سند با مهر دولتی برخوردار گشتن از حقوق بازنشستگی در دوران پیری را برایش ممکن میسازند.
از این حقوق بازنشستگی حالا او زندگی میکرد و خوشیاش طبیعت، موسیقی و یک نوه بود که دخترش برای او بجا گذارد، ــ همه کسانی که نامشان وستفال بود دیگر زنده نبودند.
کارهای روزانه در هر دو طبقه آن خانه ساکت، در نزد خانم و آقای لیمپرشت و مدیر سالخورده مانند ساعت تنظیم شده بود؛ صبحانه، نهار، قهوه و شام دقیقاً سر ساعت بدون ثانیهای تأخیر خورده میشد. و زمان بین غذا خوردن توسط قدمزدن، کارهای ضروری برای خانه و در نزد وستفال سالخورده با نواختن موسیقی پر میگشت. او گاهی فلوت یا اگر میلش میکشید ویولن مینواخت.
هر چهارشنبه و هر شنبه بین ساعت پنج و هفت بعد از ظهر نوهاش زیبله کرافت پیشش میآمد و همصحبتش میگشت. زیبله حالا بیست سالش شده بود و در نزد یکی از خانوادههای متعلق به دربار شهر E که موقتاً محل اقامت شاهزاده حاکم شده بود بعنوان کدبانوی خانه کار میکرد.
هرکه او را میدید باید باور میکرد که یک زن عضو دربار از روی هوس یا از روی حسی فروتنانه لباس خانه بر تن دارد. ویژگیهایش بطور شگفتانگیزی نجیبانه و برجسته بودند و نمیتوانست کسی به رشد زیباتری از او رسیده باشد.
پیرمرد باید تلاش و فداکاری بسیاری به خرج میداد تا زیبله را به این حد برساند. هر پنیای را که او قادر به پسانداز کردن بود برای زیبله مصرف کرد. با احساس کامل قدردانی برای چیزهای بهتر و باارزش تلاش میکرد به او آموزشی را بدهد که فقط دختران دربار از آن بهرمند میگشتند. ــ همچنین زیبله هم در شور و شوق موسیقی با عمویش اشتراک سلیقه داشت و دارای صدائی بود که آهنگ پاک آن انسان را به یاد آواز بیگناه مخلوقات کوچکی میانداخت که در ارتفاع بلند درختان باغ خانه آقا و خانم لیمپرشت خوشحالی میکردند.
وقتی ظهرها در قصر ساعت حیاط دو بار به صدا میآمد، خانم لیمپرشت، خانمی ظریف و کوچک، داخل راهرو سرد و تمیز میگشت، تا پلهها میآمد و زنگ را به صدا میآورد. و سپس پس از چند دقیقه وستفال در کت و شلواری گشاد و خاکستری، پیراهن سفید رنگ و دستمال گردنی که سریع و جوانانه گره زده شده بود ظاهر میگشت.
پیرمرد در ذات خود چیزی بسیار متواضعانه داشت، و گرچه هر لحظه آدم متوجه میگشت که او در هر رشتهای آگاهی دارد اما هرگز سعی نمیکرد عقیدهاش را به کرسی نشاند. او میگفت: "همه در نوع خود میتوانند حق داشته باشند" و از مسیر هر چیز بد و ناپاکی دوری میجست.
وستفال همیشه از زیبله صحبت میکرد، بعد پیشانش را بلند میساخت و یک سادگی پارسامنشانه در اطراف سر قابشده در موی سفیدش نمایان میگشت. او یا از آنچه در خانه گراف ترنو اتفاق میافتاد گزارش میداد یا از عقاید نوهاش.
اما او در باره یک مورد همیشه سکوت میکرد و در حقیقت در باره گراف لودویگ ترنو Ludwig Terno Graf که بعنوان ارزیاب دادگاه وابسته به منطقه دوک نشین مشغول به کار بود و در خانه پدر و مادرش که زیبله کدبانوئیش را به عهده داشت زندگی میکرد و برای زیبله علاقهای غیر معمول از خود نشان میداد.
زیبله در ابتدا بخاطر نزاکت لبخند زده بود، اما در این اواخر احساس محدودیت فراوانی میکرد و بارها این آرزو که کاش گراف جوان منتقل شود را ابراز کرده بود.
"پدربزرگ، چه سودی میتواند داشته باشد؟ و آنطور که او در اطرافم میپلکد همیشه وحشت دارم در خانه متوجه این موضوع شوند. سپس تقصیر به گردن من خواهد افتاد و عواقب آن اصلاً قابل پیشبینی نیست!" حق با زیبله بود؛ اما با این وجود مورد توجه واقع شدن نوهاش پیرمرد را خوشحال هم میساخت. بله زیبله زیباتر از هر دختر در آن قصر بود، حتی زیباتر از جوانترین کنتس قصر. ــ
یک روز زیبا و گرم و درخشنده هفته اول ماه مه بود که که زیبله در ساعت معمول از پلههای قدیمی خانه خانم و آقای لیمپرشت بالا رفت و درب اتاق نشیمن خانه وستفال را به صدا آورد.
صدای "داخل شو" فوری به گوش نمیرسد. پیرمرد صدای کوبیده شدن درب را نمیشنید، او در حال نواختن موسیقی بود. نوای ذوب کننده فلوت اتاق را پر ساخته و به باغ کوچکِ خانه هجوم برده بود.
زیبله میایستد و به موسیقی گوش میسپارد؛ اما عاقبت آهسته داخل میشود ــ پیرمرد در اتاق رو به باغ ایستاده بود ــ و او را به نرمی در آغوش میگیرد.
آنها بلافاصله مشغول گفتگوی با حرارتی میگردند. اما موضوع صحبت امروز دارای کاراکتر بسیار جدیای بود. دختر میگوید: "او امروز با وجود آنکه برایش ممنوع کردهام در اتاقم بود. بیش از یک ساعت برایم صحبت کرد، و وقتی مانند همیشه تکرار کردم من او را آنطور که باید یک زن مردی را دوست داشته باشد دوست ندارم و چنین گرایشی کاملاً بینتیجه است، او یک هفتتیر از جیبش خارج ساخت و قسم خورد که اگر من در امتناع کردن پابرجا بمانم خودش را خواهد کشت."
صوتی از وحشت بی اراده از دهان وستفال خارج میگردد. بنابراین گرگ بر بره بی گناه حمله آورده است! خوشبختی و آرامش حالا از بین رفته و شور و شوقی هم که همیشه سر زیبله را بالا نگاه میداشت ناگهان بطور غیر منتظره قربانی گشته بود.
پیرمرد زیبله را که بخاطر گذشت زمان بسیار ناآرام از جا برخاسته بود نگاه میدارد و هیجانزده تصمیمش را بیان میکند: "من فردا در وقت اداری پیش گراف میروم و همه چیز را برایش شرح میدهم."
"نه، نه، پدربزرگ، این کار را نکن! ما باید اول فکر کنیم. امیدوارم که فردا گراف لودویگ آرامتر بشود. من بطور هوشمندانهای نشان دادم که تهدیدش را کودکانه برداشت کردهام، هفتتیر را از دستش گرفتم و در کمد خودم قرار دادم و قفلش کردم. من برایت مینویسم یا فردا بعد از ظهر دوباره میآیم." ــ و حالا او با قدمهای سبکش با عجله از پلهها پائین میرود.
**
*
خانه گراف ترنو با فاصلهای صد متری در خیابان خلوت و تنهائی که در کنار اشلوسپارک امتداد داشت قرار گرفته بود. در اینجا چند خانه کارمندان گراف و باغهای گسترده وجود داشت، و چون خانهها در ارتفاع بلندی قرار داشتند بنابراین دارای پلههای زیادی بودند. ــ اتاقهای زیبله بالا در سمت عقب و در انتهای کریدور یک خانه قرار داشتند.
آنها کاملاً به فرم استیل خانههای قدیمی و اصیل نگاه داشته شده بودند: کاملاً بادخور و با کاغذ دیواریهای روشن و دلپذیر.
هنگامیکه زیبله پس از دیدار پدربزرگش به خانه بازمیگردد، به سرعت بالا میرود؛ در طول نیم ساعت باید شام سرو میگشت، و هنوز باید برخی مقدمات را فراهم میکرد.
در این هنگام گراف لودویگ برای رفتن به اتاقش که در انتهای دیگر قرار داشت در راهرو با او برخورد میکند.
زیبله میخواست با عجله از کنارش رد شود؛ قلبش از وحشت به شدت میطپید، اما او زیبله را با خواهشی طوفانی نگاه میدارد و درخواست میکند که باید به او قبل از رفتن کلمات خوبی بگوید. ــ زیرا که امروز باید به مهمانی برود و دیگر در وقت شام نمیتواند او را ببیند. بنابراین زیبله باید لطف کند و او را یک بار روز بعد حدود ساعت شش برای یک مذاکره بپذیرد. او یک ایده دارد که توسط آن میتواند همه چیز روبراه گردد.
اما زیبله دوباره از او اجتناب میورزد. "آقای گراف، فقط وقتی همه چیز روبراه خواهد گشت که شما تمایلتان را از سر خارج کنید. من آنطور که شما دوستم دارید دوستتان ندارم، من این را تکرار میکنم! بنابراین توسط این توضیح همه چیز گفته شده است و هر حرف دیگری بیهوده است."
اما هنوز لحظهای از این حرف زیبله نگذشته بود که مرد کاملاً خشمگین با چشمانی درخشان دست راست دختر را میگیرد و مچ دستش را چنان با خشونت میفشرد که زیبله با صدای بلند فریاد میکشد و میگرید.
در این لحظه دیگران از پلهها بالا میآیند و آن دو سریع از هم جدا میگردند.
وستفال پیر تقریباً تمام شب قادر به خوابیدن نبود؛ ناآرام در اتاقش پائین و بالا میرفت و تلاش میکرد درونش را آرام سازد. او میدانست که آرامش زیبله مصنوعی بوده است.
پایان داستان چه باید میشد؟ اگر او، وستفال، زیبله را از خانه ترنو بیرون بیاورد تمام جهان دلیل آنرا خواهد پرسید.
پیرمرد همچنین نمیدانست که او را کجا باید ببرد. زندگی کردن پیش او را زیبله رد کرده بود؛ او احتیاج به کار کردن داشت، ــ او میخواست خودش پول بدست آورد و حقوق اندک بازنشستگی پدربزرگ را اندکتر نسازد، ــ و او با آن مخالفت نکرده بود. حس وظیفهشناس این انسان همه جا خود را بیان میساخت.
او حالا خیلی مایل بود در شب ویولنش را در دست گیرد، ویولنی را که اغلب افکار بسیار غمانگیز را ناپدید میساخت و به دفعات برای به دور ساختن درد زندگی به او کمک رسانده بود. اما صدای ویولن در این وقت شب مزاحم همسایه پائینی و بقیه همسایهها میگشت.
پیرمرد به سکوتی که در بیرون توسط نور مهتاب مانند در یک خواب سحرآمیز به تبعید فرستاده شده بود نگاه میکند. آن بالا، ــ آن بالا در پشت درختها تمام دارائیش در جهان، ــ زیبلهاش خوابیده بود. ــ ــ ــ
در این لحظه اتفاقاً در میان سکوت شب از آن محل صدای فریاد بلند و نافذ کمک خواستن به گوش میرسد، پیرمرد با وحشت فراوان به آن سمت گوش میسپرد و قلب لرزانش را با دست می‏فشرد. در حالت مشوشش چنین گمان میبرد که انگار صدای زیبله را شنیده است. ــ ابتدا نزدیک صبح توانست به خواب رود.
**
*
پیرمرد صبح روز بعد توانست برای نوهاش نامه کوچکی توسط خدمتکار بفرستد. ــ "بگذار فوری با خبر شوم که حالت چطور است. روز قشنگ و فرخندهایست. به من بگو که آیا قلب و ذهنت آرام است." ــ
یک ساعت دیرتر جواب نامه میرسد: "نگران نباش! من دیشب با گراف صحبت کردم و امیدوارم که همه چیز پایان خوبی بگیرد."
سپس چند روز از زیبله چیزی نمیشنود، اما این سکوت او را مطمئن نساخت، حتی او را بیشتر با تردید پر اضطرابی پر میسازد. بارها فلوت و ویولنش را در دست گرفت و برای از بین بردن عذابش نواخت.
خانم لیمپرشت پیر هنگام نهار میگوید: "مدتها بود که چنین مشتاقانه ننواخته بودید! شوهرم حتی فکر میکرد که صدای ویولنتان را شنیده است."
او هیچ چیز نگفت، پیرمرد فقط سرش را کج میکند و صحبت را به موضوعات دیگر میکشاند.
سپس دوباره چهارشنبه فرامیرسد، روزی که در آن زیبله باید میآمد. قلب پیرمرد به طپش افتاده بود. حالا او ــ پیرمرد با اعتماد به چشمانش ــ میتواند در چهره زیبله بخواند که اوضاع از چه قرار است.
او وقتی زیبله را دید وحشت کرد. حالت چهرهاش طور دیگر بود؛ چیزی خجالتی در نگاهش قرار داشت، اما گرم بود و مهربان و آرام.
زیبله میگوید: "پدربزرگ، موضوع گراف را کنار بگذار، همانطوری خواهد شد که خدا میخواهد. من آرامم، او رفتارش با من خوب و دوستانه است.
پیرمرد نگاهی طولانی و پرسشگر به نوهاش میاندازد؛ یک قطره اشگ از چشمش خارج میگردد. زیبله اما با لبهای شیرینش او را میبوسد، و خود را طوری بی خیال و شاد نشان میدهد که او خود را فریفت و حرف زیبله را باور کرد. ــ
و بهار میرود و تابستان میآید، روزها مانند همیشه میگذشتند. در طبقه اول خانم لیمپرشت راهرو را جارو میکرد، به زیرزمین میرفت، در آشپزخانه کار میکرد، آقای لیمپرشت در باغ مشغول بود، گودال حفر میکرد و برای محافظت درختان میوه از غارت گنجشکها توری بر روی درختها کشیده بود. و در طبقه بالا پیرمرد در اتاقش نشسته بود، و به شکوفههای مانند برف سفید درختان گیلاس نگاه میکرد و رایحه شببو در این وقت شب را به درون خود جذب میکرد. هر روز اما ویولن مینواخت، و اغلب زیبله اصلاً صحبت نمیکرد، فقط به او گوش میداد و سرش را در میان دستهای کوچکش مخفی میساخت.
از سینه پیرمرد این سؤال به خارج هجوم میبرد: "کودک شیرینم، چه شده است؟ شادی قدیمیات را از دست دادهای، به نظرم میرسد که چیزی قلبت را چنگ میزند. آیا چیزی برای گراف یا کس دیگری اتفاق افتاده؟ آه، سفره دلت را برایم باز کن، من تشنه اعتماد تو هستم. مگر بجز تو چیزی در این جهان دارم؟"
او سپس نگاه بینهایت غمانگیز نوهاش را نمیبیند، زیبله میدانست که چگونه بر خود مسلط شود: هیچ چیزی نیست، گرمای تابستان، ضعف جسمانی زنها و استرس کار.   
و عاقبت پائیز فرامیرسد. پائیزی سرد، هوا برفی و طوفانی بود. ذغال در اجاقهای آهنی میسوختند و نور به غروب میبخشیدند. سپس وستفال با کمال میل به نواختن میپرداخت؛ صدای موسیقی در میان تاریکی محزون میلرزید. اغلب حتی به گوش خود او چنین میرسید که انگار موسیقی مرگش را با ویولن مینوازد. شادی قدیمی از بین رفته بود. ــ
زیبله مانند ارواح دیده میگشت، چهرهاش آرام بود، اما چیزی بینام و درمانده در خطوط چهرهاش نشسته بود. ــ
در این زمان یک بار در ظهر صحبت از دربار میشود. خانم و آقای لیمپرشت تعریف میکردند که آقایان حضرات خود را آماده ترک کردن میکنند. اوایل ماه نوامبر شاهزاده میخواهد با اطرافیانش به ایتالیا برود. خانم لمپرشت همچنین اضافه میکند اینطور که مشخص است گراف ترنو جوان مدت دو ماه میشود که از شهر E سفر کرده است. او مؤفق شده بعنوان وابسته دیمپلماتیک در یکی از سفارتخانهها در جنوب یک شغل بدست آورد.
پیرمرد سرش را ناباورانه تکان میدهد و میگوید: "نه، این باید یک اشتباه باشد؛ وگرنه زیبله از آن برایم میگفت!". اما او خودش متوقف میشود، ناآرامی وحشتناکی او را در برمیگیرد.
خانم لیمپرشت میگوید: "خب امروز دوشیزه زیبله میآید، امروز شنبه است. بعد به شما خواهد گفت که حضرات به کجا سفر میکنند. آیا نوه شما در خانواده گراف میماند؟"
پیرمرد با صدائی پر افتخار میگوید: "البته. چرا که نه؟"
زن و شوهر با هم نگاهی رد و بدل و سکوت میکنند. ــ
بلافاصله پس از آن وستفال به اتاقش میرود. در حقیقت غذا برایش خوشمزه نبود. چیز سنگینی بر قلبش نشسته و نفسش را میبرید؛ همچنین او از آغاز عصر برای آمدن زیبله دقایق را میشمرد.
عاقبت قبل از ساعت هفت، صدای قدمها بر روی پلهها قابل شنیدن میگردند. پیرمرد به سرعت از جا برمیخیزد، ــ او تا حال فراموش کرده بود چراغ را روشن کند ــ و به سمت میزی میرود که چراغ بر رویش قرار داشت. ــ
حالا درب بازمیگردد . پیرمرد در میان تاریکی میگوید: "آه، زیبله! زیبله من! یک لحظه صبر کن! فوری چراغ را روشن میکنم" ــ
اما او پیش نرفت. ــ او صدای یک ناله وحشتناک میشنود، ــ یک فریاد مرگ ــ و سقوط یک جسم. صدای وحشتناک تنفس سنگین از سینه مرد برمیخیزد. در دستانش چوب کبریت تا ته سوخته میلرزید. او در حالیکه اعضای بدنش میلرزیدند خود را به سمت زمین خم میکند و زیبله را خونین بر روی زمین میبیند، کنار او زانو میزند و او را در آغوش میگیرد.
شنیدن "زیبله! زیبله!" گفتن پیرمرد قلب را میشکافت. اما کلماتی هم که از دهان دختر خارج میگشتند قلب را میشکافت:
"پیش تو ــ میخواستم ــ بمیرم! ــ ببخش ــ رنج وحشتناک قلب را ــ که برایت بوجود آوردهام." ــ در اینجا قطرات خون از پیراهنش به بیرون میزند و صدا خاموش میگردد. ــ "من اجازه نداشتم بیشتر از این زندگی کنم. ــ من یک چاقو در قلبم فرو کردم، ــ همین حالا ــ اینجا در مقابل درب. ــ او مرا ترک کرد، ــ فریفت ــ بیآبرو ساخت. ــ او امروز نوشت، ــ آن یک اشتباه بود، ــ او مرا دوباره نخواهد دید. بیا، ــ سریع بیا ــ یک بار دیگر محکم در آغوشم بگیر، ــ محکم، ــ برای آخرین بار ــ آخرین بار ــ ــ ببخش ــ ــ ــ"
سپس سرش خم میشود، و استخر کوچکی از خون زمین را میپوشاند.
**
*
دو سال و نیم دیرتر!
خانم و آقای لیمپرشت در برابر درب خانه ایستاده بودند و با چند مهمان تازه از راه رسیده گپ میزدند. از قضا در آن هنگام صدای وحشی یک ویولن از پنجره باز به بیرون نفوذ میکند و در بینابین آن خندهای وحشتناک.
مهمانها با وحشت میپرسند: "چه کسی مینوازد؟ چه کسی اینطور ترسناک میخندد؟"
"او همسایه ما، وستفال دیوانه است، مدیر سابق ارکسر شهر."
"دیوانه؟"
پیرمرد سرش را تکان میدهد: "بله، بله! اما او کاری به کسی ندارد. دو بار در هفته ویولن مینوازد و میخندد و به دور یک لکه بر روی کف زمین میچرخد." او رد حوض کوچک خون را که هنوز از بین نرفته بود نشان میدهد، ــ ــ نوه او زیبله، یک دختر بسیار زیبا چند سال پیش خود را کشت زیرا ــ زیرا ــ". و صدای آقای لیمپرشت به زمزمه مبدل میگردد.
در این هنگام یک جفت پرنده با سر و صدای بلند در آنجا پرواز میکنند و مسیر باغ پر گل پشت خانه را میروند. آنجا بر روی درختی مینشینند و با چنان صدای ملیحی آواز میخوانند که صدای ویولن و خنده وحشتناک پیرمرد ناگهان خاموش میگردد.
پیرمرد خود را به پنجره نزدیک میسازد، سر پوشیده شده از موی سفیدش را از پنجره خارج میسازد و با چشمانی غمگین و سرگردان به بیرون نگاه میکند و گوش میسپارد و گوش میسپارد. او فکر میکرد آواز زیبله، زیبله خود را می‌شنود. آری، آری صدا بطور شگرفی بی گناه به گوش میرسد، ــ و آهسته قطرات اشگ از گونه پیرش جاری میگردد ــ ــ