من و تنبلی.

تنبلی گاهی اوقات برای چشمانم خواب به ارمغان می‌آورد و گاهی برای بی‌حرک ساختن اعضای بدنم مانع بر پا می‌سازد.
تنبلی اما زمانی فاجعه به بار می‌آورد که خود را به مغز برساند، در این وقت باید برای گذشته، حال و آینده فاتحه خواند و اشگ حسرت جاری ساخت. من هم می‌خواستم در حال نوشتن این چند خط مانند سیل اشگ حسرت از چشمانم جاری سازم، اما به علت تنبلی بیش از حد آن را به بعد از پایان این نوشته موکول کردم.

تِک تِک ساعت چه گوید گوش دار
گویدت بیدار باش ای هوشیار

از تن‌آسایی و بیکاری بترس
هم مشو یک ثانیه غافل ز درس

عقربک آهسته پندت می‌دهد
پند شیرین‌تر ز قندت می‌دهد

گویدت جانا گذشته در گذشت
هیچ عاقل به گذشته دل نبست

همچو من پر طاقت و ورزنده باش
روز تا شب در غم آینده باش

تنبلی آرد به چشمان تو خواب
می‌شود آینده‌ات یک سر خراب

زندگی پیوسته با آینده است
هرکه را آینده باشد زنده است.

نامۀ من به سعدی.

با عرض سلام خدمت استاد عزیز.
نامۀ سراسر سرزنشتان به دستم رسید، دست شما درد نکند، من اصلاً از شما توقع نداشتم که خودتان ببرید و خودتان هم بدوزید.
به قول شاعر شیرین سخن حافظ شیرازی: "واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند ــ چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند ..."
پرسش من از شما این است: آیا شما هم مانند اجداد بدویمان مرغ و خروس و بره سر می‌برید و به سیخ می‌کشید و کباب می‌کنید و می‌فرستید خندق بلا؟ اگر اینطور باشدْ پس فرق شما با مردمی که جگر انسان می‌خورند در چیست؟ خواهش می‌کنم نگوئید که شما هرگز جگر انسان نخورده‌اید! مگر برای شما که می‌سرائید: "میازار موری که دانه کش است ..." نباید جگر انسان و گوسفند و مور دارای اهمیت یکسان باشند؟
امیدوارم که نامۀ بعدی شما کمی بیشتر بوی دوستی دهد، پاینده باشید و ایام به کامتان.
این هم بیتی از حافظ پاک‌نهاد برای شخصِ شما : "چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست ــ سخن‌شناس نه‌ای جان من خطا این جاست ..."

نامۀ سعدی به من.


ای آدمی که هرگز به بوستانم داخل نمی‌گردی و به تابلوی نصب گشته در کنارِ دروازۀ ورودی که حاوی شعر "میازار موری که دانه کش است ــ که جان دارد و جان شیرین خوش است" بی‌اعتنائی، من، ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف متخلص به سعدی به خوبی آگاهم که دلیل این کارَت چیست! تو نه تنها مایل نیستی از اذیت و آزار مورچه دست بشوئیْ بلکه دائم به ‌خود می‌گوئی: "کاش هیکلِ مورچه به بزرگیِ اندام گوسفند بود تا می‌توانستم کله‌پاچه‌اش را بخورم!"
از این رو من به این نتیجه رسیدم که شعر زیر را از دنیایِ ناشناخته برایت بسرایم تا با خواندن آن به خود آئی و تا دیر نشده و کووید ــ 100 به سراغت نیامده به کشتن حیوانات و خوردن آنها پایان دهی. و این هم شعر من برای تو که بخاطر منافع شخصی‌ات مانند ولگردان فقط دور و بَر گلستانم می‌چرخی:

بنی آدم اعضای گورخرند
که گهگاه کفش به جای سُم  می‌خرند
چو انگشتِ پا به درد آورد کفشِ تنگ
بلافاصله پاشنه‌خوابش کنند سپس می‌دوند
تو کز میخچۀ پای من بیغمی
نشاید که گفت عضوی از جنس گورخری.

مرحلۀ دومِ ویرایش.

با خوشحالی به اطلاع دوستان عزیز می‌رسانم که دور اول غلط‌گیریِ تمام نوشته‌ها و ترجمه‌های سال 2010 تا ژوئن 2020 با موفقیت به پایان رسید.
البته من این موفقیت را در درجۀ اول مدیون ویروس کرونا هستم که لطف کرد و به من فرصت انجام این کار را داد.
انگار همین دیروز بود که تصمیم به ویرایش گرفتمْ و گفتم که هر ویرایش باید حداقل دارای سه مرحله باشد. و به این ترتیب من با پایان مرحلۀ اول وارد دومین مرحلۀ ویرایش می‌گردم. و چون مرحلۀ دوم محتاج تمرکز و دقت بیشتری‌ستْ بنابراین از من زمانی طولانی‌تر از مرحلۀ اول خواهد طلبید.
برای اجرای مرحلۀ دوم تصمیم گرفته‌ام ابتدا با نوشته‌های خودم شروع کنم و پس از ویرایششان برگزیده‌ای از آنها را دوباره چاپ کنم.
امید که ویروس کرونا دوستی‌اش را در این مرحله همچنان با من حفظ کند و دستم را برای انجام این کار باز نگاه دارد.
برای تک تک عزیزانم سلامتی و شادی خواهانم.

مرغ یک پا.

آیا مرغ من یک پا دارد؟
بله، مرغ من یک پا دارد، یک پایِ قوی و زیبا که می‌تواند وزنِ یک فیل را هم تحمل کند و در این حال سریع‌تر از اسب بدود.
مرغ من یک پا دارد و همیشه با دیدن مرغ‌های دو پا خنده‌اش می‌گیرد و قاه قاه می‌خندد.
یک پائی بودنِ مرغم نشانۀ آشکارِ یکی بودن خداست.
مرغ یک پای من می‌تواند مانند کانگرو بجهد، مانند شترمرغ بدود و مانند مار بخزد.
بله، مرغ من یک پا دارد، آن هم چه پائی، پائی مانند یک ستون که هیچ چیز در جهان قادر به خم ساختنش نمی‌باشد.
تمام همسایه‌ها همیشه با دیدن مرغم بدون استثناء می‌گویند: به به، عجب غازی.
_________________________________
غلط‌گیری نوشته‌های ژوئن و ژوئیه 2014 انجام گشت.
داستان‌های مورد علاقه‌ام عبارتند از: <دادگاه خلق> از وادیسواف استانیسواف ریمونت. داستان <در باره استفاده از کامپیوتر> از افرائیم کیشون. سه داستان <تئاتر پنجره‌ای، سخنرانی در زیر چوبۀ دار، پلاکارد> از ایلزه آیشینگر. دو داستان <رئیس‌جمهور، قتل خرگوش> از آلفرد بروست. <گوله خردل> از ویکتور آبورتین، دو داستان <کله شق، پاول تنها> از ایوان وازوف و داستان <مبارزه> از دِتلف فون لیلینکرون.

مبالغه.

تقریباً <دو ساعت> می‌گذرد و من همچنان سعی می‌کنم بنویسم که غلط‌گیری نوشته‌های آوریل و مهِ 2014 را به پایان رسانده‌ام، اما موفق نمی‌شوم. هرچه به دکمۀ حرف (دال) فشار می‌آورم تا شروع به نوشتن کنم چیزی تایپ نمی‌شود!
بالاخره فکر کردنِ زیاد من را به این نتیجه می‌رساند که شاید <دو ساعت> کم باشد و بهتر است بنویسم <سه ساعت>! اما متأسفانه دکمۀ حرف (سین) هم به وظیفه‌اش عمل نمی‌کند!
من به خودم می‌گویم: "شاید بجای <سه ساعت> باید بنویسم <چهار روز!>"، اما بلافاصله از خودم می‌پرسم: "آیا چهار روز برای نوشتنِ دو سطر مبالغه‌آمیز نیست؟"
پس از فشار اندکی به دکمهْ شگفتزده می‌شوم، حرف (چ) تایپ شده بود، بنابراین باید به خودم می‌گفتم: "نه، حتماً مبالغه نیست." و شروع به نوشتن می‌کنم:
"چهار روز تلاشِ بیوقفه با زبانی تشنه و خونِ دل خوردنْ عاقبت به ثمر نشست، و حالا خوشحالم به اطلاع شما خوانندگانِ بیتابم برسانم که عاقبت غلط‌گیریِ نوشته‌های ماه آوریل و مهِ سال 2014 به پایان رسید."

مبالغه در خونِ دکمه‌های حروفِ کیبوردم جاریست، کیبوردم عدد یک را هزار می‌سازد، هزار و یک را می‌کند دو.

من از دو داستانِ <درمان دیوانگی و سفر برای یک لبخند> از تئودور هرتسل، <تالر> از ادئواردو دِ لوستونو و <سانسور> از فرانک وِدِکیند بیشتر از بقیۀ داستان‌ها خوشم آمد.