داستان‌‏های عشقی.(124)


هانس آمشتاین.(6)
_ آیا شماها تشنه نیستید؟ پس اول بنوشید! _
بله، اما حالا ادامه داستان! سالومه او را در شب از تخت‏خواب به سوی خود کشانده بود، و من می‌‏دانستم که هانس بعد از شنیدن حرف‏‌های شیرین و ناز و نوازش‏‌های بی‏‌پروای او در جنگل به بند کشیده خواهد شد و دیگر هرگز نخواهد توانست خود را از چنگ او رها سازد. من اما این را هم خوب می‏‌دانستم که هانس با وجود تمام سرحالی یک انسان وظیفه‌شناس است، خیلی سخت‏‌تر از من، و مطمئن بودم که او در جنگل هیچ بوسه‌‏ای دریافت نکرد و هیچ بوسه‌‏ای نداد بدون آنکه خیانت به برتا وجدانش را پاره پاره نکرده باشد. و همزمان باید به این می‏‌اندیشیدم که صحبت بی‏‌پرده فردای من با او در این باره وظیفه سنگینی‏‌ست. به تمام اینها تخیل مطبوع دانستن اینکه محبوبم در شب با مردی در جنگل بوده است اضافه شده بود. عاقبت موفق می‏‌شوم به زحمت از جا بلند شوم، یک جرعه آب بنوشم و سپس بر روی کف لخت اطاق دراز بکشم. بعد از یک ساعت دوستم ساکت و آهسته بازمی‏‌گردد و از پنجره به اطاقش داخل می‌‏شود. من سخت نفس کشیدن و با جوراب در اتاق به این سمت و آن سمت قدم‏ زدنش را تا مدت‌‏ها می‏‌شنیدم تا اینکه به خواب رفتم.
صبح زود، قبل از ساعت پنج دوباره بیدار شدم، لباس پوشیدم و به سمت پنجره هانس رفتم. او در بستری چروکیده قرار داشت و در خوابی عمیق و سخت بود، عرق بر پیشانی‌‏اش نشسته بود و درمانده به چشم می‏‌آمد. من از باغ خارج می‌‏شوم و به سمت مزرعه می‌‏روم، دورتر در سکوت محوطه کوچک و زیبای جنگل‏بانی، چمن‏‌ها، باغ‌‏های میوه، زمین‌‏های کشاورزی و جنگل را می‌‏بینم که مانند همیشه بودند. افکار در سرم می‏‌چرخیدند، تندتر از بعد هر شرابخواری و برای لحظه‌‌‏ای کوتاه آنچه رخ داده بود را مانند کابوسی که هنگام بیداری طوری ناپدید می‏‌گردد که انگار اصلاً وجود نداشته‏ است کاملاً فراموش می‏‌کنم.
وقتی دوباره به باغ بازگشتم دوستم کنار پنجره اتاقش ایستاده بود، اما وقتی مرا می‌‏بیند فوری از راه پنجره به اتاقش می‌‏پرد. این حرکت کوچک و بزدلانۀ وجدانی ناراحت به طور غیرقابل توصیفی ناراحتم می‏‌سازد. اما تأسف هیچ کمکی نمی‌‏کرد. از پنجره داخل اتاقش می‌‏شوم. و وقتی او سرش را برمی‌‏گرداند من به وحشت می‏‌افتم، زیرا که چهره‌‏اش خاکستری رنگ و دارای چین‌‏های عمیق شده و مانند اسب پیر فرسوده و خسته‏‌ای خود را با زحمت روی پاهایش نگاه داشته بود.
من می‌‏پرسم، چیزی شده است؟
نه چیزی نیست. من خوابم نبرد. این هوای شرجی آدمو هلاک می‏‌کنه.
اما او نگاهش را از چشمانم دزدید و من یک بار دیگر همان درد بد قبلی را وقتی که او با دیدنم از پنجره فرار کرد احساس می‌‏کنم، روی طاقچه می‏‌نشینم و نگاهش می‏کنم. بعد می‏‌گویم، هانس، من می‏‌دانم چه کسی پیش تو بوده، سالومه چه بر سر تو آورده است؟
در این وقت او مانند حیوانی به وقت شکار گشتن درمانده و دردناک به من می‌‏نگرد و می‏‌گوید، بس کن، حرف زدن در این باره هیچ کمکی نمی‌‏کند.
من اما می‌‏بایست بگویم، نه، تو جواب سؤالم را به من بدهکاری. من نمی‏‌خواهم چیزی از برتا و از خانه پدر او که ما در آن میهمانیم بگویم. این نکته اصلی نیست. اما تکلیف ما چه می‏‌شود، تکلیف تو و من و این سالومه؟ هانس، آیا می‌‏خواهی فرداشب باز هم با او به جنگل بروی؟
او آه بلندی می‌‏کشد و می‏‌گوید: "نمی‏‌دونم. من حالا اصلاً نمی‏‌تونم چیزی بگم. بعداً، بعداً."
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(123)


هانس آمشتاین.(5)
آری آن شب یک چنین هوای شرجی‏‌ای حکمفرما بود _ اما توصیف زیبا کردن چه کمکی می‌‏تواند بکند، در هر حال باید به آن داستان لعنتی بپردازم.
پیپ‏‌ام خاموش شده بود، و من بی‌‏حال و با جمجمه‏‌ای پر از افکار ابلهانه روی تخت‏خواب دراز کشیدم. در کنار پنجره صدائی شنیده می‌‏شود. کسی در پشت پنجره نمایان می‏‌گردد و با احتیاط به داخل اطاق نگاه می‏‌کند. خودم هم نمی‏‌دانم که چرا ساکت به همان حال در تخت‏خواب ماندم و صدائی از من برنخواست.
قامت محو می‌‏شود و بعد از سه قدم به کنار پنجره هانس می‏‌رسد. پنجره را تکان می‌‏دهد، با انگشت به شیشه پنجره می‏‌زند و بعد دوباره سکوت برقرار می‏‌گردد.
در این لحظه کسی آهسته می‌‏گوید: هانس آمشتاین! و من بعد از شناختن صدای سالومه دیگر نتوانستم هیچ عضوی از بدنم را تکان بدهم و تیز و وحشی مانند یک شکارچی به آن سمت گوش سپردم. خدای من، قرار است چه اتفاقی بیفتد! و حالا دوباره صدای آهسته تیز و صریح می‏‌آید: هانس آمشتاین! عرق از روی گردنم به پائین سرازیر می‌‏شود.
از اتاق دوستم کمی سر و صدا بلند می‌‏شود. او برمی‏‌خیزد، با عجله لباس می‏‌پوشد و به طرف پنجره می‌‏رود. آهسته صحبت می‏‌شود، خشن و داغ، اما به طور وحشتناکی آهسته. خدای من، خدای من! همه جایم به درد آمده بود، می‌‏خواستم بلند شوم یا فریاد بکشم، اما ساکت همانطور دراز کشیده بر جای می‏‌مانم و خودم هم از این بابت در تعجب بودم. تشنگی و طعم تلخ بعد از شراب تقریباً در حال کشتن من بودند.
و دوباره سر و صدای کوتاهی بلند می‌‏شود، و بعد از آن هانس آمشتاین فوری کنار دختر در باغ ایستاده بود. در ابتدا جدا از هم، اما بعد به هم نزدیک می‏‌شوند و خود را ساکت و وحشتناک به همدیگر می‏‌فشرند، طوری که انگار با یک طناب محکم به یکدیگر بسته شده‏‌اند. و چنان در هم فرو رفته بودند که به زحمت می‌‏توانستند پاهایشان را تکان دهند، آرام و آهسته از میان باغ و از کنار آلاچیق و فواره می‏‌گذرند و از میان دروازه به سمت جنگل می‌‏روند. من آنها را با چشمانی نگاه می‌کردم که در تاریکی به زحمت می‏‌دیدند و در این کار دو بار رعد و برق به کمکم می‌‏آید ...
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(122)


هانس آمشتاین.(4)
من و هانس در طبقه اول و در دو اطاق مجاور هم می‌خوابیدیم که دارای پنجره‌‏هائی کوتاه بودند و آدم می‌‏توانست صبح‌‏ها با جهشی کوچک داخل باغ شود.
بعد از ظهر روزی سالومه دوباره برای ساعت‌‏ها آنجا بود؛ برتا داخل خانه مشغول بود و سالومه از این موقعیت استفاده کرده هانس را کاملاً در اختیار خود داشت و چنان جسورانه و زیبا خود را به هانس چسبانده بود که تقریباً مرا به منفجر گشتن نزدیک می‏‌ساخت، طوری که عاقبت از آنجا گریختم و مانند ابلهی او را با هانس تنها گذاشتم. هنگامی که غروب دوباره بازگشتم سالومه رفته بود، اما دوست بیچاره من چین بر پیشانی انداخته و مایل به دیدن کسی نبود و چون متوجه شد که وضع آشفته‌‏اش جلب نظر می‏‌کند سر درد را بهانه کرد.
من با خود فکر کردم، بله، سر درد، و او را به کناری کشیدم.
خیلی جدی پرسیدم، بگو ببینم چه خبر شده؟
چیزی نیست، از گرماست، و ساکت می‌‏شود.
اما من اجازه دروغگوئی به او نمی‏‌دهم و مسقیم می‌‏پرسم که آیا دختر رئیس اداره جنگل‏بانی او را فریفته خود ساخته است.
او میگوید چرند نگو، راحتم بذار! و رویش را که افتضاح و اسف‏ناک به چشم می‌‏آمد از من برمی‏‌گرداند. من هم تقریباً این وضع را می‏‌شناختم و به این خاطر برایش خیلی احساس تأسف می‌‏کردم؛ چهره‏‌اش از شکل اصلی خارج و پاره شده بود و از میان آن انسانی کاملاً دردمند و قابل ترحم و پریشان دیده می‏‌گشت. باید او را به حال خود می‌‏گذاشتم. من هم به خاطر سالومه زخمی شده و درد داشتم، و با کمال میل حاضر بودم این شیفتگی آزاردهنده با ریشه‏‌های خونینش را از روحم پاره کنم. مدتها بود که برای سالومه دیگر احترامی قائل نبودم، برایم هر خدمت‏کاری محترم‌‏تر از او به نظر می‏‌آمد، اما این هیچ کمکی به من نمی‏‌کرد، او مرا در چنگ خود داشت؛ او خیلی زیبا و هیجان‏‌انگیز بود، و رهائی امکان نداشت.
آری، حالا دوباره آسمان در حال غرش است. آن زمان هم چنین غروبی بود، گرم و رعد و برقی، و ما هر دو تنها در باغ میوه کنار هم نشسته بودیم، تقریباً بدون صحبت کردن و شراب می‏‌نوشیدیم.
بخصوص من تشنه و ناراضی بودم و گیلاس پشت گیلاس از شراب سفید می‌‏نوشیدم. هانس در بدبختی به سر می‌‏برد و پریشان و غمگین به داخل گیلاس شراب خود خیره شده بود، برگ‌‏های خشک بوته‏‌ها بوی تندی داشتند و توسط بادی گرم و شرور گاه گاهی تکان می‏‌خوردند. ساعت نه و ده شب شد، هیچ صحبتی بین ما روی نداد، ما آنجا چمباته زده و چهره‏‌ای پیر و کاملاً پریشان به خود گرفته بودیم و به کاسته شدن شراب در گیلاس‌‏های بزرگ و به تاریک شدن باغ نگاه می‌‏کردیم، بعد در سکوت از هم جدا شدیم، او از در ورودی خانه و من از راه پنجره به اتاقمان‏ رفتیم. هوا در اتاق گرم بود، من با پیراهن روی صندلی نشستم، پیپ را روشن کردم و سودازده و برانگیخته به تاریکی خیره شدم. باید مهتاب میبود، اما آسمان پر از ابر بود و در آن دورها صدای نزاع دو رعد به گوش می‌‏آمد.
ــ ناتمام ــ

بذر پاشی.


وقتی دل‏تنگ تو اَم
آسمان می‌‏غرد
ابرِ دلم به راه می‌‏افتد
بر سر هر برزن و کوی
بر سر هر بوته و گل
قصه دل‏تنگیِ مرا می‌‏پاشد.
باید از خواب برخاست
باید دلِ تنگ را
در هر برزن و کوی
زیر هر بوته و گل
مثل بذری جای داد.
ماه و خورشید آگاهند
آسمان هم می‌‏داند
دلِ خوش
یک میلی‏گرمش هم کافیست.

داستان‌‏های عشقی.(121)


هانس آمشتاین.(3)
در عید پاک مجدداً پیش عمو بودیم، و در حالی که من او را با ماهی‏گیری مشغول نگاه داشته بودم دوستم موفق به پیشترفت سریعی نزد دختر عمو می‌‏شود. این بار سالومه غالباً پیش ما بود، سعی می‏‌کرد مرا مجنون سازد، و با تظاهر خیرخواهانه‏‌ای بازی میان هانس و برتا را با دقت تماشا می‌‏کرد. ما در جنگل گردش می‏‌کردیم، به ماهی‏گیری می‌‏رفتیم، شقایق‌‏ها را می‏‌جستیم، و سالومه در اثنای دیوانه ساختن کامل من به خودش آن دو را هم از نظر دور نمی‏‌داشت، آنها را با برتری و تمسخر برانداز می‏‌کرد و بدون نگاه داشتن حرمت برایم در باره عشق و خوشبخت کردن عروس به بهترین نحو اظهار نظر می‏‌کرد. یک بار دستش را بی‌خبر گرفتم و با عجله بوسیدم، در این وقت او نقش آدمی خشمگین را بازی کرد و می‏‌خواست آنرا تلافی کند.
من شما را برای این کار از انگشت گاز می‏‌گیرم. انگشت‌‏تان را بدید!
یکی از انگشتانم را به طرفش دراز کرده و دندان‏‌های بزرگ و یکدست‏ او را در گوشتم احساس می‌‏کنم.
آیا بیشتر فشار بدم؟
من سرم را تکان می‏‌دهم، خون از انگشتم به راه افتاده بود که او با خنده آن را ول می‏‌کند. جای زخم دندان درد بدی داشت و تا مدت‌‏ها دیده می‏‌شد.
وقتی ما دوباره در توبینگن بودیم هانس به من گفت که او و برتا به توافق رسیده‌‏اند و شاید در تابستان نامزد شوند. من در این ترم چند نامه به این و آن نوشتم و در آگوست باز هر دو در کنار میز عمو نشسته بودیم. هانس هنوز با عمو صحبت نکرده بود، اما چنین به نظر می‌‏آمد که او از موضوع بو برده است، البته ضرورتی برای نگران بودن به خاطر مشکل ایجاد کردن از طرف او وجود نداشت.
در این وقت دوباره سالومه روزی پیش ما آمد، نگاه‏‌های تیزش را به اطراف چرخاند و به این فکر لعنتی افتاد که با برتای مهربان شوخی زننده‌‏ای بکند. اما آن گونه که او برای آمشتاین بی‌‏آزار پر پر ‏زد و سعی ‏کرد او را مجبور به در کنار خود ماندن و به زور عاشق خود ساختن کند دیگر اصلاً جالب نبود. هانس مهربانانه با او صحبت می‏‌کرد و باید معجزه‏‌ای رخ می‏‌داد تا این نگاه‌‏ها و این چرب‏‌زبانی‏‌ها و ارادت‏‌ها باعث داغی او نشوند. اما او محکم ایستاد و روز یکشنبه را برای غافلگیر کردن عمو و اعلام نامزدی‌‏اش اعلام کرد و دختر عموی کوچلو و بلوندم مانند یک عروس خجالتی تا جائی که ممکن بود می‏‌درخشد.
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(120)


هانس آمشتاین.(2)
حالا من کم کم می‏‌دیدم که سالومه با تمام پرستش‏گرانش بازی و از ما به عنوان سرگرمی استفاده می‌‏کند، و از آن پس شیفتگی‏‌ام به او را مانند تبی یا یک دریازدگی تحمل می‌‏کردم، تبی که بسیاری دچارش بودند و من امیدوار بودم که این تب روزی پایان گیرد و به قیمت زندگی‌ام تمام نشود. با این حال شب‌‏ها و روزهای هولناکی داشتم ... آیا هنوز شراب دارید؟
ممنون. _ بله اوضاع از این قرار بود، و در حقیقت این جریان نه فقط در آن تابستان بلکه بیش از یک سال ادامه داشت. اینجا و آنجا کم و بیش یکی از ستایشگرانِ رنجیده خاطر و بی‌‏رغبت سقوط می‏‌کرد و شکارگاه دیگری می‏‌جست، اینجا و آنجا فرد جدیدی به ستایشگران افزوده می‏‌گردید، اما سالومه تغییر نمی‏‌کرد، گاهی خوشحال بود، گاهی ساکت، گاهی ریشخندزن، و چنین به نظر می‏‌آمد که او خود را از ته قلب خوش و سرگرم احساس می‏‌کند. و من هر بار در تعطیلات مانند دچار شدن به تب معمول آن منطقه به حمله مجدد عشقی عمیق مبتلا می‌‏گشتم و باید آن را تحمل و به آن عادت می‌‏کردم. یکی دیگر از رنجبران با اعتماد به من برایم تعریف کرد که اقرار کردن عشق‏مان به سالومه از خریت‏ بوده است، زیرا که او بدون شرمندگی آرزوی شیفته ساختن تمام مردها به خودش را ابراز کرده است، و به این خاطر فقط به تعداد اندکی از ثابت‏‌قدمان اظهار لطف می‏‏‌کند.
در این بین من در توبینگن عضو اتحادیه دانشجویان بودم و با شراب، کتک‏‌کاری و ولگردی دو ترم را گذراندم. در این زمان من و هانس آمشتاین دوستان صمیمی شده بودیم. ما هم سن و هر دو مشتاقانه عضو اتحادیه و با اشتیاق کمتری دانشجوی پزشکی بودیم، ما هر دو وقت زیادی برای موسیقی می‌‏گذاشتیم و به تدریج با وجود بعضی از اصطکاکاتْ تقریباً برای همدیگر ضروری گشتیم.
از آنجائی که هانس از مدت‏‌ها پیش پدر و مادر خود را از دست داده بود حالا به اتفاق من در کریسمس مهمان عمو بود. بر خلاف توقع من او پیش سالومه زیبا نماند بلکه کنار دختر عمویم قرار گرفت. او توانائی خوشایند بودن را داشت. او انسان ظریف و زیبائی بود، خوب نوازندگی و با صراحت صحبت می‏‌کرد. به خود زحمت دادن او را به خاطر دختر عموی کوچلویم و نرم گشتن قلبانه دخترعمو و آماده ساختن هرچه بیشتر خویش تا این نبرد مسخره را با حجب به سمت مبارزه‌‏ای ساختگی سوق دهد را من با لذت تماشا می‏‌کردم. خود من هم مثل همیشه تمام مسیرهائی را که می‌‏توانست امکان ملاقات با سالومه را بدهد می‌‏رفتم.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(119)


هانس آمشتاین.(1)
حتماً می‏‌خواهید بدانید که او چگونه دیده می‌‏شد. این کار ساده‌‏ای نیست _ او قبل از هر چیز چشم‏گیر و مرموز به چشم می‏‌آمد. تا اندازه‏‌ای بلند قد، تقریباً بیست ساله، بی‌عیب رشد کرده، طوریکه از پشت گردن تا پاها همه سالم و دل‏پسند به نظر می‌‏آمدند، بخصوص گردن، شانه‌‏ها، بازوها و دست‏‌ها قوی، نافذ و همزمان متحرک و اصیل بودند. مو انبوه بود، کلفت، بلند، بلوند تیره، در اطراف پیشانی کمی فرفری و پشت سر درِ بسته‌‏ای بزرگ و گره خورده که تیری از میانش عبور کرده بود. از چهره‌‏اش نمی‏‌خواهم زیاد بگویم، شاید صورتش کمی پر بود و دهان شاید اندکی بزرگ، اما آدم همیشه کنار چشمانش متوقف می‏‌ماند. چشم‌‏های بیش از اندازه بزرگ و به رنگ طلائی‏ مایل به قهوه‌‏ای‏ او کمی رو به جلو نشسته بودند. وقتی طبق عادت به جائی خیره می‌‏گردید و لبخند می‌‏زد و چشمانش را درشت می‏‌ساخت مانند یک عکس می‌‏گشت. با نگاهش آدم را دستپاچه می‏‌ساخت. او فارق‏‌البال به آدم می‌‏نگریست، گاهی تفتیش‏‌گرانه، گاهی بی‌‏تفاوت و بدون هیچگونه ردی از شرم یا حیای دخترانه. اما نه به شکلی گستاخانه، بلکه بیشتر مانند یک حیوان زیبا، بدون وانمود کردن و بدون تمام اسرار.
و رفتارش هم به همین نحو بود. آنچه که مورد علاقه‌‏اش واقع می‏‌گشت یا نمی‌‏گشت را پنهان نمی‏‌ساخت؛ وقتی صحبتی برایش خسته کننده بود لجوجانه سکوت و به سمتی دیگر نگاه می‌‏کرد یا نگاهش چنان ملال‏‌انگیز می‌‏گشت که آدم خجالت می‏‌کشید.
نتایج مشخص‌‏اند. زن‌ها او را نمی‏‌پسندیدند و مردها به خاطرش مشتعل گشته بودند. اینکه من با سرعت زیادی عاشق وی گشتم دلیلش مشخص است. کمک‌‏جنگل‏بانان، داروساز، جوان‌ترین معلم مدرسه، معاون نماینده دولت، پسران تاجران ثروتمند چوب و کارخانه‏‌داران و دکترها همه عاشق او شده بودند. از آنجائی که سالومه زیبا از نعمت تمام آزادی‏‌ها برخوردار بود و تنها به گردش و به مهمانی‏ می‌‏رفت و با درشکه ظریفش در اطراف منطقه می‏‌راند بنابراین نزدیک شدن به او مشکل نبود، و او توانست در مدت کوتاهی تعداد قابل توجه‏‌ای اعتراف به عشق جمع‌‏آوری کند.
او یک بار پیش ما آمد، عمو و دخترعمو در خانه نبودند و او کنار من در باغ روی نیمکت نشست. گیلاس‌‏ها همه سرخ و توت‏‌ها رسیده بودند، و سالومه با لذت از انگورفرنگی‌‏های پشت سرش می‌‏چید و با لذت می‌‏خورد و در ضمن این کار در صحبت هم شرکت می‏‌کرد، و ما بزودی چنان پیش رفتیم که من با صورتی مانند آتش سرخ گشته برایش توضیح دادم که خیلی عاشق‏اش شده‏‌ام.
جواب او این بود: "اوه، خیلی لطف دارید. شما هم مورد پسند من واقع شده‌‏اید. آیا گابریل را می‌‏شناسید؟"
کارل را؟ بله، خیلی خوب.
او هم جوان جذابی‏‌ست و چشم‌‏های خیلی قشنگی دارد. او هم عاشق من است.
آیا او خودش این را به شما گفت؟
البته، دیروز. خنده‏‌دار بود.
او بلند می‏‌خندد و در این حال سرش را طوری به عقب خم می‌‏کند که من رگ‌‏های گردنِ گرد و سفیدش را در حال تکان خوردن می‌‏دیدم. حالا خیلی دلم می‌‏خواست دستش را می‌‏گرقتم اما جرئت این کار را نداشتم و فقط توانستم دستم را پرسشگرانه به سویش دراز کنم. در این وقت او چند دانه انگورفرنگی در دستِ بازم قرار می‌‏دهد، می‏‌گوید خداحافظ و می‏‌رود.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(118)


هانس آمشتاین.
بچه‌‏ها اذیتم نکنید، باشه تعریف می‏‌کنم. من می‌‏خوام از زمان دانشجوئی‏ خودم براتون از سالومه زیبا و دوست عزیزم هانس آمشتاین تعریف کنم. شماها فقط باید ساکت باشید و نباید تصور کنید که داستان ماجرای معمولی عشق بین دو دانشجوست. در این داستان چیزی برای خندیدن وجود ندارد. و یک گیلاس شراب رد کنید بیاد! نه، فقط شراب سفید. پنجره را ببندم؟ نه، آقای عزیز، بگذار رعد و برق بزند، با داستانم تناسب دارد. رعد و برق و شبِ داغ شرجی فضای مناسب و خوبی‌‏ست. شما آقایان مدرن باید ببیند که ما در آن زمان هم نمایش‏نامه خود را تجربه می‌‏کردیم، ضخیم و نازک، هر طور که پیش می‌‏آمد، و نه خیلی هم کم. آیا شماها هم چیزی برای نوشیدن دارید؟
من خیلی زود پدر و مادرم را از دست دادم و تقریباً تمام تعطیلاتم را پیش عمو اوتو در خانه سنگی‌‏اش در شوارتسوالد با میوه خوردن، داستان‏‌های چرند خواندن و شکار ماهی قزل‌آلا تلف می‏‌کردم، زیرا تمام این کارها را که کاملاً مطابق با سلیقه عمویم بود به عنوان برادرزاده‌‏ای‏ قدردان انجام می‏‌دادم. من در تابستان، در پائیز و در کریسمس با کیفی کوچک و ساکی خالی پیش او می‏‌رفتم، در آنجا تا مرز ترکیدن غذا می‌‏خوردم و صورتم سرخ می‌‏گشت، هر بار مقدار کمی عاشق دخترعموی گرانقدرم می‏‌گشتم و بعد از بازگشت دوباره آن را فراموش می‏‌کردم، زیرا که عشق او در عمق دلم ننشسته بود. من با عمویم در کشیدن سیگارهای مسموم ایتالیائی‌‏اش مسابقه می‏‌گذاشتم، با او به ماهی‏گیری می‌‏رفتم، کتاب‏‌های پلیسی برایش می‏‌خواندم و شب‌‏ها بر حسب موقعیت در آبجوخوری او را همراهی می‏‌کردم. تمام اینها بد نبودند و برایم قابل ستایش و مردانه به نظر می‏‌آمدند، اگر چه دخترعموی بلوندم دارای طبعی لطیف بود و برای خشم و تهدید ارزشی قائل نمی‌‏شد، اما گاهی نگاه‏‌هایش خواهشمندانه و یا ملامت‏گرانه می‏‌گشت.
من در آخرین تعطیلات تابستانی قبل از شروع تحصیل در دانشگاه دوباره پیش عمویم بودم، رجزخوان و متکبر، درست همانطور که دیپلمه‏‌های دبیرستانی باید باشند. در این زمان روزی رئیس اداره جنگلبانی جدیدی به آنجا منتقل می‏‌شود. او یک انسان خوب و ساکتی بود، دیگر نه جوان بود و نه سلامتی کامل داشت و این محل را برای دوران آخر خدمت پیدا کرده بود.
آدم می‌‏توانست با نگاه اول متوجه شود که او از خود کم صحبت خواهد کرد. او لوازم خانه زیبائی با خود آورده بود، زیرا که او ثروتمند بود؛ وانگهی سگ‏‌هائی عالی، یک اسب کوچک دُم دراز و رام به اتفاق همدمی ظریف که هر دو برای آن منطقه خیلی سبک بودند، یک تفنگ زیبا و تجهیزات ماهیگیری مد جدید ساخت انگلیس نیز با خود آورده بود، همه چیز خیلی خوب و تمیز و غنی. تمام اینها می‏‌توانستند زیبا و مسرت‏بخش باشند. اما چیز دیگری که او با خود آورده بود یک دخترخوانده به نام سالومه بود که البته همه چیزهای دیگر را در سایه خود قرار داده بود. خدا می‌‏داند که چگونه کودک وحشی پیش این مرد جدی و ساکت آمده است! او گیاه کاملاً عجیبی بود، یک عمه‌زادۀ دور از گوشه‏‌ای از برزیل، با قیافه‌‏ای زیبا و عجیب و رفتاری ویژه.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(117)


گردباد.(12)
من هنوز هیجان‏زده‌‏تر از آن بودم که برای مشاهده خسارات خانه و باغ خودمان به خانه بروم؛ و چون سالم مانده بودم به این فکر هم نیفتادم که ممکن است کسی فقدانم را احساس کرده و نگران شود. تصمیم می‏‌گیرم بجای تلو تلو خوردن روی شیشه‌خُرده‌‏ها به جائی دیگر سر بزنم و محل مورد علاقه‏‌ام وسوسه‏‌گرانه به ذهنم می‌‏آید، محل قدیمی برگزاری جشن کنار گورستان که من در سایه‌‏اش تمام جشن‏‌های بزرگ دوران کودکی خود را برگزار کرده بودم. با تعجب پی می‌‏برم که من چهار/پنج ساعت قبل بعد از بالا رفتن از کوه و در راه بازگشت به خانه از آنجا عبور کرده بودم؛ چنین به نظرم می‌‏آمد که مدت‏ درازی از آن زمان گذشته است.
و بدینسان از کوچه خارج گشته و از روی پل پائینی گذشتم. در راه از میان شکاف باغی مناره سرخ ماسه سنگی کلیسایمان را سالم و برجا دیدم و ورزشگاه فقط کمی آسیب دیده بود. دورتر یک مهمان‏خانه قدیمی که من از بامش آن را شناختم مهجور ایستاده بود. مهمان‏خانه مانند همیشه آنجا ایستاده بود، اما به طور غریبی دگرگون گشته به چشم می‏‌آمد، من دلیلش را فوری متوجه نگشتم. بعد از دقت کافی به یاد آورم که جلوی مهمان‏خانه همیشه دو سپیدار قرار داشتند. این دو درخت دیگر آنجا نبودند. یک تماشاگه آشنای باستانی ویران گشته بود، به یک محل دوست‏داشتنی بی‏‌حرمتی روا شده بود.
در این وقت فکرم به سمت گمان بدی می‌‏رود، باید بیش از این و هنوز چیزهای ارزنده‏‌تری ویران گشته باشند. به ناگهان با نگرانی‏ تازه‏‌ای‏ حس کردم چه زیاد وطنم را دوست می‌‏دارم و چه عمیق قلب و سلامتی‌‏ام به این بام‏‌ها و مناره‌‏ها، پل‌‏ها و کوچه‏‌ها، به باغ‏‌ها و جنگل‏‌ها وابسطه‌‏اند. در هیجانی نو و با نگرانی سریع‌‏تر به راه افتاده تا این که به محل برگزاری جشن کنار گورستان رسیدم.
من آنجا آرام ایستاده بودم و محل بهترین خاطراتم را که کاملاً ویران‌گشته بود نگاه می‏‌کردم. شاه‌بلوط‌‏های پیر که در زیر سایه‏‌هایشان ما جشن‏‌های خود را بر پا می‏‌ساختیم و تنه‏‌های قطورشان را ما بچه مدرسه‏‌ای‏‌ها سه نفره و چهار نفره به زحمت می‌‏توانستیم بغل کنیم شکسته و خاموش افتاده بودند، با ریشه‏‌هائی از جا کنده شده و رو به هوا قرار گرفته‏ شده و سوراخ‏‌هائی به بزرگی یک خانه در کنارشان که در حال خمیازه کشیدن بودند. حتی یک درخت هم در جای خود قرار نداشت. آنجا مانند میدان جنگی وحشتناک شده بود، زیزفون‏‌ها و افراها هم شکسته و افتاده بودند، درخت در کنار درخت. آن محل وسیع به ویرانه‌‏ای از شاخه‏‌ها، تنه درختان قطع گشته، ریشه‌‏ها و تپه‏‌های خاک مبدل شده بود، تنه‌‏های قوی بعضی از درخت‌‏ها هنوز در خاک جای داشتند، اما بی‌تاج، خم گشته و قطع گردیده با هزاران محل زخم سفید و لخت.
امکان جلو رفتن وجود نداشت، میدان و خیابان از کنده و بقایای درختان بسته شده بود، و آسمان خالی بر ویرانی تمام درختانی که من از دوران کودکی به خاطر سایه‌‏های پهن و مقدس‌‏شان می‏‌شناختم خیره شده بود.
به نظرم چنین می‌‏آمد که انگار این منم که با تمام ریشه‏‌های مخفی کنده شده‏ و در روزِ سنگ‏دل و شعله‏‌ور قی شده‌‏ام. روزهای متمادی به اطراف می‏‌رفتم و مسیری به سوی جنگل نمی‏‌یافتم، هیچ سایه آشنای درخت گردوئی، هیچکدام از درختان بلوط را که در کودکی از آنها بالا می‏‌رفتیم دیگر نیافتم، دور تا دور شهر به مساحت وسیعی همه چیز ویران شده بود، درختان دامنه جنگل مثل چمن خرد و کوتاه شده بودند، ریشه‏‌های لاشه‏‌های درختان لخت و محزون رو به خورشید بودند. در بین من و کودکی من شکافی ایجاد شده بود و وطنم دیگر آن وطن قدیمی نبود. شیرینی و حماقت سالیان پیش از این از من کنده شده بود، و من خیلی زود پس از آن واقعه برای مرد شدن و قبولی در امتحان زندگی شهر را ترک کردم، شهری که سایه‌‏های اولیه‌‏اش در این روزها مرا لمس کرده بودند.
(1913)
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(116)


گردباد.(11)
تمام این اتفاق که بر من مانند یک سالِ افسون‏‌زده گذشت و امروز نیز هنوز با صدها ایماء و جنبش کوچک از آن زمان در ذهنم باقی‏‌ست در واقع فقط کمتر از یک دقیقه طول کشید. یک روشنائی غیرمنتظره به داخل آلونک می‏‌تابد، قطعات خیس آبی آسمان در بی‏گناهیِ آشتی‏ طلبانه‏‌ای ظاهر می‌‏گردند، و ناگهان طنین بلند طوفان سریع از صدا می‏‌افتد و یک سکوت باورنکردنی و شگفت‌‏انگیز ما را احاطه می‏‌کند.
با تعجب از اینکه هنوز زنده‌‏ام از آلونک که برایم مانند غاری با شکوه و رویائی بود خارج می‏‌شوم. زمین حیاط انگار که توسط اسب‏‌ها لگدمال شده باشند‏ مچاله شده بود و زشت به چشم می‏‌آمد، همه جا پر از تودههای تگرگ بزرگ یخ بسته بود، چوب و سطل ماهیگیری‌‏ام گم شده بود. کارگاه پر از فریاد آدمها بود و من از میان صدها شیشه شکسته به شلوغی سالنها و با عجله خارج شدن آدم‌‏ها از درها نگاه می‏‌کردم. زمین پر از خرده‌‏های شیشه و آجرهای شکسته شده بود و یک ناودان حلبی کنده شده در ژستی خم شده و کج بر روی نیمی از ساختمان رو به پائین آویزان بود.
حالا همه آن چیزهائی را که همین حالا رخ داده بودند فراموش کرده و دیگر چیزی بجز یک کنجکاوی وحشی و مضطرب برای دیدن آنچه واقعاً رخ داده و خرابی‌‏ای که هوا به بار آورده است احساس نمی‏‌کردم. تمام پنجرههای شکسته کارگاه و سفال‌‏های سقوط کرده و خُردگشته بامش در نگاه اول کاملاً ویران و غمگین‌کننده دیده می‏‌شدند، با این حال تمام این خرابی‌‏ها در مقایسه با تأثیر وحشتناکی که گردباد بر من گذاشته بود اصلاً آنچنان هم وحشتناک نبودند. من رها گشته و همچنین نیمه متعجب نفس راحتی می‏‌کشم: خانه‌‏ها مانند قبل سر جای خود قرار داشتند و کوه‌‏ها هم در دو سمت دره در جای خود بودند. نه، جهان به آخر نرسیده بود.
اما وقتی من کارگاه را ترک کرده و از روی پل به اولین کوچه رسیدم، مصیبت آنجا چهره خیلی بدتری از خود نشان می‏‌داد. جاده باریک از خُرده‌شیشه و پنجره‏‌های شکسته پوشیده شده بود، دودکش‌‏ها به پائین سقوط کرده و قسمت‏‌هائی از بام را با خود کنده بودند، مردم وحشتزده و شاکی کنار در خانه‏‌های خود درست همانطور که در عکس‏‌های شهرهای محاصره و فتح گشته دیده بودم ایستاده بودند. سنگ و شاخه درختان راه را سد کرده و سوراخ پنجره‏‌ها همه جا به خُرده‌شیشه‏‌ها خیره نگاه می‏‌کردند، پرچین باغ‌‏ها بر روی زمین افتاده و یا روی دیوارها آویزان بودند. مردم کودکان گم شده را جستجو می‏‌کردند و گفته می‌‏شد در مزارع تعدادی در اثر ضربات تگرگ کشته شده‌‏اند. مردم قطعات تگرگ‏‌هائی به بزرگی تخم‌کلاغ و بزرگ‌‏تر از آن را به هم نشان می‌‏دادند.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(115)


گردباد.(10)
حالا دختری از کارگاه خارج گشته و در میان حیاطِ از یخ پوشیده شده با لباسی که در طوفان پر پر می‌‏زد به سمت آلونک می‌‏آمد. تلوتلو خوران می‌‏جنگید و از میان طوفان زشت و ویرانگر به من نزدیک‏‌تر می‏‌شد. او وارد آلونک می‏‌شود، به طرف من می‌‏دود و صورت ساکتِ غریب-آشنائی با چشمان بزرگ و مهربان و با لبخندی دردمندانه کاملاً در نزدیک نگاهم به نوسان می‏آید، یک دهان ساکت و گرم دهانم را می‏جوید و مدت درازی مرا نفس‏گیرانه و سیری‏ناپذیر می‏بوسد، دست‏ها به دور گردنم ‌می‏شوند و موی بلوند و خیس به گونه‌‏ام فشرده می‏‌گردد، و در حالی که طوفان تگرگ جهان را به لرزه انداخته بود، طوفان عشقی گنگ و تهدیدآمیز ترسناک‌‏تر و عمیق‏‌تر به من هجوم می‌آورد.
ما بدون کلامی بر روی تنه چوبی تنگ در آغوش هم نشسته بودیم، من با خجالت و تعجب موی برتا را نوازش می‌‏کردم و لبانم را به لبان غنچه‌‏ای او فشار می‏‌دادم، گرمای شیرین و دردآوری مرا در برمی‌‏گیرد. من چشمان خود را می‌‏بندم و او سرم را به زانوها و به سینه‏‌اش که به شدت می‌‏زد می‏‌فشرد و صورت و مویم را آرام با دست‏‌هایش نوازش می‌‏کند.
وقتی از سقوط در تاریکی سرگیجه‌‏آوری بیدار گشته و چشم‌‏هایم را باز می‏‌کنم، چهره جدی او را در زیبائی غم‌‏انگیزی بالای سرم می‏‌بینم که چشمانش جستجوگرانه به من نگاه می‏‌کردند. رگۀ باریک خون قرمز روشنی از پیشانی سفیدی که از زیر موهای ژولیده‌‏اش نمایان بود بر روی صورت و گردنش راه افتاده بود.
من با ترس می‏‌پرسم: "چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟"
او عمیق‌‏تر به چشمانم نگاه می‏‌کند، لبخند ضعیفی می‌‏زند و آهسته می‏‌گوید: "فکر کنم آخر زمان فرا رسیده است"، و سر و صدای تهدیدآمیز طوفان کلماتش را می‌‏رباید.
من می‏‌گویم: "تو داری خونریزی می‏‌کنی".
"کار تگرگ است. حرفشو نزن! آیا می‌‏ترسی؟"
"نه. اما تو؟"
"من نمی‌‏ترسم. اوه، حالا تمام شهر زیر و رو می‏‌شه. آیا تو منو اصلاً دوست نداری؟"
من ساکت و مات در چشمان شفافش که پر از عشقی غمگین بود نگاه می‏‌کنم، و در حالی که او خود را رویم خم کرده بود و دهانش محکم و بلعنده بر روی دهانم قرار داشتْ من ثابت در چشمان جدی‏‌اش نگاه می‏‌کردم، و در کنار چشم چپ او بر روی پوست سفید و جوانش خون نازک و سرخ روشنی جاری بود. و در این بین حواس من مانند مستی گیج می‌‏خورد و قلبم مرددانه در تلاش بود تا در این طوفان و بر خلاف میلش ربوده نشود. من بلند می‏‌شوم، و او تأسف را در نگاهم می‏‌خواند.
در ‌این وقت برتا خود را عقب می‏‌کشد و خشمگین نگاهم می‏‌کند، و وقتی من از روی تأسف و نگرانی دستم را به سویش دراز می‌‏کنم او با هر دو دستش آن را می‏‌گیرد، صورتش را در آن جای می‌‏دهد، زانو می‌‏زند و شروع به گریستن می‌‏کند، و اشگ‏‌های گرم روی دستان مرتعش من می‏‌ریزند. خجالت‏زده او را نگاه می‏‌کردم، سرش در حال گریه کردن روی دستم قرار داشت و دسته موی نرمی بر روی گردنش سایه انداخته بود. با خود فکر کردم که اگر او کسی دیگری می‌‏بود، کسی که واقعاً دوستش می‌‏داشتم و می‏‌توانستم روحم را به او دهم حالا چه کاوش لطیفی با انگشتانم در این دسته موی نرم و شیرینش می‏‌کردم و این گردن سفید را می‌‏بوسیدم! اما خونم آرام‏تر شده بود و من از دیدن زانو زدن کسی که من به خاطرش مایل به وقف کردن جوانی و غرورم نبودم دچار عذاب شده بودم.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(114)


گردباد.(9)
ناگهان بعد از گذشت شاید سی دقیقه با یک احساس نگرانی و ناراحتی عمیقی از این تنبلی بیدار گشتم. کورانی درهم و ناآرام با اکراه به دور خود می‏‌چرخید، هوا فشرده و بیمزه شده بود، چند پرستو وحشت‏‌زده و کاملاً نزدیک به سطح آب به دور از آنجا پرواز می‌‏کردند. سرم گیج می‌‏رفت و من تصور می‌‏کردم که شاید گرمازده شده‌‏ام، بوی آب رود شدیدتر به مشام می‌‏آمد و حسی نامطبوع شروع به فتح از معده تا سرم می‏‌کند و به عرق کردن مجبورم می‏‌سازد. من نخ‌ماهی‏گیری را کمی می‌‏کشم و دست‌‏هایم را با قطرات آب آن خنک می‏‌سازم و به جمع‏‌آوری وسائلم می‌‏پردازم.
وقتی از جا برخاستم، دیدم که در محل جلوی کارگاه ریسندگی گرد و خاک به شکل ابرهای کوچک بازیگوشی در حال چرخشند، ناگهان ابرها بالا رفته، به هم می‏‌پیوندند و به یک ابر تبدیل می‌‏گردند. بالاتر، در هوای به هیجان آمده پرنده‌‏ها سریع در حال فرار بودند، و بلافاصله بعد از آن هوا در پائین دره مانند طوفانی از یک برف قوی شروع به سفید شدن می‏‌کند. باد به طرز عجیبی سرد شده بود و مانند دشمنی از بالا بر من حمله آورد، نخ ماهی‏گیری را از آب کند، کلاهم را از سر پراند و مانند مشت‏‌زنی بر صورتم کوبید.
ناگهان باد سفید رنگِ آن فاصله دور که تا چند لحظه قبل هنوز مانند یک دیوار برفی بر بالای بام‏‌ها ایستاده بود در دور و بر من ظاهر می‏‌گردد، سرد و دردآور، آب کانال مانند آب زیر ضربات چرخ آسیاب به بالا می‏‌جهید، نخ‌ماهی‏گیری ناپدید شده بود و در اطراف من بیابانی سفید و خروشان نفس نفس زنان و ویرانگر حمله‏ آورده بود، ضربات به دست‏‌ها و سرم اصابت می‏‌کردند، زمین در کنارم به هوا می‏‌جهید و شن و قطعات چوب در هوا می‌‏چرخیدند.
همه چیز برایم غیرقابل درک شده بود؛ من فقط احساس می‏‌کردم که اتفاق وحشتناکی در حال رخ دادن است که می‏‌تواند خطرناک باشد. با سرعت و مانند کسی که از وحشت و اتفاق غیرمنتظره‌‏ای کور گشته است خود را به آلونک رسانده و داخل آن می‌‏شوم. آنجا حاملی آهنی را محکم نگاه می‏‌دارم و قبل از درک کردن موضوع چند ثانیه‌‏ای بی‌حس و بی‌نفس دچار سرگیحه و ترسی حیوانی می‏‌گردم. یک طوفان که مانندش را تا حال ندیده یا امکان وقوعش را نمی‌‏دادم اهریمنانه از آنجا عبور می‌‏کرد، در بالا زوزه وحشیانه‏ و تهدید‏آمیزی طنین‌‏انداز بود، بر روی بام صاف آلونک و بر کف آن در جلوی در ورودی تگرگ‏‌های درشتی به شکل توده چاق و سفیدی سقوط می‏‌کردند، دانه‌‏های چاق یخ داخل شده و به سمت من قل می‌خوردند. غوغای تگرگ‏‌ها و باد وحشتناک بود، آب کف بر دهان آورده و در شکل امواج پر تلاطمی خود را به کنار دیوارهای کانال می‏‌کوبید.
من دیدم همه چیز؛ تخته‏‌ها، تکه‌‏های سنگ روی سقف خانه‌‏‏ها و شاخه‏‌های درختان از جا کنده می‌‏شوند و به هوا می‏‌روند، و خیلی زود سنگ‌‏های سقوط کرده و قطعات ساروج‏‌ها توسط تگرگ‌‏های پرتاب شده پوشیده می‌‏گردند؛ من صدای سقوط آجرها را که انگار زیر ضربات سریع چکش می‏‌شکستند و خُرد گشتن شیشه و سقوط ناودان‏‌ها را می‏‌شنیدم.
ــ ناتمام ــ

تشنه لب.


روزه بودم،
تو نبودی و ندیدی تشنگی از آب نیست.
آب بود،
زلال مثل اشگ چشم شمعی پاک،
نان بود و من گشنۀ دیدارت بودم.
گندم آرد گشت،
نانوا از حج بازگشت،
کوچه با عطر تنت افطار کرد،
و من با یادت تا سحر خوابیدم.

داستان‏‌های عشقی.(113)


گردباد.(8)
گرمای عجیب هوای آن بعد از ظهر و فشار سکوتش هنوز در خاطرم مانده است. من با سطل ماهی به پائین رودخانه تا اولین پل عابر پیاده که تا نیمه در سایه خانه‏‌های بلند قرار داشت رفتم. آدم می‌‏توانست در نزدیکی کارگاه ریسندگی صدای یکنواخت و به خواب‏‌برنده وزوز ماشین‏‌های ریسندگی را که بی‌‏شبهات به پرواز زنبور نبود بشنَوَد، و ارۀ مدوّر در چوب‏‌بری بالائی هر دقیقه جیغ دندانه‏‌دار و شریرانه‌‏ای می‏‌کشید. وگرنه آنجا کاملاً ساکت بود. پیشه‏‌وران به زیر سایه کارگاه‌‏شان عقب‏‌نشینی کرده بودند و کسی در کوچه دیده نمی‌‏شد. پسربچه کوچک و لختی میان سنگ‌‏های خیس در کنار آسیاب منتظر ایستاده بود و در جلوی کارگاه تخته‏‌چوب‏‌های خام را به دیوار تکیه داده بودند که در آفتاب بوی بسیار تندی پخش می‌‏کرد، بوی خشک تا جائی که من ایستاده بودم می‌‏آمد و وقتی با رایحۀ آب که کمی بوی ماهی می‏‌داد مخلوط می‏‌شد خیلی واضح حس می‌‏گشت.
ماهی‏‌ها متوجه هوای غیرعادی گشته و رفتارشان بلهوسانه شده بود. چند ماهی چشم‌‏قرمز در پانزده دقیقه اول گیر قلاب افتادند، یک ماهی سنگین و پهن با باله‏‌های لگنی قرمز رنگ و زیبائی وقتی که من او را تقریباً در دست داشتم نخ قلابم را پاره می‌‏کند. بلافاصله پس از آن ناآرامی‌‏ای در ماهی‏‌ها پدید می‌‏آید، ماهی‌‏های چشم‏‌قرمز به عمق لجن رفته و دیگر به طعمه‌ها نگاه نمی‏‌کردند، در سطح بالا اما گروه ماهی‏‌های جوان و یک ساله‏‌ای که مرتب در گله‏‌های جدید مانند یک فراری رو به بالای رود شنا می‌‏کردند نمایان می‏‌گردند. همه چیز به این موضوع اشاره داشت که هوای دیگری قصد نشان دادن خود را دارد، اما باد مانند شیشه‏‌ای ساکت ایستاده و آسمان خالی از ابرهای تیره بود.
به نظرم چینین می‌‏آمد که انگار باید فاضل‏اب فاسدی ماهی‌‏ها را رمانده باشد، و چون من هنوز تمایلی به تسلیم شدن نداشتم بنابراین برای یافتن محل جدیدی کانال کنار کارگاه ریسندگی را به خاطر می‏‌آورم. هنوز مدتی از پیدا کردن محلی در کنار یک آلونک و درآوردن وسائل ماهیگیری‏‌ام نگذشته بود که کنار پنجره راه‏‌پله کارگاه ریسندگی برتا پیدا می‏‌شود، به طرف من نگاه کرده و برایم دست تکان می‏‌دهد. من اما طوری که انگار او را ندیده‏‌ام خود را روی قلاب‌ماهی‏گیری‌‏ام خم می‏‌کنم.
آب در کانال دیوار کشیده شده تاریک در جریان بود و عکس من در آن با طرحی موج‌‏دار و لرزان، نشسته و سر در میان کف پاها انعکاس داشت. برتا که هنوز کنار پنحره ایستاده بود مرا با اسم صدا می‌‏زند، من اما بی‏‌حرکت به آب خیره مانده بودم و سرم را به سمت او نچرخاندم.
ماهی‏گیری دیگر فایده نداشت، اینجا هم ماهی‌‏ها شتاب‏زده مانند انجام دادن کارهای فوری به این سو و آن سو شنا می‏‌کردند. خسته شده از گرمای خفقان‏‌آور و بدون داشتن توقع چیزی دیگر از این روز بر روی دیوار کوچک همچنان نشسته باقی ماندم و آرزو می‌‏کردم که کاش شب زودتر فرا می‌‏رسید. پشت سرم در کارگاه ریسندگی صدای وزوز دائمی ماشین‌‏ها بر پا بود، آب داخل کانال با شُر شُر آرامی خود را آهسته به دیوارهای خیس و سبز گشته از خزه می‏‌مالید. من در بی‏‌تفاوتی خوا‏ب‏‌آوری به سر می‏‌بردم و فقط به دلیل تنبلی در گلوله کردن دوباره نخ ماهی‏گیری آنجا نشسته بودم.
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(112)


گردباد.(7)
این پائین در دره، در جاده آفتابی مسیر رودخانه، گرمای ظهر بی‌‏رحم و ‏سوزان بود، و خانه‌‏های روبروی رودخانه در زیر اشعه تیز آفتاب قرار داشتند، درخت کم پشت زبان گنجشک و برگ نازک درخت افرا در حال زرد شدن بودند. همانطور که عادتم بود برای تماشای ماهی‏‌ها به سمت آب رفتم. داخل مانند شیشه شفاف آب رودخانه علفهای بلند و متراکم و ریش‏دار آبی مثل موج‏ تکان می‌‏خوردند، و در میان‌شان در تاریکی، و در شکافهائی که برایم کاملاً آشنا بودند اینجا و آنجا ماهی چاق و تنبلی بی‌‏حرکت ایستاده و پوزه‌‏اش را در برابر جریان آب نشانه رفته بود، و در سطح بالا گاهی ماهیهای جوان در دسته‌‏های کوچک به شکار مشغول بودند. من به خود گفتم چه خوب شد که امروز صبح به ماهیگیری نیامدم، اما هوا و آب و نوعی که ماهی سیاه و پیر ریش‏دار در میان دو قطعه سنگ گرد در آب شفاف برای استراحت ایستاده بود به من این نوید را می‌‏داد که امروز عصر احتمالاْ چیزی برای صید پیدا خواهد شد. من محل را به خاطر سپردم و به رفتن ادامه دادم و وقتی از هوای داغ و کورکننده جاده از میان در ورودی به راهروی مانند زیرزمین خنک خانه داخل شدم نفس عمیقی کشیدم.
هنگام غذا، پدرم که حس ظریف هواشناسی داشت گفت: "من فکر می‏‌کنم دوباره رعد و برق بزند." من ایراد گرفتم و گفتم نه کوچک‌‏ترین رد ابری در آسمان و نه هیچ اثری از باد جنوبی دیده می‏‌شود، اما او لبخند زد و گفت: "احساس نمی‏‌کنی که هوا چه برانگیخته است؟ ما خواهیم دید."
البته هوا به قدر کافی شرجی بود، و کانال فاضلاب بوئی شدید مانند شروع باد گرم و خشک می‏‌داد. من کمی دیرتر بخاطر کوهپیمائی و تنفس هوای گرم احساس خستگی می‏‌کردم و در ایوان پشت به باغ نشستم. با هشیاری ضعیفی که اغلب با چرت‏‌زدن قطع می‏‌گردید داستان ژنرال گوردون، قهرمان خارطوم را می‌‏خواندم، و حالا هرچه بیشتر به نظر من هم چنین می‏‌آمد که باید به زودی رعد و برقی بزند. آسمان مانند قبل همچنان کاملاً آبی بود، اما هوا مرتب دل‏تنگ‌کننده‌‏تر می‏‌گردید، طوری که انگار لایههای ابرهای سرخ‏‌گشته‌ای جلوی خورشید را که شفاف در بلندی ایستاده بود گرفته‌‏اند. در ساعت دو بعد از ظهر به داخل خانه می‏‌روم و شروع به آماده کردن وسائل ماهیگیری خود می‏‌کنم. در حین بررسی نخ‏‌ها و قلابها هیجان درونی شکار را از پیش احساس میکردم و با حق‏‌شناسی متوجه گشتم که فقط این لذت عمیق و پر شور هنوز برایم باقی مانده است.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(111)


گردباد.(6)
من بر بالاترین صخره، جائی که ما در دوران تحصیل همیشه آتش پائیزانه خود را روشن می‏‌کردیم توقف و به اطراف نگاه می‌‏کنم. روشنائی رود و درخشش سدهای آهنی آسیاب را در عمق نیمه سایه‌‏دار دره می‏‌بینم، و در عمق تنگ‏ش شهر قدیمی‏‌مان دیده می‏‌شد که دود اجاق بر بالای بام‌‏های قهوه‌‏ای رنگ‌شان ساکت و شیب‏دار در هوا بالا می‏‌رفت. آنجا خانه پدری، پل قدیمی و کارگاه ما قرار داشت که در آن من شعله کوچک و قرمز آتش آهنگری را می‌‏دیدم، و در پائین رود کارگاه ریسندگی قرار داشت که بر سقف صافش علف روئیده بود و در پشت شیشه‌‏های براقش برتا فویگلین همراه با عده دیگری مشغول کار بود. آه او! من نمی‏‌خواستم از او چیزی بدانم.
شهر پدری‏ با تمام باغ‏‌ها، محل‌‏های بازی و گوشه و کنارهایش از آن پائین با همان صمیمیت قدیمی به من نگاه می‌‏کرد، اعداد طلائی ساعت کلیسا حیله‏‌گرانه در آفتاب می‏‌درخشیدند، و خانه‌‏ها و درختان در کنار رودخانه در سیاهی سردی منعکس بودند. فقط من تغییر یافته بودم، و تقصیر از من بود که میان من و این تصویر حجابی شبح مانند از خودبیگانگی آویزان بود. در این منطقه کوچک از دیوارها، رود و جنگل خرسندی و اطمینان دیگر شامل حال زندگی من نمی‏‌گشت، تقصیر از آن رشته نخ‏‌های محکمی بود که زندگیم را هنوز به این مکان‏‌ها‏ وصل می‌‏کردند، زندگی‏‌ای که دیگر واکس‏ خورده و محصور نبود، بلکه همه جا با موجی از اشتیاق از فراز مرزهای تنگ به مکانی فراخ ریشه می‏‌دواند. در حالی که با یک غم غریب به پائین نگاه می‌‏کردم تمام امیدهای محرمانه زندگی‏‌ام و کلمات پدر و کلمات شاعر محترم همراه با نذر مخفیانۀ خود من در ذهنم اوج باشکوهی می‌‏گیرند، و چنین به نظرم می‌‏آمد که مرد شدن و سرنوشت را آگاهانه در دستان خود نگاه داشتن باید یک امر جدی اما چیزی خوشمزه باشد. و بلافاصله این فکر به تردیدی که مرا به خاطر قضیه برتا فویگتلین به ستوه آورده بود نوری می‌‏‏تاباند. او می‌‏تواست زیبا باشد و مرا دوست بدارد؛ اما خوشبختی را چنین آماده و بی‌زحمت از دستان دختری هدیه گرفتن رسم و عادت من نبود.
دیگر چیزی به ظهر نمانده و شوق صعود در من از بین رفته بود، در حال فکر کردن از مسیر عابرین به سمت شهر پائین می‌‏آیم، از زیر پل کوچک راه‌‏آهن که من همیشه تابستان‏‌ها در میان گیاهان گزنه کرم‏‌های سیاه خزدار از تیره طاووس به غنیمت می‏‌بردم و از کنار دیوار گورستانی که روبروی دروازه‌‏اش یک درخت گردوی خزه گرفته سایه پهنی افراشته بود می‏‌گذرم. دروازه باز بود و من از داخل آن صدای شرشر فواره را می‏‌شنیدم. محل جشن و بازی شهر درست در کنار گورستان قرار داشت، مردم در جشن ماه مه و جشن پیروزی بر ارتش فرانسه در ماه سپتامبر آنجا غذا و نوشابه می‏‌خوردند و صحبت و رقص می‏‌کردند. حالا گورستان در سایه درختان خیلی قدیمی و قدرتمند بلوط ساکت و فراموش گشته بر روی شنهای سرخ قرار داشت.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(110)


گردباد.(5)
حالا افکارم به این داستان محکم آویزان بودند و راهی نمی‌‏یافتند. دوست داشتن یک دختر زیبا را اغلب در رویا با اشتیاقی عمیق احساس می‌‏کردم. حالا آنجا یکی بود، زیبا و بور و از من کمی بلندقدتر که می‏‌خواست او را ببوسم و در آغوشم استراحت کند. او قد بلند و قوی بود، او سفید و سرخ بود و چهره‏‌ای زیبا داشت، موی فرفری‏‌اش در کنار گردن در سایه‏ بازی می‏‌کرد، و نگاهش پر از عشق و انتظار بود. اما من هرگز به او فکر نمی‌‏کردم، من هرگز عاشق او نبودم، من هرگز در رویاهای لطیف به دنبالش نرفتم و هرگز نام او را در میان متکا با لرزش زمزمه نکردم. من هر وقت که مایل بودم اجازه داشتم او را نوازش کنم، اما من نمی‌‏توانستم او را مقدس شمرده و جلویش زانو بزنم و عبادتش کنم. نتیجه این کار چه بود؟ من چه باید می‏‌کردم؟
ناراضی از بستر چمنی‌‏ام بلند می‏‌شوم. آه که زمانه بدی بود. اگر خدا می‌‏خواست و کارآموزیم همین فردا تمام می‌‏شد بعد می‏‌توانستم رهسپار سفر شوم، خیلی دور از اینجا، و همه چیز را فراموش کرده و باز از صفر آغاز می‏‌کردم.
برای اینکه فقط کاری انجام داده باشم تا خود را زنده احساس کنم تصمیم می‏‌گیرم به قله کوه صعود کنم، هرچند این کار از اینجا خیلی پر زحمت بود. آدم در آن بالا بر فراز شهر کوچک می‌‏توانست دوردست را ببیند. شیب را در هوای طوفانی تا صخره‌‏های بالائی پیمودم، خود را میان سنگ‌‏ها با فشار به بالا کشیدم و به بالاترین مسیر بعدی رسیدم، جائی که کوه با غریبه‌‏نوازی غریبه بود و در بوته‌‏ها و تکه سنگ‏‌های شُل ادامه پیدا می‏‌کرد. غرق در عرق و با نفس تنگی به قله می‏‌رسم و در جریان هوای ضعیف و آفتابی آن بلندی آزادانه‌‏تر نفس می‏‌کشم. گل‏‌های سرخ پژمرده گشته به پیچک‌‏ها شل آویزان بودند و وقتی لمس‏‌شان می‏‌کردم برگ‏‌های خسته و رنگ‏‌پریده خود را آویزان می‏‌ساختند. همه جا تمشک‌‏های سبز و کوچکی روئیده بود که فقط سمت با آفتاب تماس گرفته‏‌شان اولین نورهای خفیف قهوه‌‏ای رنگ به خود گرفته بود. پروانه‏‌های خاردار بی‌سر و صدا در سکوت گرما پرواز می‏‌کردند و در هوا جرقه‌‏های رنگارنگ می‏‌کشیدند؛ بر روی چتری از گیاه بومادران تعداد بی‏‌شماری سوسک با خال‏‌های قرمز و سیاه نشسته بودند، یک تجمع ساکت و عحیب، و به صورت خودکار پاهای بلند و باریک خود را تکان می‌‏دادند. مدت‌‏ها از ناپدید شدن ابرها می‌‏گذشت و آسمان رنگ آبی خالصی داشت که نوک‏‌های سیاه درختان کاج نزدیک کوه‌‏های جنگلی آن را به دو نیمه تقسیم می‏‌کرد.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(109)


گردباد.(4)
من از عشق خوب می‏‌دانستم، من بعضی از عاشق و معشوق‌‏ها را دیده و بعضی از اشعار عاشقانه زیبا و مست‌‏کننده را خوانده بودم. خود من هم حتی چندین بار عاشق شده و در رویا کمی از شیرینی‏‌اش‏ چشیده بودم، همان شیرینی‌‏ای که بر سر آن یک مرد زندگی‌‏اش را می‏‌گذارد، همان شیرینی‌‏ای که معنای اقدامات و تلاش‏‌های اوست. من همکلاسی‌‏هائی داشتم که دوست دختر داشتند، و در کارگاه کارآموزی همکارانی داشتم که بدون خجالت کشیدن می‏‌توانستند از سالن‏‌های رقص یکشنبه‏‌ها و از وارد شدن‌شان به اتاق خانم‌‏ها از راه پنجره تعریف کنند. با این حال عشق برایم هنوز یک باغ در بسته بود که جلوی دروازه‌‏اش خجول و مشتاق انتطار می‏‌کشیدم.
ابتدا در آخرین هفته، کمی قبل از آن حادثه با قلم بنائی و زخمی شدن دست چپم اولین ندای شفاف عشق بر من ابلاغ گشت، و از آن زمان به بعد من در این وضعیت ناآرام و اندیشناک یک وداع‏‌کننده بودم، از آن زمان به بعد زندگی قبلی‌‏ام برای من به گذشته مبدل و معنای آینده برایم خوانا شده بود. کارآموز سال دوم کارگاه‏ ما یک شب شانه به شانه‌‏ام آمد و در راه خانه برایم تعریف کرد یاری زیبا برایم می‌‏شناسد که تا حال دوست پسری نداشته است و کسی بجز مرا نمی‏‌خواهد، و برایم کیف پول ابریشمی‏‌ای بافته و می‌‏خواهد آن را به من هدیه کند. اسم او را نمی‌‏خواست بگوید، من خودم باید می‏‌توانستم آن را حدس بزنم. عاقبت بعد از اصرار کردن و پرسیدن موضوع را بی‌‏ارزش جلوه دادم، او ایستاد _ ما در آن لحظه بر روی محل گذر روی پل بالای آب بودیم _ و آهسته گفت: "او همین حالا دارد از پشت سر ما می‌‏آید". نیمه امیدوار و نیمه وحشت‌‏زده که کاش این فقط یک شوخی بی‏‌مزه باشد شرمسارانه سرم را به عقب چرخاندم. در این وقت دختر جوانی که از ریسندگی خارج شده بود در پشت سر ما از پله‏‌های پُل بالا می‌‏آمد، برتا فویگتلین را من از مراسم پذیرش آئین مسیحیت می‏‌شناختم. او می‏‌ایستد، مرا نگاه می‌‏کند، لبخند می‌‏زند و آرام سرخ می‏‌شود، تا اینکه تمام صورتش در شعله‏ قرار می‏‌گیرد. من با سرعت می‏‌دوم و به خانه می‏‌روم.
از آن به بعد او دوبار به دیدنم آمد، بک بار در کارگاه ریسندگی، جائی که ما کار می‌‏کردیم، و یک بار در شب هنگام خانه رفتن، اما او فقط سلام کرد و بعد گفت: "وقت کار تو هم تموم شد؟" این یعنی که آدم مایل است سر صحبت را باز کند، من اما فقط سر تکان دادم و گفتم بله و با خجالت به رفتن ادامه دادم.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(108)

گردباد.(3)
در گذشته این بیابان کوچک و ساکت که در پائین سرازیری تند و کوتاهش قطارها عبور می‏‌کنند محل اقامت خوبی برایم بود. علاوه بر علف‏‌های محکم و دست‏‌نخورده بوته‏‌های کوچک گل رز با خارهای ریز و چند درخت ضعیف و کوچک اقاقیا که باد آنها را کاشته بود نیز اینجا وجود داشتند و از میان برگ‏‌های نازک و شفاف‌شان خورشید می‏‌درخشید. من زمانی به عنوان رابینسون کروسو بر روی این جزیره چمنی که کنارش صخره‌‏ها‏ی سرخ‏ رنگی ایستاده بودند سکونت می‌‏کردم، این پهنه متروک متعلق به هیچکس نبود، فقط افراد شجاع و ماجراجوئی که با صعودی عمودی آن را فتح می‏‌کردند صاحبش می‏‌گشتند. در اینجا من در دوازده سالگی نامم را با اسکنه بر روی سنگ کندم و داستان کودکانه و درامی در باره رئیس شجاع قبیله سرخپوست در حال سقوطی را نوشتم.
چمن آفتاب سوخته مانند دسته‏‌ای مو رنگ‌‏پریده و سفید در سرازیری تند آویزان بود، شاخ و برگ از حرارت سرخ گشته سرو کوهی بوی تند و تلخی در هوای گرم و بی‏‌باد می‌‏داد. من در دشت بی‌‏حاصل و خشک می‌‏رفتم، برگ‌‏های لطیف اقاقیا را که در نظمی ظریف با رنج‏ زیر آفتاب سوزان آسمان بی‌کران آبی رنگ استراحت می‌‏کردند دیدم و به فکر فرو رفتم. به نظرم می‌‏آمد که وقت مغتنمی‌‏ست تا زندگی و آینده‌‏ام را پیش چشمانم گسترش دهم.
اما قادر نبودم چیز تازه‌‏ای کشف کنم. من فقط عجز عجیب و غریبی می‌‏دیدم که مرا از همه جهت تحدید می‏‌کرد، رنگ باختن و پژمردگی وحشتناک شادی‏‌های آزمون گشته و افکار عزیز گشته را می‌‏دیدم. شغلم نمی‌‏توانست جایگزین خوبی برای تمام آن سعادت کودکانه و آنچه که باید با اکراه از دست می‌‏دادم باشد، من شغلم را کم دوست می‌‏داشتم و مدت درازی هم به آن وفادار نماندم. آن شغل برایم چیزی نبود بجز مسیری به سمت جهانی که در جائی از آن باید بدون شک خرسندی تازه‌‏ا‌ی یافت می‏‌گشت. این چه نوع جهانی می‏‌توانست باشد؟
آدم می‌‏توانست جهان را ببیند و پول کسب کند، آدم دیگر قبل از به عهده گرفتن و انجام دادن کاری احتیاج به سؤال کردن از پدر و مادر خود نداشت، آدم می‏‌توانست یکشنبه‌‏ها بولینگ بازی کند و آبجو بنوشد. اما من می‏‌دیدم که تمام این کارها فرعی و بی‏‌اهمیت‌‏اند و به هیچ وجه معنای زندگی‌‏ای که انتظارم را می‏‌کشید نمی‏‌دهند. معنای واقعی زندگی جای دیگری بود، جائی عمیق‏‌تر، زیباتر، اسرارآمیزتر، جائی که باید رغبت و رضایتی عمیق مخفی باشد وگرنه قربانی دادن برای خرسندی‏‌های نوجوانی بی‏‌معنا می‏‌گردند، و من چنین احساس می‌‏کردم که این معنا ارتباطی تنگ با دخترها و عشق دارد.
ــ ناتمام ــ