داستان‏‌های عشقی.(105)


گردباد.
اواسط دهۀ نود بود و من آن زمان دوران کارآموزی خود را در کارخانه کوچکی در شهر پدری‌‏ام که همان سال برای همیشه تَرکش کردم می‏‌گذراندم. حدود هجده سال از سنم می‏‌گذشت و از اینکه دوران جوانی زیبائی داشتم اصلاً چیزی نمی‏‌دانستم، با وجودی که من از آن هر روز لذت می‏‌بردم و خودم را مانند پرنده‏‌ای در هوا احساس می‌‏کردم. برای افراد سالخورده‌‏ای که ممکن است نتوانند دیگر اتفاقات سال‏‌های گذشته را جزء به جزء به یاد آورند لازم است فقط این نکته را یادآوری کنم: در آن سالی که من از آن صحبت می‏‌کنم ناحیه ما توسط یک گردباد یا طوفانی که نظیرش نه قبلاً دیده شده بود و نه بعداً دیده گشت مورد حمله واقع گردید. در آن سال این اتفاق رخ داد. من دو سه روز قبل از آن با قلم بنائی به دست چپم ضربه‌‏ای وارد کرده بودم. دستم سوراخ شده و باد کرده بود، باید آن را پانسمان می‏‌کردم و اجازه نداشتم به کارگاه بروم.
به خاطر دارم که در تمام ایام پایانی آن تابستان هوا در دره تنگ ما به طور بی‌‏سابقه‌‏ای شرجی و خفه بود و گاهی آسمان روزهای متمادی منقلب بود و به دنبال هم رعد و برق می‌‏زد. ناآرامی داغی در طبیعت موجود بود و من البته فقط به طور ناخودآگاه و مبهم از آن متأثر گشتم و چیزهای کمی از آنها در خاطرم باقی مانده است. برای مثال وقتی من شب‌‏ها برای ماهیگیری می‏‌رفتم، ماهی‏‌ها را به خاطر شرجی و گرم بودن هوا به طور غریبی برانگیخته مییافتم، آنها بدون نظم به هم فشار می‏‌آوردند، اغلب از آب ولرم به بالا می‏‌جهیدند و مانند کورها اسیر قلاب ماهیگیری می‌‏گشتند. حالا عاقبت هوا کمی خنک‌‏تر و آرام‌‏تر شده بود، رعد و برق کمتر می‌‏زد، و در سحرگاه هوا کمی بوی پائیز می‏‌داد.
یک روز صبح با یک کتاب و یک تکه نان در ساک برای تفریح کردن از خانه خارج گشتم. همانطور که از دوران کودکی به آن عادت داشتم اول از پشت خانه به باغ که هنوز در سایه قرار داشت رفتم. صنوبرهائی که پدرم کاشته بود و من آنها را از زمانی که کاملاً جوان و مانند میل‌ه‏ای نازک بودند می‌‏شناختم ستبر و بلند ایستاده بودند و در زیرشان توده‏‌های برگ‌سوزنی قهوه‌‏ای رنگ ریخته بود، و سال‏‌ها می‏‌گذشت که در آنجا انگار چیزی بجز گل همیشه بهار نمی‏‌خواست سبز شود. و در نزدیک آنجا بوته‌‏های گل مورد علاقه مادرم در یک حاشیه باریک و دراز قرار داشتند که درخشش و شادی زیادی پخش می‌‏کردند، و ما هر یکشنبه برای تهیه دسته‌گلی بزرگ از آنها می‏‌چیدیم. در آنجا گیاهی بود با شنگرف سرخ و دسته‏‌ای از گل‏‌های کوچک به نام عشق سوزان، و بر شاخه‏‌های نازک یک بوته لطیف گل‏‌هائی به شکل قلب‏‌های سرخ و سفید که مردم آنها را قلب خانم‏‌ها می‌‏نامیدند آویزان بودند، و بوته‌‏ای دیگر نخوت بد بو نام داشت. شاخه‌‏های بلند گل مینا که هنوز به گل ننشسته بودند در نزدیک هم قرار داشتند، و در میان‌شان کرمی چاق با خارهای نرم و گیاه مضحک پرپهن می‏‌خزیدند، و این حاشیه باریک و دراز باغچه محبوب و رویائی ما بود، زیرا در آنجا بسیاری از گل‏‌های عجیب و غریب طوری کنار هم قرار داشتند که برایمان عجیب‌‏تر و بهتر از تمام گل‌‏های رز در دو باغچه گرد دیگر بودند. وقتی بر آنجا خورشید می‌‏تابید و پیچک‏‌های روی دیوار شروع به درخشیدن می‌‏کردند، بعد هر بوته زیبائی مخصوص به خود را می‏‌گرفت، گلایول‏‌ها با رنگ‌‏های نافذ خیلی به خود می‌‏نازیدند، گیاه وانیل قهوه‌‏ای رنگ مانند افسون‌گشته‌‏ای غرق بوی دردآور خود می‏‌شد، بوته دم روباه تسلیم گشته و پژمرده رو به پائین آویزان می‏‌گشت، گل زبان در قفا اما خود را بر روی انگشتانِ پا قرار می‏‌داد و ناقوس‌های متعدد تابستانی‌اش را به صدا می‏‌آورد. زنبورها در کنار ترکه‌‏های طلائی و در میان گل‌‏های شیپوری با صدای بلند و به صورت گروهی پرواز می‌‏کردند، عنکبوت‏‌های کوچک و قهوه‏‌ای رنگی با سرعت بر روی پیچک‏‌ها به جلو و عقب می‏‌دویدند؛ بر بالای شقایق‌‏ها آن پروانه‏‌های سریع و بلهوس با بدن‏‌های چاق و بال‌‏های شیشه‏‌ای که مشتاق و یا دُم کبوتر نامیده می‏‌گشتند وزوز کنان می‌‏لرزیدند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر