گردباد.
اواسط دهۀ نود بود و من آن زمان دوران کارآموزی خود
را در کارخانه کوچکی در شهر پدریام که همان سال برای همیشه تَرکش کردم میگذراندم.
حدود هجده سال از سنم میگذشت و از اینکه دوران جوانی زیبائی داشتم اصلاً چیزی نمیدانستم،
با وجودی که من از آن هر روز لذت میبردم و خودم را مانند پرندهای در هوا احساس میکردم.
برای افراد سالخوردهای که ممکن است نتوانند دیگر اتفاقات سالهای گذشته را جزء به
جزء به یاد آورند لازم است فقط این نکته را یادآوری کنم: در آن سالی که من از آن صحبت
میکنم ناحیه ما توسط یک گردباد یا طوفانی که نظیرش نه قبلاً دیده شده بود و نه بعداً
دیده گشت مورد حمله واقع گردید. در آن سال این اتفاق رخ داد. من دو سه روز قبل از آن
با قلم بنائی به دست چپم ضربهای وارد کرده بودم. دستم سوراخ شده و باد کرده بود، باید
آن را پانسمان میکردم و اجازه نداشتم به کارگاه بروم.
به خاطر دارم که در تمام ایام پایانی آن تابستان هوا در
دره تنگ ما به طور بیسابقهای شرجی و خفه بود و گاهی آسمان روزهای متمادی منقلب بود
و به دنبال هم رعد و برق میزد. ناآرامی داغی در طبیعت موجود بود و من البته فقط به
طور ناخودآگاه و مبهم از آن متأثر گشتم و چیزهای کمی از آنها در خاطرم باقی مانده است.
برای مثال وقتی من شبها برای ماهیگیری میرفتم، ماهیها را به خاطر شرجی و گرم بودن
هوا به طور غریبی برانگیخته مییافتم،
آنها بدون نظم به هم فشار میآوردند، اغلب از آب ولرم به بالا میجهیدند و مانند کورها
اسیر قلاب ماهیگیری میگشتند. حالا عاقبت هوا کمی خنکتر و آرامتر شده بود، رعد و
برق کمتر میزد، و در سحرگاه هوا کمی بوی پائیز میداد.
یک روز صبح با یک کتاب و یک تکه نان در ساک برای تفریح
کردن از خانه خارج گشتم. همانطور که از دوران کودکی به آن عادت داشتم اول از پشت خانه
به باغ که هنوز در سایه قرار داشت رفتم. صنوبرهائی که پدرم کاشته بود و من آنها را
از زمانی که کاملاً جوان و مانند میلهای نازک بودند میشناختم ستبر و بلند ایستاده
بودند و در زیرشان تودههای برگسوزنی قهوهای رنگ ریخته بود، و سالها میگذشت که
در آنجا انگار چیزی بجز گل همیشه بهار نمیخواست سبز شود. و در نزدیک آنجا بوتههای
گل مورد علاقه مادرم در یک حاشیه باریک و دراز قرار داشتند که درخشش و شادی زیادی پخش
میکردند، و ما هر یکشنبه برای تهیه دستهگلی بزرگ از آنها میچیدیم. در آنجا گیاهی
بود با شنگرف سرخ و دستهای از گلهای کوچک به نام عشق سوزان، و بر شاخههای نازک یک
بوته لطیف گلهائی به شکل قلبهای سرخ و سفید که مردم آنها را قلب خانمها مینامیدند
آویزان بودند، و بوتهای دیگر نخوت بد بو نام داشت. شاخههای بلند گل مینا که هنوز
به گل ننشسته بودند در نزدیک هم قرار داشتند، و در میانشان کرمی چاق با خارهای نرم
و گیاه مضحک پرپهن میخزیدند، و این حاشیه باریک و دراز باغچه محبوب و رویائی ما بود،
زیرا در آنجا بسیاری از گلهای عجیب و غریب طوری کنار هم قرار داشتند که برایمان عجیبتر
و بهتر از تمام گلهای رز در دو باغچه گرد دیگر بودند. وقتی بر آنجا خورشید میتابید
و پیچکهای روی دیوار شروع به درخشیدن میکردند، بعد هر بوته زیبائی مخصوص به خود را
میگرفت، گلایولها با رنگهای نافذ خیلی به خود مینازیدند، گیاه وانیل قهوهای رنگ
مانند افسونگشتهای غرق بوی دردآور خود میشد، بوته دم روباه تسلیم گشته و پژمرده
رو به پائین آویزان میگشت، گل زبان در قفا اما خود را بر روی انگشتانِ پا قرار میداد
و ناقوسهای متعدد تابستانیاش را به صدا میآورد. زنبورها در کنار ترکههای طلائی و در
میان گلهای شیپوری با صدای بلند و به صورت گروهی پرواز میکردند، عنکبوتهای کوچک
و قهوهای رنگی با سرعت بر روی پیچکها به جلو و عقب میدویدند؛ بر بالای شقایقها
آن پروانههای سریع و بلهوس با بدنهای چاق و بالهای شیشهای که مشتاق و یا دُم کبوتر
نامیده میگشتند وزوز کنان میلرزیدند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر