گردباد.(12)
من هنوز هیجانزدهتر از آن بودم که برای مشاهده خسارات
خانه و باغ خودمان به خانه بروم؛ و چون سالم مانده بودم به این فکر هم نیفتادم که ممکن
است کسی فقدانم را احساس کرده و نگران شود. تصمیم میگیرم بجای تلو تلو خوردن روی شیشهخُردهها به جائی دیگر سر بزنم و محل مورد علاقهام وسوسهگرانه به ذهنم میآید، محل
قدیمی برگزاری جشن کنار گورستان که من در سایهاش تمام جشنهای بزرگ دوران کودکی خود
را برگزار کرده بودم. با تعجب پی میبرم که من چهار/پنج ساعت قبل بعد از بالا رفتن
از کوه و در راه بازگشت به خانه از آنجا عبور کرده بودم؛ چنین به نظرم میآمد که مدت
درازی از آن زمان گذشته است.
و بدینسان از کوچه خارج گشته و از روی پل پائینی گذشتم.
در راه از میان شکاف باغی مناره سرخ ماسه سنگی کلیسایمان را سالم و برجا دیدم و ورزشگاه
فقط کمی آسیب دیده بود. دورتر یک مهمانخانه قدیمی که من از بامش آن را شناختم مهجور
ایستاده بود. مهمانخانه مانند همیشه آنجا ایستاده بود، اما به طور غریبی دگرگون گشته
به چشم میآمد، من دلیلش را فوری متوجه نگشتم. بعد از دقت کافی به یاد آورم که جلوی
مهمانخانه همیشه دو سپیدار قرار داشتند. این دو درخت دیگر آنجا نبودند. یک تماشاگه
آشنای باستانی ویران گشته بود، به یک محل دوستداشتنی بیحرمتی روا شده بود.
در این وقت فکرم به سمت گمان بدی میرود، باید بیش از
این و هنوز چیزهای ارزندهتری ویران گشته باشند. به ناگهان با نگرانی تازهای حس
کردم چه زیاد وطنم را دوست میدارم و چه عمیق قلب و سلامتیام به این بامها و منارهها،
پلها و کوچهها، به باغها و جنگلها وابسطهاند. در هیجانی نو و با نگرانی سریعتر
به راه افتاده تا این که به محل برگزاری جشن کنار گورستان رسیدم.
من آنجا آرام ایستاده بودم و محل بهترین خاطراتم را که
کاملاً ویرانگشته بود نگاه میکردم. شاهبلوطهای پیر که در زیر سایههایشان ما جشنهای
خود را بر پا میساختیم و تنههای قطورشان را ما بچه مدرسهایها سه نفره و چهار نفره
به زحمت میتوانستیم بغل کنیم شکسته و خاموش افتاده بودند، با ریشههائی از جا کنده
شده و رو به هوا قرار گرفته شده و سوراخهائی به بزرگی یک خانه در کنارشان که در حال
خمیازه کشیدن بودند. حتی یک درخت هم در جای خود قرار نداشت. آنجا مانند میدان جنگی
وحشتناک شده بود، زیزفونها و افراها هم شکسته و افتاده بودند، درخت در کنار درخت.
آن محل وسیع به ویرانهای از شاخهها، تنه درختان قطع گشته، ریشهها و تپههای خاک
مبدل شده بود، تنههای قوی بعضی از درختها هنوز در خاک جای داشتند، اما بیتاج، خم
گشته و قطع گردیده با هزاران محل زخم سفید و لخت.
امکان جلو رفتن وجود نداشت، میدان و خیابان از کنده و
بقایای درختان بسته شده بود، و آسمان خالی بر ویرانی تمام درختانی که من از دوران کودکی
به خاطر سایههای پهن و مقدسشان میشناختم خیره شده بود.
به نظرم چنین میآمد که انگار این منم که با تمام ریشههای
مخفی کنده شده و در روزِ سنگدل و شعلهور قی شدهام. روزهای متمادی به اطراف میرفتم
و مسیری به سوی جنگل نمییافتم، هیچ سایه آشنای درخت گردوئی، هیچکدام از درختان بلوط
را که در کودکی از آنها بالا میرفتیم دیگر نیافتم، دور تا دور شهر به مساحت وسیعی
همه چیز ویران شده بود، درختان دامنه جنگل مثل چمن خرد و کوتاه شده بودند، ریشههای
لاشههای درختان لخت و محزون رو به خورشید بودند. در بین من و کودکی من شکافی ایجاد
شده بود و وطنم دیگر آن وطن قدیمی نبود. شیرینی و حماقت سالیان پیش از این از من کنده
شده بود، و من خیلی زود پس از آن واقعه برای مرد شدن و قبولی در امتحان زندگی شهر را
ترک کردم، شهری که سایههای اولیهاش در این روزها مرا لمس کرده بودند.
(1913)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر