داستان‏‌های عشقی.(117)


گردباد.(12)
من هنوز هیجان‏زده‌‏تر از آن بودم که برای مشاهده خسارات خانه و باغ خودمان به خانه بروم؛ و چون سالم مانده بودم به این فکر هم نیفتادم که ممکن است کسی فقدانم را احساس کرده و نگران شود. تصمیم می‏‌گیرم بجای تلو تلو خوردن روی شیشه‌خُرده‌‏ها به جائی دیگر سر بزنم و محل مورد علاقه‏‌ام وسوسه‏‌گرانه به ذهنم می‌‏آید، محل قدیمی برگزاری جشن کنار گورستان که من در سایه‌‏اش تمام جشن‏‌های بزرگ دوران کودکی خود را برگزار کرده بودم. با تعجب پی می‌‏برم که من چهار/پنج ساعت قبل بعد از بالا رفتن از کوه و در راه بازگشت به خانه از آنجا عبور کرده بودم؛ چنین به نظرم می‌‏آمد که مدت‏ درازی از آن زمان گذشته است.
و بدینسان از کوچه خارج گشته و از روی پل پائینی گذشتم. در راه از میان شکاف باغی مناره سرخ ماسه سنگی کلیسایمان را سالم و برجا دیدم و ورزشگاه فقط کمی آسیب دیده بود. دورتر یک مهمان‏خانه قدیمی که من از بامش آن را شناختم مهجور ایستاده بود. مهمان‏خانه مانند همیشه آنجا ایستاده بود، اما به طور غریبی دگرگون گشته به چشم می‏‌آمد، من دلیلش را فوری متوجه نگشتم. بعد از دقت کافی به یاد آورم که جلوی مهمان‏خانه همیشه دو سپیدار قرار داشتند. این دو درخت دیگر آنجا نبودند. یک تماشاگه آشنای باستانی ویران گشته بود، به یک محل دوست‏داشتنی بی‏‌حرمتی روا شده بود.
در این وقت فکرم به سمت گمان بدی می‌‏رود، باید بیش از این و هنوز چیزهای ارزنده‏‌تری ویران گشته باشند. به ناگهان با نگرانی‏ تازه‏‌ای‏ حس کردم چه زیاد وطنم را دوست می‌‏دارم و چه عمیق قلب و سلامتی‌‏ام به این بام‏‌ها و مناره‌‏ها، پل‌‏ها و کوچه‏‌ها، به باغ‏‌ها و جنگل‏‌ها وابسطه‌‏اند. در هیجانی نو و با نگرانی سریع‌‏تر به راه افتاده تا این که به محل برگزاری جشن کنار گورستان رسیدم.
من آنجا آرام ایستاده بودم و محل بهترین خاطراتم را که کاملاً ویران‌گشته بود نگاه می‏‌کردم. شاه‌بلوط‌‏های پیر که در زیر سایه‏‌هایشان ما جشن‏‌های خود را بر پا می‏‌ساختیم و تنه‏‌های قطورشان را ما بچه مدرسه‏‌ای‏‌ها سه نفره و چهار نفره به زحمت می‌‏توانستیم بغل کنیم شکسته و خاموش افتاده بودند، با ریشه‏‌هائی از جا کنده شده و رو به هوا قرار گرفته‏ شده و سوراخ‏‌هائی به بزرگی یک خانه در کنارشان که در حال خمیازه کشیدن بودند. حتی یک درخت هم در جای خود قرار نداشت. آنجا مانند میدان جنگی وحشتناک شده بود، زیزفون‏‌ها و افراها هم شکسته و افتاده بودند، درخت در کنار درخت. آن محل وسیع به ویرانه‌‏ای از شاخه‏‌ها، تنه درختان قطع گشته، ریشه‌‏ها و تپه‏‌های خاک مبدل شده بود، تنه‌‏های قوی بعضی از درخت‌‏ها هنوز در خاک جای داشتند، اما بی‌تاج، خم گشته و قطع گردیده با هزاران محل زخم سفید و لخت.
امکان جلو رفتن وجود نداشت، میدان و خیابان از کنده و بقایای درختان بسته شده بود، و آسمان خالی بر ویرانی تمام درختانی که من از دوران کودکی به خاطر سایه‌‏های پهن و مقدس‌‏شان می‏‌شناختم خیره شده بود.
به نظرم چنین می‌‏آمد که انگار این منم که با تمام ریشه‏‌های مخفی کنده شده‏ و در روزِ سنگ‏دل و شعله‏‌ور قی شده‌‏ام. روزهای متمادی به اطراف می‏‌رفتم و مسیری به سوی جنگل نمی‏‌یافتم، هیچ سایه آشنای درخت گردوئی، هیچکدام از درختان بلوط را که در کودکی از آنها بالا می‏‌رفتیم دیگر نیافتم، دور تا دور شهر به مساحت وسیعی همه چیز ویران شده بود، درختان دامنه جنگل مثل چمن خرد و کوتاه شده بودند، ریشه‏‌های لاشه‏‌های درختان لخت و محزون رو به خورشید بودند. در بین من و کودکی من شکافی ایجاد شده بود و وطنم دیگر آن وطن قدیمی نبود. شیرینی و حماقت سالیان پیش از این از من کنده شده بود، و من خیلی زود پس از آن واقعه برای مرد شدن و قبولی در امتحان زندگی شهر را ترک کردم، شهری که سایه‌‏های اولیه‌‏اش در این روزها مرا لمس کرده بودند.
(1913)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر