داستان‏‌های عشقی.(106)


گردباد.(1)
با لذت بردن از تعطیلات از گلی به سوی گل دیگر می‌‏رفتم، در اینجا و آنجا یک گل آذین‏‌چتری معطر را می‌‏بوئیدم یا محتاطانه با انگشت کاسبرگ گُلی را باز می‌‏کردم تا به درونش نگاه کرده و گودال‌‏های رنگ‏‌پریده و مرموز و نظم خاموشِ شریان‏‌ها و مادگی شبیه به رشته نخ‌‏هائی با موهای نرم و راه‌‏آب‏‌های کریستال مانندش را مشاهد کنم. در این حال آسمان ابری صبحگاهی را مطالعه می‏‌کردم که بی‏‌نظمی آشفته و عجیبی از نخ‌‏های راه راهِ بخار و ابرهای کوچک پشمی و پُرزدار آن را پوشانده بود. به نطر می‌‏آمد که امروز حتماً دوباره یک رعد و برق بزند، و من تصمیم داشتم بعد از ظهر چند ساعتی به ماهی‏گیری بروم. و با این امید که کرم خاکی پیدا کنم با جدیت چند سنگ آهکی آتشفشانی حاشیه باغچه را به کناری می‏ز‌نم و مشغول جستجو می‏‌گردم، اما فقط جمعی از سوسک‏‌های خاکی خشک و خاکستری رنگ آنجا می‏‌خزیدند و آشفته به هر سمتی در حال گریختن بودند.
من به این می‏‌اندیشیدم که حالا چکار باید کرد، اما چیزی بلافاصله به فکرم نمی‌‏رسید. پیش از این سال‏ در آخرین تعطیلاتم کاملاً یک نوجوان بودم. آنچه را که من در آن زمان با کمال میل انجام می‌‏دادم، مانند به هدف شلیک کردن با کمانی از شاخه درخت فندق، بادبادک هوا کردن و منفجر ساختن سوراخ‌موش‏‌ها در مزارع با باروت، تمام این کارها نور و جذابیت آن زمان را دیگر از دست داده بودند، طوری که انگار یک قسمت از روحم خسته شده باشد و نخواهد دیگر به نداهائی که روزی برایش عزیز بودند و شادی به ارمغان می‌‏آوردند هرگز جوابی بدهد.
تعجب‌‏زده و با اندوهی خاموش در منطقه کاملاً آشنای شادی‌‏های دوران نوجوانی‌‏ام به اطراف می‌‏نگریستم. باغ کوچک، ایوان‏‌هائی با گل تزئین گشته و حیاطِ تَر و پُر سایه با آن سنگ‏فرش‏‌ها و خزه‌‏های سبز به من نگاه می‏‌کردند و چهره‌‏ای متفاوت از قبل داشتند، و حتی گل‏‌ها نیز تا اندازه‌‏ای از جادوی پایان‌‏ناپذیرشان کاسته شده بود. در گوشه باغ بشگه‏‏ قدیمی با لوله‌‏ای برای هدایت آب بی‌‏تکلف و خسته‌کننده قرار داشت؛ و من آنجا در قدیم بر خلاف خوشایند پدرم نیمی از روز شیر بشگه را بازمی‌‏کردم و با جریان آب آن چرخ‏‌های آسیاب چوبی‌‏ام را به حرکت می‌‏انداختم، در مسیر آب کانال، سد‏ و نهرهای مصنوعی می‌‏ساختم و گاهی سیل‏ به راه می‌‏انداختم. بشگه آب پوسیده گشته برای من محبوبی وفادار و یک سرگرمی بود، و در حالی که من بشگه را نگاه می‏‌کردم حتی طنین آن سعادت کودکی در گوشم پیچید، فقط این طنین مزه غم‏‌انگیزی می‏‌داد، و بشگه دیگر نه سرچشمه بود، نه جریان آب و نه آبشار نیاگارا.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر