داستان‏‌های عشقی.(116)


گردباد.(11)
تمام این اتفاق که بر من مانند یک سالِ افسون‏‌زده گذشت و امروز نیز هنوز با صدها ایماء و جنبش کوچک از آن زمان در ذهنم باقی‏‌ست در واقع فقط کمتر از یک دقیقه طول کشید. یک روشنائی غیرمنتظره به داخل آلونک می‏‌تابد، قطعات خیس آبی آسمان در بی‏گناهیِ آشتی‏ طلبانه‏‌ای ظاهر می‌‏گردند، و ناگهان طنین بلند طوفان سریع از صدا می‏‌افتد و یک سکوت باورنکردنی و شگفت‌‏انگیز ما را احاطه می‏‌کند.
با تعجب از اینکه هنوز زنده‌‏ام از آلونک که برایم مانند غاری با شکوه و رویائی بود خارج می‏‌شوم. زمین حیاط انگار که توسط اسب‏‌ها لگدمال شده باشند‏ مچاله شده بود و زشت به چشم می‏‌آمد، همه جا پر از تودههای تگرگ بزرگ یخ بسته بود، چوب و سطل ماهیگیری‌‏ام گم شده بود. کارگاه پر از فریاد آدمها بود و من از میان صدها شیشه شکسته به شلوغی سالنها و با عجله خارج شدن آدم‌‏ها از درها نگاه می‏‌کردم. زمین پر از خرده‌‏های شیشه و آجرهای شکسته شده بود و یک ناودان حلبی کنده شده در ژستی خم شده و کج بر روی نیمی از ساختمان رو به پائین آویزان بود.
حالا همه آن چیزهائی را که همین حالا رخ داده بودند فراموش کرده و دیگر چیزی بجز یک کنجکاوی وحشی و مضطرب برای دیدن آنچه واقعاً رخ داده و خرابی‌‏ای که هوا به بار آورده است احساس نمی‏‌کردم. تمام پنجرههای شکسته کارگاه و سفال‌‏های سقوط کرده و خُردگشته بامش در نگاه اول کاملاً ویران و غمگین‌کننده دیده می‏‌شدند، با این حال تمام این خرابی‌‏ها در مقایسه با تأثیر وحشتناکی که گردباد بر من گذاشته بود اصلاً آنچنان هم وحشتناک نبودند. من رها گشته و همچنین نیمه متعجب نفس راحتی می‏‌کشم: خانه‌‏ها مانند قبل سر جای خود قرار داشتند و کوه‌‏ها هم در دو سمت دره در جای خود بودند. نه، جهان به آخر نرسیده بود.
اما وقتی من کارگاه را ترک کرده و از روی پل به اولین کوچه رسیدم، مصیبت آنجا چهره خیلی بدتری از خود نشان می‏‌داد. جاده باریک از خُرده‌شیشه و پنجره‏‌های شکسته پوشیده شده بود، دودکش‌‏ها به پائین سقوط کرده و قسمت‏‌هائی از بام را با خود کنده بودند، مردم وحشتزده و شاکی کنار در خانه‏‌های خود درست همانطور که در عکس‏‌های شهرهای محاصره و فتح گشته دیده بودم ایستاده بودند. سنگ و شاخه درختان راه را سد کرده و سوراخ پنجره‏‌ها همه جا به خُرده‌شیشه‏‌ها خیره نگاه می‏‌کردند، پرچین باغ‌‏ها بر روی زمین افتاده و یا روی دیوارها آویزان بودند. مردم کودکان گم شده را جستجو می‏‌کردند و گفته می‌‏شد در مزارع تعدادی در اثر ضربات تگرگ کشته شده‌‏اند. مردم قطعات تگرگ‏‌هائی به بزرگی تخم‌کلاغ و بزرگ‌‏تر از آن را به هم نشان می‌‏دادند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر