داستان‏‌های عشقی.(110)


گردباد.(5)
حالا افکارم به این داستان محکم آویزان بودند و راهی نمی‌‏یافتند. دوست داشتن یک دختر زیبا را اغلب در رویا با اشتیاقی عمیق احساس می‌‏کردم. حالا آنجا یکی بود، زیبا و بور و از من کمی بلندقدتر که می‏‌خواست او را ببوسم و در آغوشم استراحت کند. او قد بلند و قوی بود، او سفید و سرخ بود و چهره‏‌ای زیبا داشت، موی فرفری‏‌اش در کنار گردن در سایه‏ بازی می‏‌کرد، و نگاهش پر از عشق و انتظار بود. اما من هرگز به او فکر نمی‌‏کردم، من هرگز عاشق او نبودم، من هرگز در رویاهای لطیف به دنبالش نرفتم و هرگز نام او را در میان متکا با لرزش زمزمه نکردم. من هر وقت که مایل بودم اجازه داشتم او را نوازش کنم، اما من نمی‌‏توانستم او را مقدس شمرده و جلویش زانو بزنم و عبادتش کنم. نتیجه این کار چه بود؟ من چه باید می‏‌کردم؟
ناراضی از بستر چمنی‌‏ام بلند می‏‌شوم. آه که زمانه بدی بود. اگر خدا می‌‏خواست و کارآموزیم همین فردا تمام می‌‏شد بعد می‏‌توانستم رهسپار سفر شوم، خیلی دور از اینجا، و همه چیز را فراموش کرده و باز از صفر آغاز می‏‌کردم.
برای اینکه فقط کاری انجام داده باشم تا خود را زنده احساس کنم تصمیم می‏‌گیرم به قله کوه صعود کنم، هرچند این کار از اینجا خیلی پر زحمت بود. آدم در آن بالا بر فراز شهر کوچک می‌‏توانست دوردست را ببیند. شیب را در هوای طوفانی تا صخره‌‏های بالائی پیمودم، خود را میان سنگ‌‏ها با فشار به بالا کشیدم و به بالاترین مسیر بعدی رسیدم، جائی که کوه با غریبه‌‏نوازی غریبه بود و در بوته‌‏ها و تکه سنگ‏‌های شُل ادامه پیدا می‏‌کرد. غرق در عرق و با نفس تنگی به قله می‏‌رسم و در جریان هوای ضعیف و آفتابی آن بلندی آزادانه‌‏تر نفس می‏‌کشم. گل‏‌های سرخ پژمرده گشته به پیچک‌‏ها شل آویزان بودند و وقتی لمس‏‌شان می‏‌کردم برگ‏‌های خسته و رنگ‏‌پریده خود را آویزان می‏‌ساختند. همه جا تمشک‌‏های سبز و کوچکی روئیده بود که فقط سمت با آفتاب تماس گرفته‏‌شان اولین نورهای خفیف قهوه‌‏ای رنگ به خود گرفته بود. پروانه‏‌های خاردار بی‌سر و صدا در سکوت گرما پرواز می‏‌کردند و در هوا جرقه‌‏های رنگارنگ می‏‌کشیدند؛ بر روی چتری از گیاه بومادران تعداد بی‏‌شماری سوسک با خال‏‌های قرمز و سیاه نشسته بودند، یک تجمع ساکت و عحیب، و به صورت خودکار پاهای بلند و باریک خود را تکان می‌‏دادند. مدت‌‏ها از ناپدید شدن ابرها می‌‏گذشت و آسمان رنگ آبی خالصی داشت که نوک‏‌های سیاه درختان کاج نزدیک کوه‌‏های جنگلی آن را به دو نیمه تقسیم می‏‌کرد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر