گردباد.(5)
حالا افکارم به این داستان محکم آویزان بودند و راهی نمییافتند.
دوست داشتن یک دختر زیبا را اغلب در رویا با اشتیاقی عمیق احساس میکردم. حالا آنجا
یکی بود، زیبا و بور و از من کمی بلندقدتر که میخواست او را ببوسم و در آغوشم استراحت
کند. او قد بلند و قوی بود، او سفید و سرخ بود و چهرهای زیبا داشت، موی فرفریاش در
کنار گردن در سایه بازی میکرد، و نگاهش پر از عشق و انتظار بود. اما من هرگز به او
فکر نمیکردم، من هرگز عاشق او نبودم، من هرگز در رویاهای لطیف به دنبالش نرفتم و هرگز
نام او را در میان متکا با لرزش زمزمه نکردم. من هر وقت که مایل بودم اجازه داشتم او
را نوازش کنم، اما من نمیتوانستم او را مقدس شمرده و جلویش زانو بزنم و عبادتش کنم.
نتیجه این کار چه بود؟ من چه باید میکردم؟
ناراضی از بستر چمنیام بلند میشوم. آه که زمانه بدی
بود. اگر خدا میخواست و کارآموزیم همین فردا تمام میشد بعد میتوانستم رهسپار سفر
شوم، خیلی دور از اینجا، و همه چیز را فراموش کرده و باز از صفر آغاز میکردم.
برای اینکه فقط کاری انجام
داده باشم تا خود را زنده احساس کنم تصمیم میگیرم به قله کوه صعود کنم، هرچند این
کار از اینجا خیلی پر زحمت بود. آدم در آن بالا بر فراز شهر کوچک میتوانست دوردست
را ببیند. شیب را در هوای طوفانی تا صخرههای بالائی پیمودم، خود را میان سنگها با
فشار به بالا کشیدم و به بالاترین مسیر بعدی رسیدم، جائی که کوه با غریبهنوازی غریبه
بود و در بوتهها و تکه سنگهای شُل ادامه پیدا میکرد. غرق در عرق و با نفس تنگی به
قله میرسم و در جریان هوای ضعیف و آفتابی آن بلندی آزادانهتر نفس میکشم. گلهای
سرخ پژمرده گشته به پیچکها شل آویزان بودند و وقتی لمسشان میکردم برگهای خسته و
رنگپریده خود را آویزان میساختند. همه جا تمشکهای سبز و کوچکی روئیده بود که فقط
سمت با آفتاب تماس گرفتهشان اولین نورهای خفیف قهوهای رنگ به خود گرفته بود. پروانههای
خاردار بیسر و صدا در سکوت گرما پرواز میکردند و در هوا جرقههای رنگارنگ میکشیدند؛
بر روی چتری از گیاه بومادران تعداد بیشماری سوسک با خالهای قرمز و سیاه نشسته بودند،
یک تجمع ساکت و عحیب، و به صورت خودکار پاهای بلند و باریک خود را تکان میدادند. مدتها
از ناپدید شدن ابرها میگذشت و آسمان رنگ آبی خالصی داشت که نوکهای سیاه درختان کاج
نزدیک کوههای جنگلی آن را به دو نیمه تقسیم میکرد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر