گردباد.(10)
حالا دختری از کارگاه خارج گشته و در میان حیاطِ از یخ
پوشیده شده با لباسی که در طوفان پر پر میزد به سمت آلونک میآمد. تلوتلو خوران میجنگید
و از میان طوفان زشت و ویرانگر به من نزدیکتر میشد. او وارد آلونک میشود، به طرف
من میدود و صورت ساکتِ غریب-آشنائی با چشمان بزرگ و مهربان و با لبخندی دردمندانه
کاملاً در نزدیک نگاهم به نوسان میآید، یک دهان ساکت و گرم دهانم را میجوید و مدت
درازی مرا نفسگیرانه و سیریناپذیر میبوسد، دستها به دور گردنم میشوند
و موی بلوند و خیس به گونهام فشرده میگردد، و در حالی که طوفان تگرگ جهان را به لرزه
انداخته بود، طوفان عشقی گنگ و تهدیدآمیز ترسناکتر و عمیقتر به من هجوم میآورد.
ما بدون کلامی بر روی تنه چوبی تنگ در آغوش هم نشسته بودیم،
من با خجالت و تعجب موی برتا را نوازش میکردم و لبانم را به لبان غنچهای او فشار میدادم،
گرمای شیرین و دردآوری مرا در برمیگیرد. من چشمان خود را میبندم و او سرم را به
زانوها و به سینهاش که به شدت میزد میفشرد و صورت و مویم را آرام با دستهایش نوازش
میکند.
وقتی از سقوط در تاریکی سرگیجهآوری بیدار گشته و چشمهایم
را باز میکنم، چهره جدی او را در زیبائی غمانگیزی بالای سرم میبینم که چشمانش جستجوگرانه
به من نگاه میکردند. رگۀ باریک خون قرمز روشنی از پیشانی سفیدی که از زیر موهای
ژولیدهاش نمایان بود بر روی صورت و گردنش راه افتاده بود.
من با ترس میپرسم: "چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟"
او عمیقتر به چشمانم نگاه میکند، لبخند ضعیفی میزند
و آهسته میگوید: "فکر کنم آخر زمان فرا رسیده است"، و سر و صدای تهدیدآمیز
طوفان کلماتش را میرباید.
من میگویم: "تو داری خونریزی میکنی".
"کار تگرگ است. حرفشو نزن! آیا میترسی؟"
"نه. اما تو؟"
"من نمیترسم. اوه، حالا تمام شهر زیر و رو میشه.
آیا تو منو اصلاً دوست نداری؟"
من ساکت و مات در چشمان شفافش که پر از عشقی غمگین بود
نگاه میکنم، و در حالی که او خود را رویم خم کرده بود و دهانش محکم و بلعنده بر
روی دهانم قرار داشتْ من ثابت در چشمان جدیاش نگاه میکردم، و در کنار چشم چپ او
بر روی پوست سفید و جوانش خون نازک و سرخ روشنی جاری بود. و در این بین حواس من مانند
مستی گیج میخورد و قلبم مرددانه در تلاش بود تا در این طوفان و بر خلاف میلش ربوده
نشود. من بلند میشوم، و او تأسف را در نگاهم میخواند.
در این وقت برتا خود را عقب میکشد و خشمگین نگاهم میکند،
و وقتی من از روی تأسف و نگرانی دستم را به سویش دراز میکنم او با هر دو دستش آن را
میگیرد، صورتش را در آن جای میدهد، زانو میزند و شروع به گریستن میکند، و اشگهای
گرم روی دستان مرتعش من میریزند. خجالتزده او را نگاه میکردم، سرش در حال گریه کردن
روی دستم قرار داشت و دسته موی نرمی بر روی گردنش سایه انداخته بود. با خود فکر کردم
که اگر او کسی دیگری میبود، کسی که واقعاً دوستش میداشتم و میتوانستم روحم را به
او دهم حالا چه کاوش لطیفی با انگشتانم در این دسته موی نرم و شیرینش میکردم و این
گردن سفید را میبوسیدم! اما خونم آرامتر شده بود و من از دیدن زانو زدن کسی که من
به خاطرش مایل به وقف کردن جوانی و غرورم نبودم دچار عذاب شده بودم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر