داستان‏‌های عشقی.(115)


گردباد.(10)
حالا دختری از کارگاه خارج گشته و در میان حیاطِ از یخ پوشیده شده با لباسی که در طوفان پر پر می‌‏زد به سمت آلونک می‌‏آمد. تلوتلو خوران می‌‏جنگید و از میان طوفان زشت و ویرانگر به من نزدیک‏‌تر می‏‌شد. او وارد آلونک می‏‌شود، به طرف من می‌‏دود و صورت ساکتِ غریب-آشنائی با چشمان بزرگ و مهربان و با لبخندی دردمندانه کاملاً در نزدیک نگاهم به نوسان می‏آید، یک دهان ساکت و گرم دهانم را می‏جوید و مدت درازی مرا نفس‏گیرانه و سیری‏ناپذیر می‏بوسد، دست‏ها به دور گردنم ‌می‏شوند و موی بلوند و خیس به گونه‌‏ام فشرده می‏‌گردد، و در حالی که طوفان تگرگ جهان را به لرزه انداخته بود، طوفان عشقی گنگ و تهدیدآمیز ترسناک‌‏تر و عمیق‏‌تر به من هجوم می‌آورد.
ما بدون کلامی بر روی تنه چوبی تنگ در آغوش هم نشسته بودیم، من با خجالت و تعجب موی برتا را نوازش می‌‏کردم و لبانم را به لبان غنچه‌‏ای او فشار می‏‌دادم، گرمای شیرین و دردآوری مرا در برمی‌‏گیرد. من چشمان خود را می‌‏بندم و او سرم را به زانوها و به سینه‏‌اش که به شدت می‌‏زد می‏‌فشرد و صورت و مویم را آرام با دست‏‌هایش نوازش می‌‏کند.
وقتی از سقوط در تاریکی سرگیجه‌‏آوری بیدار گشته و چشم‌‏هایم را باز می‏‌کنم، چهره جدی او را در زیبائی غم‌‏انگیزی بالای سرم می‏‌بینم که چشمانش جستجوگرانه به من نگاه می‏‌کردند. رگۀ باریک خون قرمز روشنی از پیشانی سفیدی که از زیر موهای ژولیده‌‏اش نمایان بود بر روی صورت و گردنش راه افتاده بود.
من با ترس می‏‌پرسم: "چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟"
او عمیق‌‏تر به چشمانم نگاه می‏‌کند، لبخند ضعیفی می‌‏زند و آهسته می‏‌گوید: "فکر کنم آخر زمان فرا رسیده است"، و سر و صدای تهدیدآمیز طوفان کلماتش را می‌‏رباید.
من می‏‌گویم: "تو داری خونریزی می‏‌کنی".
"کار تگرگ است. حرفشو نزن! آیا می‌‏ترسی؟"
"نه. اما تو؟"
"من نمی‌‏ترسم. اوه، حالا تمام شهر زیر و رو می‏‌شه. آیا تو منو اصلاً دوست نداری؟"
من ساکت و مات در چشمان شفافش که پر از عشقی غمگین بود نگاه می‏‌کنم، و در حالی که او خود را رویم خم کرده بود و دهانش محکم و بلعنده بر روی دهانم قرار داشتْ من ثابت در چشمان جدی‏‌اش نگاه می‏‌کردم، و در کنار چشم چپ او بر روی پوست سفید و جوانش خون نازک و سرخ روشنی جاری بود. و در این بین حواس من مانند مستی گیج می‌‏خورد و قلبم مرددانه در تلاش بود تا در این طوفان و بر خلاف میلش ربوده نشود. من بلند می‏‌شوم، و او تأسف را در نگاهم می‏‌خواند.
در ‌این وقت برتا خود را عقب می‏‌کشد و خشمگین نگاهم می‏‌کند، و وقتی من از روی تأسف و نگرانی دستم را به سویش دراز می‌‏کنم او با هر دو دستش آن را می‏‌گیرد، صورتش را در آن جای می‌‏دهد، زانو می‌‏زند و شروع به گریستن می‌‏کند، و اشگ‏‌های گرم روی دستان مرتعش من می‏‌ریزند. خجالت‏زده او را نگاه می‏‌کردم، سرش در حال گریه کردن روی دستم قرار داشت و دسته موی نرمی بر روی گردنش سایه انداخته بود. با خود فکر کردم که اگر او کسی دیگری می‌‏بود، کسی که واقعاً دوستش می‌‏داشتم و می‏‌توانستم روحم را به او دهم حالا چه کاوش لطیفی با انگشتانم در این دسته موی نرم و شیرینش می‏‌کردم و این گردن سفید را می‌‏بوسیدم! اما خونم آرام‏تر شده بود و من از دیدن زانو زدن کسی که من به خاطرش مایل به وقف کردن جوانی و غرورم نبودم دچار عذاب شده بودم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر