داستان‏‌های عشقی.(95)


نامزدی.(6)
اون‏گلت هنگام تمرین بسیار با احتیاط آواز می‏‌خواند. با آنکه هنوز از زمان مدرسه از نُت‌‏خوانی چیزی به خاطر داشت ولی بعضی از قسمت‏‌ها را با صدائی خفه بعد از دیگران می‏‌خواند، در مجموع اما برای هنرش اطمینان کمی احساس می‏‌کرد و به اینکه روزی وضع بهتر خواهد شد تردید داشت. رهبر ارکستر که از خجالت‏زدگی او تحت تأثیر قرار گرفته و لبخند می‌‏زد رعایت حالش را کرد و حتی هنگام خداحافظی به او گفت: "اگر به تمرین ادامه دهید با گذشت زمان کم کم بهتر خواهید شد". آندریاس تمام شب را به خاطر در نزدیکی مارگرت بودن و اغلب اجازه تماشا کردن او را داشتن لذت برد. او به این اندیشید که هنگام تمرین قبل و بعد از اجرای آواز با ارگ جایش درست پشت سر دخترها قرار گرفته بود، و سعادت ایستادن چنین نزدیک در کنار دوشیزه دیرلام را در عید پاک و در همه مناسبت‏‌های دیگر آینده و تماشای بدون خجالت بردن از وی را در ذهنش نقاشی می‏‌کرد. اما بعد دوباره با درد به یاد آورد که او کوچک و کم رشد کرده است و این که اگر او در ردیف پشت سر خوانندگان مرد بایستد دیگر قادر به دیدن چیزی نخواهد بود. با زحمت زیاد و لکنت فراوان به یکی از خوانندگان این گرفتاری را توضیح می‏‌دهد، البته بدون اظهار دلیل اصلی اندوه خود. همکارش او را لبخندزنان آرام می‏‌سازد و می‏‌گوید برای داشتن جای مناسبی در صف می‏‌تواند به او کمک کند.
بعد از پایان تمرین همه با خداحافظی سریع و کوتاهی کلاس را ترک می‌‏کنند. بعضی از خانم‏‌ها برای رفتن به خانه توسط آقایان همراهی می‌‏گشتند و بقیه مردها برای نوشیدن یک لیوان آبجو با هم می‌روند. اون‏گلت کنار مدرسۀ تاریک تنها و شاکی ایستاده بود و مأیوس و پریشان رفتن دیگران و بخصوص مارگرت را تماشا می‏‌کرد، در این وقت پائولا از کنارش رد می‏‌شود، و وقتی او کلاهش را به عنوان خداحافظی از سر برمی‏‌دارد پائولا می‌‏گوید: "به خانه می‌‏روید؟ پس راه مشترکی داریم و می‏‌توانیم با هم برویم". ماتیاس این پیشنهاد را شاکرانه می‌‏پذیرد و در کنارش از میان کوچه‏‌های خیس و هوای سردِ ماه مارس بدون آنکه حرفی بجز شب‏‌بخیر وقتِ خداحافظی بین آن دو رد و بدل شود به سمت خانه به راه می‏‌افتد.
روز بعد مارگرت دیرلام به مغازه می‏‌رود، و ماتیاس اجازه داشت به او خدمت کند. او با دست کشیدن روی پارچه‏‌ها طوری که انگار همگی از ابریشم‏‌اند آنها را به مارگرت عرضه می‏‌کرد، متر را مانند آرشه یک کمانچه تکان می‏‌داد، هر سرویس‌دهیِ کوچکی را با احساس و ملاحت به انجام می‌‏رساند و آهسته جرئت یافت به این امیدوار گردد که مارگرت کلمه‌‏ای از دیروز و انجمن و از تمرین بگوید. حقیقتاً مارگرت هم این کار را کرد و هنگام خارج شدن از مغازه در میانۀ در پرسید: "برای من دانستن اینکه شما هم آواز می‏‌خوانید چیز کاملاً تازه‏‌ای بود. آیا مدت زیادی است که آواز می‏‌خوانید؟" و ماتیاس با به طپش افتادن ضربان قلبش در حال ادا کردن "بله _ اما فقط همینطوری _ با اجازه شما" بود که مارگرت با تکان کوچک سر در کوچه ناپدید می‌‏گردد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر