نامزدی.(6)
اونگلت هنگام تمرین بسیار با احتیاط آواز میخواند. با
آنکه هنوز از زمان مدرسه از نُتخوانی چیزی به خاطر داشت ولی بعضی از قسمتها را با
صدائی خفه بعد از دیگران میخواند، در مجموع اما برای هنرش اطمینان کمی احساس میکرد
و به اینکه روزی وضع بهتر خواهد شد تردید داشت. رهبر ارکستر که از خجالتزدگی او تحت
تأثیر قرار گرفته و لبخند میزد رعایت حالش را کرد و حتی هنگام خداحافظی به او گفت:
"اگر به تمرین ادامه دهید با گذشت زمان کم کم بهتر خواهید شد". آندریاس تمام
شب را به خاطر در نزدیکی مارگرت بودن و اغلب اجازه تماشا کردن او را داشتن لذت برد. او
به این اندیشید که هنگام تمرین قبل و بعد از اجرای آواز با ارگ جایش درست پشت سر دخترها
قرار گرفته بود، و سعادت ایستادن چنین نزدیک در کنار دوشیزه دیرلام را در عید پاک و
در همه مناسبتهای دیگر آینده و تماشای بدون خجالت بردن از وی را در ذهنش نقاشی میکرد.
اما بعد دوباره با درد به یاد آورد که او کوچک و کم رشد کرده است و این که اگر او در
ردیف پشت سر خوانندگان مرد بایستد دیگر قادر به دیدن چیزی نخواهد بود. با زحمت زیاد
و لکنت فراوان به یکی از خوانندگان این گرفتاری را توضیح میدهد، البته بدون اظهار
دلیل اصلی اندوه خود. همکارش او را لبخندزنان آرام میسازد و میگوید برای داشتن جای
مناسبی در صف میتواند به او کمک کند.
بعد از پایان تمرین همه با خداحافظی سریع و کوتاهی کلاس
را ترک میکنند. بعضی از خانمها برای رفتن به خانه توسط آقایان همراهی میگشتند و
بقیه مردها برای نوشیدن یک لیوان آبجو با هم میروند. اونگلت کنار مدرسۀ تاریک تنها
و شاکی ایستاده بود و مأیوس و پریشان رفتن دیگران و بخصوص مارگرت را تماشا میکرد،
در این وقت پائولا از کنارش رد میشود، و وقتی او کلاهش را به عنوان خداحافظی از سر برمیدارد
پائولا میگوید: "به خانه میروید؟ پس راه مشترکی داریم و میتوانیم با هم برویم".
ماتیاس این پیشنهاد را شاکرانه میپذیرد و در کنارش از میان کوچههای خیس و هوای سردِ ماه
مارس بدون آنکه حرفی بجز شببخیر وقتِ خداحافظی بین آن دو رد و بدل شود به سمت خانه
به راه میافتد.
روز بعد مارگرت دیرلام به مغازه میرود، و ماتیاس اجازه
داشت به او خدمت کند. او با دست کشیدن روی پارچهها طوری که انگار همگی از ابریشماند
آنها را به مارگرت عرضه میکرد، متر را مانند آرشه یک کمانچه تکان میداد، هر سرویسدهیِ کوچکی را با احساس و ملاحت به انجام میرساند و آهسته جرئت یافت به این امیدوار
گردد که مارگرت کلمهای از دیروز و انجمن و از تمرین بگوید. حقیقتاً مارگرت هم این
کار را کرد و هنگام خارج شدن از مغازه در میانۀ در پرسید: "برای من دانستن اینکه
شما هم آواز میخوانید چیز کاملاً تازهای بود. آیا مدت زیادی است که آواز میخوانید؟"
و ماتیاس با به طپش افتادن ضربان قلبش در حال ادا کردن "بله _ اما فقط همینطوری
_ با اجازه شما" بود که مارگرت با تکان کوچک سر در کوچه ناپدید میگردد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر