نامزدی.(12)
او خشمگین فریاد میزد: "پائین! به شما میگم منو
دوباره بیارید پائین!"
بغض راه گلویش را میبندد، او خود را کاملاً نابود شده
احساس میکرد و میپنداشت به شرمی ابدی دچار شده است. شاگرد داروساز اما بر این عقیده
بود که او برای آزادیاش باید هزینه بپردازد و همه مشوقانه کف زدند.
مارگرت دیرلام هم فریاد کشید: "شما باید هزینه بپردازید".
آندریاس در این وقت دیگر نمیتوانست مقاومت کند و داد
میزند: "باشه، باشه. اما زودتر!"
شکنجهگرش حالا سخنرانی کوتاهی با این مضمون میکند:
سه هفته از عضویت آقای اونگلت در گروه کُر ما میگذرد بدون آنکه کسی آواز خواندن او
را شنیده باشد. و حالا قبل از خواندن یک آواز برای جمع نمیتواند او از وضعیت مرتفع
و خطرناکی که در آن قرار دارد نجات یابد.
بعد از پایان صحبت او آندریاس که احساس میکرد نیرویش
در حال ترک کردن اوست فوری شروع به خواندن میکند. او نیمه گریان میخواند: "آیا
آن ساعات را به یاد میآوری" _ و هنوز بیت اول را تمام نکرده بود که مجبور به
ول کردن شاخه گشته و با کشیدن فریادی به زمین سقوط میکند. حالا اما همه وحشتزده بودند،
و اگر یکی از پاهایش شکسته باشد، قطعاً باید آنها اظهار پشیمانی و همدردی با او میکردند.
اما او با چهرهای رنگپریده و بدون آسیب دیدگی دوباره از جا برمیخیزد، کلاهش را که
در کنارش روی لجن افتاده بود برمیدار، با دقت دوباره آن را بر سر میگذارد و در سکوت
از آنجا دور میشود _ بر عکس مسیری که آنها آمده بودند. او در پشت اولین پیچ کنار جاده
مینشیند و سعی به آرام کردن خود میکند.
شاگرد داروساز که با وجدانی ناراحت به دنبال او رفته بود
آندریاس را در جائی که نشسته بود پیدا میکند. او از آندریاس طلب بخشش میکند، اما
جوابی از او دریافت نمیکند.
او دوباره خواهشمندانه میگوید: "من واقعاً خیلی
متأسفم. من یقیناً فکر بدی در سر نداشتم. خواهش میکنم منو ببخشید، و دوباره با ما
بیائید!"
اونگلت میگوید "مهم نیست" و اشارهای میکند،
و آن دیگری ناراضی از آنجا میرود.
کمی دیرتر دومین دسته از افراد مسنتر از راه میرسد و
هر دو مادر در میان آنها آهسته نزدیک میشوند. اونگلت به طرف مادرش میرود و میگوید:
"من میخواهم به خانه بروم."
"خانه؟ بگو ببینم چرا؟ آیا اتفاقی افتاده؟"
"نه. اما ماندن ارزشی ندارد، من حالا دیگر مطمئنم."
"که اینطور؟ آیا از مارگرت جواب رد شنیدی؟"
"نه. اما من مطمئنم _"
مادر حرف آندریاس را قطع میکند و او را به دنبال خود
میکشد.
"مسخره بازی را کنار بگذار! تو با من میائی، و همه
چیز درست خواهد شد. وقت نوشیدن قهوه تو را کنار مارگرت مینشانم، مواظب باش."
او با ناامیدی سرش را تکان
میدهد و به همراه مادرش میرود. پائولا سعی میکند سر صحبت را با او باز کند ولی مجبور
میشود دوباره آن را فراموش کند، زیرا که آندریاس ساکت به روبرو نگاه میکرد و چهرهاش
طوری خشمگین و تلخ بود که هرگز کسی او را به این شکل ندیده بود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر