گردباد.(8)
گرمای عجیب هوای آن بعد از ظهر و فشار سکوتش هنوز در خاطرم
مانده است. من با سطل ماهی به پائین رودخانه تا اولین پل عابر پیاده که تا نیمه در
سایه خانههای بلند قرار داشت رفتم. آدم میتوانست در نزدیکی کارگاه ریسندگی صدای یکنواخت
و به خواببرنده وزوز ماشینهای ریسندگی را که بیشبهات به پرواز زنبور نبود بشنَوَد،
و ارۀ مدوّر در چوببری بالائی هر دقیقه جیغ دندانهدار و شریرانهای میکشید. وگرنه
آنجا کاملاً ساکت بود. پیشهوران به زیر سایه کارگاهشان عقبنشینی کرده بودند و کسی
در کوچه دیده نمیشد. پسربچه کوچک و لختی میان سنگهای خیس در کنار آسیاب منتظر ایستاده
بود و در جلوی کارگاه تختهچوبهای خام را به دیوار تکیه داده بودند که در آفتاب بوی
بسیار تندی پخش میکرد، بوی خشک تا جائی که من ایستاده بودم میآمد و وقتی با رایحۀ
آب که کمی بوی ماهی میداد مخلوط میشد خیلی واضح حس میگشت.
ماهیها متوجه هوای غیرعادی گشته و رفتارشان بلهوسانه
شده بود. چند ماهی چشمقرمز در پانزده دقیقه اول گیر قلاب افتادند، یک ماهی سنگین و
پهن با بالههای لگنی قرمز رنگ و زیبائی وقتی که من او را تقریباً در دست داشتم نخ
قلابم را پاره میکند. بلافاصله پس از آن ناآرامیای در ماهیها پدید میآید، ماهیهای
چشمقرمز به عمق لجن رفته و دیگر به طعمهها نگاه نمیکردند، در سطح بالا اما گروه
ماهیهای جوان و یک سالهای که مرتب در گلههای جدید مانند یک فراری رو به بالای رود
شنا میکردند نمایان میگردند. همه چیز به این موضوع اشاره داشت که هوای دیگری قصد
نشان دادن خود را دارد، اما باد مانند شیشهای ساکت ایستاده و آسمان خالی از ابرهای
تیره بود.
به نظرم چینین میآمد که انگار باید فاضلاب فاسدی ماهیها
را رمانده باشد، و چون من هنوز تمایلی به تسلیم شدن نداشتم بنابراین برای یافتن محل
جدیدی کانال کنار کارگاه ریسندگی را به خاطر میآورم. هنوز مدتی از پیدا کردن محلی
در کنار یک آلونک و درآوردن وسائل ماهیگیریام نگذشته بود که کنار پنجره راهپله کارگاه
ریسندگی برتا پیدا میشود، به طرف من نگاه کرده و برایم دست تکان میدهد. من اما طوری
که انگار او را ندیدهام خود را روی قلابماهیگیریام خم میکنم.
آب در کانال دیوار کشیده شده تاریک در جریان بود و عکس
من در آن با طرحی موجدار و لرزان، نشسته و سر در میان کف پاها انعکاس داشت. برتا که
هنوز کنار پنحره ایستاده بود مرا با اسم صدا میزند، من اما بیحرکت به آب خیره مانده
بودم و سرم را به سمت او نچرخاندم.
ماهیگیری دیگر فایده نداشت، اینجا هم ماهیها شتابزده
مانند انجام دادن کارهای فوری به این سو و آن سو شنا میکردند. خسته شده از گرمای خفقانآور
و بدون داشتن توقع چیزی دیگر از این روز بر روی دیوار کوچک همچنان نشسته باقی ماندم
و آرزو میکردم که کاش شب زودتر فرا میرسید. پشت سرم در کارگاه ریسندگی صدای وزوز
دائمی ماشینها بر پا بود، آب داخل کانال با شُر شُر آرامی خود را آهسته به دیوارهای
خیس و سبز گشته از خزه میمالید. من در بیتفاوتی خوابآوری به سر میبردم و فقط به
دلیل تنبلی در گلوله کردن دوباره نخ ماهیگیری آنجا نشسته بودم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر