داستان‏‌های عشقی.(113)


گردباد.(8)
گرمای عجیب هوای آن بعد از ظهر و فشار سکوتش هنوز در خاطرم مانده است. من با سطل ماهی به پائین رودخانه تا اولین پل عابر پیاده که تا نیمه در سایه خانه‏‌های بلند قرار داشت رفتم. آدم می‌‏توانست در نزدیکی کارگاه ریسندگی صدای یکنواخت و به خواب‏‌برنده وزوز ماشین‏‌های ریسندگی را که بی‌‏شبهات به پرواز زنبور نبود بشنَوَد، و ارۀ مدوّر در چوب‏‌بری بالائی هر دقیقه جیغ دندانه‏‌دار و شریرانه‌‏ای می‏‌کشید. وگرنه آنجا کاملاً ساکت بود. پیشه‏‌وران به زیر سایه کارگاه‌‏شان عقب‏‌نشینی کرده بودند و کسی در کوچه دیده نمی‌‏شد. پسربچه کوچک و لختی میان سنگ‌‏های خیس در کنار آسیاب منتظر ایستاده بود و در جلوی کارگاه تخته‏‌چوب‏‌های خام را به دیوار تکیه داده بودند که در آفتاب بوی بسیار تندی پخش می‌‏کرد، بوی خشک تا جائی که من ایستاده بودم می‌‏آمد و وقتی با رایحۀ آب که کمی بوی ماهی می‏‌داد مخلوط می‏‌شد خیلی واضح حس می‌‏گشت.
ماهی‏‌ها متوجه هوای غیرعادی گشته و رفتارشان بلهوسانه شده بود. چند ماهی چشم‌‏قرمز در پانزده دقیقه اول گیر قلاب افتادند، یک ماهی سنگین و پهن با باله‏‌های لگنی قرمز رنگ و زیبائی وقتی که من او را تقریباً در دست داشتم نخ قلابم را پاره می‌‏کند. بلافاصله پس از آن ناآرامی‌‏ای در ماهی‏‌ها پدید می‌‏آید، ماهی‌‏های چشم‏‌قرمز به عمق لجن رفته و دیگر به طعمه‌ها نگاه نمی‏‌کردند، در سطح بالا اما گروه ماهی‏‌های جوان و یک ساله‏‌ای که مرتب در گله‏‌های جدید مانند یک فراری رو به بالای رود شنا می‌‏کردند نمایان می‏‌گردند. همه چیز به این موضوع اشاره داشت که هوای دیگری قصد نشان دادن خود را دارد، اما باد مانند شیشه‏‌ای ساکت ایستاده و آسمان خالی از ابرهای تیره بود.
به نظرم چینین می‌‏آمد که انگار باید فاضل‏اب فاسدی ماهی‌‏ها را رمانده باشد، و چون من هنوز تمایلی به تسلیم شدن نداشتم بنابراین برای یافتن محل جدیدی کانال کنار کارگاه ریسندگی را به خاطر می‏‌آورم. هنوز مدتی از پیدا کردن محلی در کنار یک آلونک و درآوردن وسائل ماهیگیری‏‌ام نگذشته بود که کنار پنجره راه‏‌پله کارگاه ریسندگی برتا پیدا می‏‌شود، به طرف من نگاه کرده و برایم دست تکان می‏‌دهد. من اما طوری که انگار او را ندیده‏‌ام خود را روی قلاب‌ماهی‏گیری‌‏ام خم می‏‌کنم.
آب در کانال دیوار کشیده شده تاریک در جریان بود و عکس من در آن با طرحی موج‌‏دار و لرزان، نشسته و سر در میان کف پاها انعکاس داشت. برتا که هنوز کنار پنحره ایستاده بود مرا با اسم صدا می‌‏زند، من اما بی‏‌حرکت به آب خیره مانده بودم و سرم را به سمت او نچرخاندم.
ماهی‏گیری دیگر فایده نداشت، اینجا هم ماهی‌‏ها شتاب‏زده مانند انجام دادن کارهای فوری به این سو و آن سو شنا می‏‌کردند. خسته شده از گرمای خفقان‏‌آور و بدون داشتن توقع چیزی دیگر از این روز بر روی دیوار کوچک همچنان نشسته باقی ماندم و آرزو می‌‏کردم که کاش شب زودتر فرا می‌‏رسید. پشت سرم در کارگاه ریسندگی صدای وزوز دائمی ماشین‌‏ها بر پا بود، آب داخل کانال با شُر شُر آرامی خود را آهسته به دیوارهای خیس و سبز گشته از خزه می‏‌مالید. من در بی‏‌تفاوتی خوا‏ب‏‌آوری به سر می‏‌بردم و فقط به دلیل تنبلی در گلوله کردن دوباره نخ ماهی‏گیری آنجا نشسته بودم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر