نامزدی.(11)
در این بین مارگرت با بقیه جوانها خیلی جلوتر رفته بودند،
و اونگلت نیز به این گروهِ کوچکِ جوان و شوخ پیوسته بود، و برای پا به پای آنها رفتن
با پاهای کوچکش باید به خود زحمت زیادی میداد.
دوباره آنها به طور استثنائی با او مهربان شده بودند،
زیرا که آندریاس کوچک و هراسان با آن چشمان عاشقش برای این آدمهای شوخ یک طعمه آماده
بود. همچنین مارگرت زیبا نیز با بقیه همکاری کرده و ستایشگر خود را با جدیتی ظاهری
کم کم به حرف میکشاند، طوری که آندریاس در اثر هیجانی خوشحال کننده و بخشهائی از
جملات بلعیده شدهاش کاملاً داغ میگردد.
شادی اونگلت مدت زیادی دوام نمیآورد. کم کم آندریاس
بیچاره متوجه میگردد که بقیه از پشت سر او را مسخره میکنند، و با اینکه او به این
چیزها عادت داشت اما با این حال دلش شکست و امیدش را دوباره از دست داد. ولی تا حد
امکان اجازه نمیداد کسی از ظاهرش متوجه چیزی گردد. با گذشت هر پانزده دقیقه بر شادی
جوانها افزوده میگشت و هرچه او جوکها و کنایهها را که مربوط به او میگشتند خواناتر
میشنید با زحمت و با صدای بلندتری آنها را در خندیدن همراهی میکرد. عاقبت گستاخی
جوانها به پایان میرسد، یک کمک داروساز که قدش به بلندی یک درخت بود متلک گفتن به
او را به یک شوخی واقعاً خشن مبدل میسازد.
حالا آنها به کنار یک درخت
قشنگ و پیر بلوط رسیده بودند و شاگرد داروساز پیشنهاد داد که او میتواند با دستهایش
پائینترین شاخه درخت بلند را لمس کند. او خود را زیر شاخه قرار میدهد و چندین بار
به بالا میپرد، اما دستش کاملاً به شاخه نمیرسید و تماشاگران که در نیمدایرهای آنجا
ایستاده بودند شروع به دست انداختن او میکنند. او به این فکر میافتد که به وسیله یک
شوخی آبروی از دست رفته خود را دوباره به دست آورد و کس دیگری را برای مسخره شدن به
جلو هل دهد. ناگهان دور کمر اونگلت کوچک اندام را میگیرد، او را به هوا بلند میکند
و از او میخواهد که شاخه را بگیرد و خود را آنجا نگهدارد. آندریاس که غافلگیر و عصبانی
شده بود اگر در آن حالت معلق ترس از افتادن نمیداشت هرگز به این کار تن در نمیداد.
به این دلیل او شاخه را میگیرد و خود را محکم نگاه میدارد؛ به محض اینکه حمل کنندهاش
متوجه این کار میگردد او را ول میکند، و حالا اونگلت در میان خنده جوانها درمانده
در آن بالا آویزان میماند، با پاهائی بیقرار و فریادی از سر خشم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر