هانس آمشتاین.(1)
حتماً میخواهید بدانید که او چگونه دیده میشد. این کار
سادهای نیست _ او قبل از هر چیز چشمگیر و مرموز به چشم میآمد. تا اندازهای بلند
قد، تقریباً بیست ساله، بیعیب رشد کرده، طوریکه از پشت گردن تا پاها همه سالم و دلپسند
به نظر میآمدند، بخصوص گردن، شانهها، بازوها و دستها قوی، نافذ و همزمان متحرک و
اصیل بودند. مو انبوه بود، کلفت، بلند، بلوند تیره، در اطراف پیشانی کمی فرفری و پشت
سر درِ بستهای بزرگ و گره خورده که تیری از میانش عبور کرده بود. از چهرهاش نمیخواهم
زیاد بگویم، شاید صورتش کمی پر بود و دهان شاید اندکی بزرگ، اما آدم همیشه کنار چشمانش
متوقف میماند. چشمهای بیش از اندازه بزرگ و به رنگ طلائی مایل به قهوهای او کمی
رو به جلو نشسته بودند. وقتی طبق عادت به جائی خیره میگردید و لبخند میزد و
چشمانش را درشت میساخت مانند یک عکس میگشت. با نگاهش آدم را دستپاچه میساخت. او
فارقالبال به آدم مینگریست، گاهی تفتیشگرانه، گاهی بیتفاوت و بدون هیچگونه ردی
از شرم یا حیای دخترانه. اما نه به شکلی گستاخانه، بلکه بیشتر مانند یک حیوان زیبا،
بدون وانمود کردن و بدون تمام اسرار.
و رفتارش هم به همین نحو بود. آنچه که مورد علاقهاش واقع
میگشت یا نمیگشت را پنهان نمیساخت؛ وقتی صحبتی برایش خسته کننده بود لجوجانه سکوت
و به سمتی دیگر نگاه میکرد یا نگاهش چنان ملالانگیز میگشت که آدم خجالت میکشید.
نتایج مشخصاند. زنها او را نمیپسندیدند و مردها به خاطرش
مشتعل گشته بودند. اینکه من با سرعت زیادی عاشق وی گشتم دلیلش مشخص است. کمکجنگلبانان،
داروساز، جوانترین معلم مدرسه، معاون نماینده دولت، پسران تاجران ثروتمند چوب و کارخانهداران
و دکترها همه عاشق او شده بودند. از آنجائی که سالومه زیبا از نعمت تمام آزادیها برخوردار
بود و تنها به گردش و به مهمانی میرفت و با درشکه ظریفش در اطراف منطقه میراند بنابراین
نزدیک شدن به او مشکل نبود، و او توانست در مدت کوتاهی تعداد قابل توجهای اعتراف به
عشق جمعآوری کند.
او یک بار پیش ما آمد، عمو و دخترعمو در خانه نبودند
و او کنار من در باغ روی نیمکت نشست. گیلاسها همه سرخ و توتها رسیده بودند، و سالومه
با لذت از انگورفرنگیهای پشت سرش میچید و با لذت میخورد و در ضمن این کار در صحبت
هم شرکت میکرد، و ما بزودی چنان پیش رفتیم که من با صورتی مانند آتش سرخ گشته برایش
توضیح دادم که خیلی عاشقاش شدهام.
جواب او این بود: "اوه، خیلی لطف دارید. شما هم مورد
پسند من واقع شدهاید. آیا گابریل را میشناسید؟"
کارل را؟ بله، خیلی خوب.
او هم جوان جذابیست و چشمهای خیلی قشنگی دارد. او هم
عاشق من است.
آیا او خودش این را به شما گفت؟
البته، دیروز. خندهدار بود.
او بلند میخندد و در این
حال سرش را طوری به عقب خم میکند که من رگهای گردنِ گرد و سفیدش را در حال تکان خوردن
میدیدم. حالا خیلی دلم میخواست دستش را میگرقتم اما جرئت این کار را نداشتم و فقط
توانستم دستم را پرسشگرانه به سویش دراز کنم. در این وقت او چند دانه انگورفرنگی در
دستِ بازم قرار میدهد، میگوید خداحافظ و میرود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر