داستان‏‌های عشقی.(119)


هانس آمشتاین.(1)
حتماً می‏‌خواهید بدانید که او چگونه دیده می‌‏شد. این کار ساده‌‏ای نیست _ او قبل از هر چیز چشم‏گیر و مرموز به چشم می‏‌آمد. تا اندازه‏‌ای بلند قد، تقریباً بیست ساله، بی‌عیب رشد کرده، طوریکه از پشت گردن تا پاها همه سالم و دل‏پسند به نظر می‌‏آمدند، بخصوص گردن، شانه‌‏ها، بازوها و دست‏‌ها قوی، نافذ و همزمان متحرک و اصیل بودند. مو انبوه بود، کلفت، بلند، بلوند تیره، در اطراف پیشانی کمی فرفری و پشت سر درِ بسته‌‏ای بزرگ و گره خورده که تیری از میانش عبور کرده بود. از چهره‌‏اش نمی‏‌خواهم زیاد بگویم، شاید صورتش کمی پر بود و دهان شاید اندکی بزرگ، اما آدم همیشه کنار چشمانش متوقف می‏‌ماند. چشم‌‏های بیش از اندازه بزرگ و به رنگ طلائی‏ مایل به قهوه‌‏ای‏ او کمی رو به جلو نشسته بودند. وقتی طبق عادت به جائی خیره می‌‏گردید و لبخند می‌‏زد و چشمانش را درشت می‏‌ساخت مانند یک عکس می‌‏گشت. با نگاهش آدم را دستپاچه می‏‌ساخت. او فارق‏‌البال به آدم می‌‏نگریست، گاهی تفتیش‏‌گرانه، گاهی بی‌‏تفاوت و بدون هیچگونه ردی از شرم یا حیای دخترانه. اما نه به شکلی گستاخانه، بلکه بیشتر مانند یک حیوان زیبا، بدون وانمود کردن و بدون تمام اسرار.
و رفتارش هم به همین نحو بود. آنچه که مورد علاقه‌‏اش واقع می‏‌گشت یا نمی‌‏گشت را پنهان نمی‏‌ساخت؛ وقتی صحبتی برایش خسته کننده بود لجوجانه سکوت و به سمتی دیگر نگاه می‌‏کرد یا نگاهش چنان ملال‏‌انگیز می‌‏گشت که آدم خجالت می‏‌کشید.
نتایج مشخص‌‏اند. زن‌ها او را نمی‏‌پسندیدند و مردها به خاطرش مشتعل گشته بودند. اینکه من با سرعت زیادی عاشق وی گشتم دلیلش مشخص است. کمک‌‏جنگل‏بانان، داروساز، جوان‌ترین معلم مدرسه، معاون نماینده دولت، پسران تاجران ثروتمند چوب و کارخانه‏‌داران و دکترها همه عاشق او شده بودند. از آنجائی که سالومه زیبا از نعمت تمام آزادی‏‌ها برخوردار بود و تنها به گردش و به مهمانی‏ می‌‏رفت و با درشکه ظریفش در اطراف منطقه می‏‌راند بنابراین نزدیک شدن به او مشکل نبود، و او توانست در مدت کوتاهی تعداد قابل توجه‏‌ای اعتراف به عشق جمع‌‏آوری کند.
او یک بار پیش ما آمد، عمو و دخترعمو در خانه نبودند و او کنار من در باغ روی نیمکت نشست. گیلاس‌‏ها همه سرخ و توت‏‌ها رسیده بودند، و سالومه با لذت از انگورفرنگی‌‏های پشت سرش می‌‏چید و با لذت می‌‏خورد و در ضمن این کار در صحبت هم شرکت می‏‌کرد، و ما بزودی چنان پیش رفتیم که من با صورتی مانند آتش سرخ گشته برایش توضیح دادم که خیلی عاشق‏اش شده‏‌ام.
جواب او این بود: "اوه، خیلی لطف دارید. شما هم مورد پسند من واقع شده‌‏اید. آیا گابریل را می‌‏شناسید؟"
کارل را؟ بله، خیلی خوب.
او هم جوان جذابی‏‌ست و چشم‌‏های خیلی قشنگی دارد. او هم عاشق من است.
آیا او خودش این را به شما گفت؟
البته، دیروز. خنده‏‌دار بود.
او بلند می‏‌خندد و در این حال سرش را طوری به عقب خم می‌‏کند که من رگ‌‏های گردنِ گرد و سفیدش را در حال تکان خوردن می‌‏دیدم. حالا خیلی دلم می‌‏خواست دستش را می‌‏گرقتم اما جرئت این کار را نداشتم و فقط توانستم دستم را پرسشگرانه به سویش دراز کنم. در این وقت او چند دانه انگورفرنگی در دستِ بازم قرار می‌‏دهد، می‏‌گوید خداحافظ و می‏‌رود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر